🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با چشمان گرد شده به چشمانش که برق شیطنت را در آنها می دیدم، زل زدم و طلبکار گفتم : برو کنار ببینم. چی کار می کنی؟! ابروهایش را با گستاخی بالا انداخت، نوچی کرد و گفت : بهت گفتم برو خودت نرفتی! تعجبم بیشتر شد. خواستم از میان حصار دستانش خارج شوم که خودش را بیشتر به من نزدیک کرد. دو دستم را گذاشتم تخت سینه اش و کمی فشار دادم و همزمان گفتم : دروغ گو هم که شدی! کی گفتی؟ برو کنار حامی اِ!! - جات بده مگه؟ فشار دستم را بیشتر کردم اما ذره ای تکان نخورد. - آره خیلی بده برو کنار. - نگفتی؟ خسته شدم و دست از تقلا کشیدم. به شدت هیجان زده شده بودم و نیاز داشتم فورا از دیدش محو شوم. اما نمی گذاشت. هوفی کردم و گفتم : چی رو؟ - قبلا هم جلوم گلگلی پوشیده بودی؟ باز دلم قنج رفت و زیر و رو شد. کم مانده بود نیشم تا بناگوشم باز شود. به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. - یادم نمیاد. حامی گرمم شد برو اون‌طرف. خواستم خم شوم و از زیر دستش بروم بیرون که یکی از دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و گفت : دو دقیقه آروم بگیر دیگه! نمی خورمت که. قوه ام برای مقاومت کمتر شد. پوفی بلند کشیدم. - تو خسته نیستی؟!