🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_596
#رمان_حامی
با چشمان گرد شده به چشمانش که برق شیطنت را در آنها می دیدم، زل زدم و طلبکار گفتم :
برو کنار ببینم.
چی کار می کنی؟!
ابروهایش را با گستاخی بالا انداخت، نوچی کرد و گفت :
بهت گفتم برو خودت نرفتی!
تعجبم بیشتر شد.
خواستم از میان حصار دستانش خارج شوم که خودش را بیشتر به من نزدیک کرد.
دو دستم را گذاشتم تخت سینه اش و کمی فشار دادم و همزمان گفتم :
دروغ گو هم که شدی! کی گفتی؟
برو کنار حامی اِ!!
- جات بده مگه؟
فشار دستم را بیشتر کردم اما ذره ای تکان نخورد.
- آره خیلی بده برو کنار.
- نگفتی؟
خسته شدم و دست از تقلا کشیدم.
به شدت هیجان زده شده بودم و نیاز داشتم فورا از دیدش محو شوم.
اما نمی گذاشت.
هوفی کردم و گفتم :
چی رو؟
- قبلا هم جلوم گلگلی پوشیده بودی؟
باز دلم قنج رفت و زیر و رو شد.
کم مانده بود نیشم تا بناگوشم باز شود.
به سختی جلوی خنده ام را گرفتم.
- یادم نمیاد.
حامی گرمم شد برو اونطرف.
خواستم خم شوم و از زیر دستش بروم بیرون که یکی از دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و گفت :
دو دقیقه آروم بگیر دیگه!
نمی خورمت که.
قوه ام برای مقاومت کمتر شد. پوفی بلند کشیدم.
- تو خسته نیستی؟!