بخورم...
بعد از لباسهامو که از تنم بیرون کردم...میخاستم وضو بگیرم و برم اقامه نماز اول وقت...خیلی تشنه ام بود...دیه شربت تخم شربتی رو خوردم...اونم یه تا لیوان...البته ایوانس کوچلو بودن...رفتم وضو گرفتم و نماز رو خوندم و اومدم سر سفره...سوپ ماکارونی خوبی بود...دیه خورش قیمه شب گذشت به همراه برنج رو گذاشتم برای سحری آخر...
البته تو خاطره روز گذشته اشاره کرده بودم خورش مرغ و برنج...اشتباه شده بود...خورش قیمه بود...آخه میخاستم بنویسم...بین خورش مرغ و خورش قیمه یادم رفته بود چی خورده بودم....😂😂😂
پس از خوردن دو کاسه سوپ ماکارونی، اولیشو سر سفره و دومی رو جلو تلویزیون... 😂😂😂 رفتم سراغ بارگذاری تصاویر مراسم روز بیست و نهم در کانال...گذاشتمش و دیدم خوابم نمیبره...شب آخر بود...با چه حسرتی به اون نگاه میکردم و غبطه میخوردم... خدایا...مهمانی ات دیگر تمام شد...رفت تا سال بعد... 😔😔😔
سحری آخر رو خواهرم بیدارم کرد...بخاطر دیر خوابیدنم بود...
ظرف خورشی رو برده بود و روی اجاق گاز گذاشت بود و گفت ظرف برنج رو با خودت بیار...براش بردم و زیر هر دو ظرف رو روشن کرد تا گرم بشه غذا...سحری آخر بود که بیدار میشدم تو ماه مبارک رمضان برای سحری خوردن...سحری آخر...سحریییی آخررررررر...اههههههه...
نمیشه توصیف کرد لحظات آخر رو...
ظرفهای غذا رو توی یه سینی بزرگ گذاشتم رو اومدم تو خونه برای خوردنش...برنج رو که برای خودم کشیدم...شبیه قله اورست شد...بعدش که خورش قیمه رو رویش ریختم...سیلاب جریان پیدا کرد...مشغول خوردن شدم...لحظات پایانی خوردن بود که دیدم چشمه ایجاد شده...چشمه خورشی...آب خورش فوران کرده و بالا آمده... دیگه اونو سر کشیدم...با قاشق نمیشه خوردش...کیفش تو این حالت بود...
تو حین خوردن بودم که به خواهرم گفتم اگه میشه یه دونه میوه برام بیار...کدوم...پرتقال...برام آورد و پوست کندم و خوردم...البته بین غذا، از بس تشنه ام شد که یه لیوان آب خوردم...
دیه زمان زیادی برای اذان نبود...منتظر اذان ماندم و....
#خاطره #ماه_رمضان
با ما همراه باشید....
🌐 به کانون طه آبپخش بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e