🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ نمی دانستم دارم به کجا می روم. فقط با قدم هایی بلند پیش می رفتم به سوی نا کجا آباد. دستانم را محکم روی دهانم گذاشته بودم تا صدای هق هقم کل خیابان را بر ندارد. نمی دانم چقدر رفتم که با حرکت حامی سر جایم متوقف شدم. همانطور که بازوهایم را در میان دستان تنومندش داشت، رو به رویم نفس نفس زنان ایستاد و گفت : آرامش این چه کاریه؟ کجا داری می ری واسه خودت؟ گوشات هم ضعیفه نه؟! فقط نگاهش می کردم. نه لب می زدم و نه پلک. انگار حتی گریه ام هم بند آمده بود. کمی نگاهم کرد. بعد با همان چهره ی اخم آلود، پلک هایش را محکم روی هم فشرد و پوفی کرد. بازوهایم را آرام رها کرد و کمی همانجا ایستاد. بعد دستش را گذاشت پشتم و گفت : بریم عزیزم. بریم تو راه حرف می زنیم. سر جایم خشکم زده بود. نمی توانستم قدم از قدم بردارم.