📚 (عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام) 17.  ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_1 جمیل خود را باز یافت و ادامه ی یادداشت ها را پی گرفت: سال ها گذشت و من جز این هیچ نشده بودم. خوابی عمیق وجودم را فرا گرفته بود، خوابی سراسر غفلت و سستی كسی نبود كه بیدارم كند. نه پدری كه برمن نهیب زند و راه پیش پایم گذارد؛ نه مادری كه اشكش به هیجانم آورد و بلرزاندم و به یكباره پشیمانم كند؛  نه برادری كه پای جای پایش گذارم و برای خودم آدمی بشوم نه خواهری كه به پایم بیفتد و ضبحه بزند و زیر بار قسم هایش، مس وجودم را طلا كند؛ نه همسری كه پیمان های ایام نخست ازدواج را بیادم آورد، از فراموشی ام گله نماید، برآشوبد، قهر كند، التماس كند و به یكباره بیدارم سازد. شاید هم اگر كسی می خواست كه مرا به راستی فراخواند، من حرفش را نمی پذیرفتم. به هر حال غبار جهل و نادانی راه را بر من تار كرده بود و غرور و سبكسری اجازه نمی داد كه نگاهی به اطرافم بیندازم و ببینم كه در چه غرقابی فرو می روم. آری برادر، دیگر شده بودم زورگویی باج گیر و تاراج گر به همراه سیصد یاغی و قلدر مثل خودم یك روز… نزدیكی های غروب بود. خورشید پس از یك روز بلند تابستانی، بی حال وخسته، راه آشیانه را در پیش گرفته بود. از دور سواری پیش می تاخت و سایه بلند خود را زیر پای اسب لگدمال می نمود و لحظاتی بعد مقابل مان توقف كرد. او یكی از یارانمان بود. چهره اش نشان می داد كه خبر خوشی دارد: “آماده باشید كه جمعی سواره به سوی شهر می آیند.” “آیا آن قدر دارند كه همه ما را خوش دل كند؟” “چندین شتر، بار آن ها را می كشد.””به هیات كدام طایفه اند؟” “لباس تاجران برتن دارند اما صورت و شكم آنها به تن پروان رنج نادیده می ماند. البته بزرگی در میان دارند كه سخت مراقب اویند.” اسب ها به تاخت در آمدند و ساعتی بعد كاروانِ از راه رسیده به محاصره ی ما در آمد. كاروان دردم خشكش زد و نفس ازكسی بر نمی آمد. خورشید، پشتِ سرمان گرد و نارنجی بر فرق كوه  نشسته، شاهد ماجرا بود و بر صورت جمعِ پیش رویمان نگاه خوش رنگ غروب می پاشید. برق شادی را در چشمان یكایك دوستانم می دیدم، آن ها منتظر اشاره ی من بودند تا به یك باره قافله را غارت كنند و من منتظریك فرصت مناسب، در این هنگام، یكی از كاروانیان قدم پیش نهاد و تقاضای مذاكره نمود كه با نهیب من باقی كلامش را بلعید و سربه زیر به جای اول خود برگشت. لحظاتی بعد پیرمردی خوش بیان جلو آمد و باب نصیحت گشود. هر چه خواستم ساكت اش كنم از رو نرفت و بی وقفه سخن گفت احساس بدی پیدا کردم. گمان بردم كه او دارد وقت تلف می كند و در پی نقشه ای است، اما دیگر دیر شده بود و به یكباره لبخند پیروزی روی لب هامان خشكید و خود را در تله ی آنان یافتیم. @Etr_Meshkat