🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_793
#رمان_حامی
آخ بلندی کردم، وقتی رهایم کرد، با لبخند گفت :
همیشه وقتی هستی رو بغل می کردم آخرش اینجوری قلنجش رو می شکوندم.
یه مدت قهر می کرد ولی وقتی عادت کرد خودش عمدا میومد بغلم که قلنجش رو بشکونم.
وقتایی که می خواستم اذیتش کنم بدون این کار ولش می کردم، اونم حرصش می گرفت و کلی می زدیم تو سر و کله هم.
لبخند زدم و گفتم :
دلت براش تنگ شده؟
آهی کشید و گفت :
آره.
- چند وقته ندیدیش؟
- نمی دونم. شاید یک ماه.
با کف دست به پیشانی اش کوبید و گفت :
یادم رفت به ننم زنگ بزنم.
- خودم زنگ می زنم خیالشون رو راحت می کنم.
لبخند زد.
موی بافته شده ام را روی شانه ام انداخت و گفت :
خیلی گلی.
****
یک هفته بعد
پلک هایم را روی هم گذاشتم تا با چشم دل ببینم و فقط به آن نوا های دلنشین گوش جان بسپارم.
حرارت دست حامی روی دست سردم بیشتر از همیشه برایم قوت قلب و دلگرمی بود.
یک تار مویش را با دنیا هم عوض نمی کردم.
تمام زندگی ام در همان چهار حرف خلاصه می شد.... "حامی"
مردی که درست شبیه اسمش بود...
چونان کوه استوار بود و می شد به راحتی و با خیال آسوده به او تکیه کرد.