🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ - واقعا به نظرت رفتن توی این فضا درسته؟ وقتی که هیچ آمادگی ای هم نداری؟ من نیز سر چرخاندم و نگاهش کردم. - چرا آمادگی ندارم؟ - خب نداری. مگه تعلیم دیدی؟ - آره. از وقتی که چشم وا کردم داشتم تعلیم می دیدم. - اون فرق داره آرامش. تو هنوز خیلی چیزا باید یاد بگیری. علنا کل زندگیت رو باید ول کنی. - زندگی منم همونیه که امشب مسعود بهم گفت... احساس کردم چهره اش دمق شد. علتش را نفهمیدم. مثل اینکه او جزو کسانی بود که راضی نبود من وارد این میدان شوم. دیگر هیچ نگفت. چون دوست نداشتم ساکت ببینمش، گفتم : از دستم دلخوری؟ - نه. واسه چی دلخور باشم. - حس می کنم مثل همیشه نیستی. دروغ می گی. - دروغ نمی گم - چرا میگی. بگو چته. زیر چشمی نگاهم کرد و گفت : آرامش گیر دادیا امشب. هیچی. برو بخواب. - حامی؟ یک طور خاص صدایش زدم و باعث شدم نگاهم کند کمی نگاهش میان چشمانم دو دو زد و در آخر گفت : چی می خوای بشنوی دقیقا؟ با صراحت و بی اراده گفتم : دوست نداری برم نه؟