eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
1هزار دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 لحظات بیاد ماندنی رمضان که می‌گذرد... قدردانش باشیم... با یکی از دوستان قدیمی، با ماشین از محل برگزاری مراسم جزءخوانی قرآن کریم تا سر خیابونمون اومدم و با درآوردن لباسهام به کمک خواهرم رفتم برای انداختن سفره افطاری...آخه خواهرم براش دیروز یه اتفاقی افتاده بود و باعث آسیب شدید به دستش شد و بشدت درد داشت...منو و خواهرام بهش گفتیم تا ببریمت دکتر...اما متاسفانه باهامون همراهی نکرد...میخاست دیروز بعداز نماز ظهر و عصر، غذای افطاری و سحری درست کنه...اونم با این دستی که بشدت درد می‌کرد...منم رفتم کمکشو... ساعت چهار و نیم گذشت بود و پیاده راه افتادم که برم حسینیه، تو قسمت انتهایی مسیر، اول همکلاسی قدیمیمو که الان روحانی هستش و جزو مرتلین مراسم هست پیشم با ماشین ایستاد و بعد از سلام کردن، گفت بیا تا با هم بریم...منم میخاستم پیاده برم...هوا بسیار خوب و کیف پیاده روی میداد...ازش تشکر کردم و اونم رفت... لحظاتی گذشت...رئیس شورای قرآنی شهرمون که رئیس آموزش و پرورش هست پیشم با ماشین ایستاد و بعد از سلام و احوال پرسی، ازش تشکر کردم و گفتم میخام پیاده بیام...گفت زمان زیادی برای شروع مراسم نیست...وقتی اینو گفت دیه سوار ماشین شدم و با هم به محل برگزاری مراسم جزءخوانی قرآن کریم رفتیم... مراسم جزءخوانی قرآن کریم به خوبی برگزار شد... سفره افطاری رو پهن کردیم و نشاسته و شربت تخم شربتی و خاکشیر....منم رفتم ظرف‌های چلو خورش قیمه رو آوردم سر سفره... بعد از خواندن و بسم الله الرحمن الرحیم گفتن، خوردن نشاسته رو شروع کردم...مقداری آبکی بود...منم گفتم آبکیه...اصلا یادم رفته بود که خواهرم با چه دستی اونو درست کرده و گفت برای اینکه گلوت نرم بشه... نشاسته رو که آبکی بود بدون قورت کشیدن و با قاشق به قاشق خوردم...میخاستم یه کم فرصت به معده بدم که به آرامی غذا درست جریان پیدا کنه...نرم نرمک...نشاسته خوردمو لحظاتی بعد به سراغ شربت تخم شربتی و خاکشیر رفتم و یه لیوانی خوردم.... دیه بعدش رفتم سراغ چلو خورش قیمه، که واقعا خوب طبخ شده بود...رنگ عالی و طبع فوق‌العاده...یه مقداری خوردم و دیه دست از غذا کشیدم و رفتم که تصاویر مراسم جزءخوانی قرآن کریم رو تو کانال بزارم... سحر امروز هم مثل روزهای قبل، با بیش از یک ساعت مانده به اذان بیدار شدم و رفتم سراغ سحری، همون چلو خورش قیمه....خورش قیمه زیاد بود و برنج به مقدار مناسب...چلو خورش قیمه رو خوردم و مابقی خورش هم رفت درون یخچال و در آخر هم چند تا لیوان شربت تخم شربتی و خاکشیر که خواهرم دیشب درست کرده بود خوردم و دیه سراغ آب نرفتم و منتظر اذان و نماز... صفا و صمیمیتی که در این ماه، خداوند برای بنده هاش بوجود میاره تو ماه‌های دیگه نیست...اونم رحمت خاص خداوند به مسلموناست...ماه خداست دیه... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 سحرهای بی تفکر به چه دردمان می‌خورد... مثل روح های بی جلا و صیقل نزده سحر دوازدهم هم مقداری تفکر کردمممم...البته این لطف و نعمت خداست به ما... خدا کند این تفکر در عبودیت و بندگی خودش را نصیبمان کند و از آن محروم نشویم...الهی آمین 🤲 بعد از ظهر دیروز برای رفتن به مراسم جزءخوانی قرآن کریم در حسینیه آماده شدم....درِ منزل را که گشودم برای رفتن گفتم بسم الله، تَوکَلْتُ علی الله، لا حَولَ لا قُوَّةَ الا بالله، و آیةالکرسی را خواندم و حرکت کردم...حالت خیلی خوب میشه وقتی مسیری را طی میکنی و قرآن می‌خوانی ...احساس راه رفتن بر روی زمین را نمیکنی...چقدر حالت خوب میشه...چقدر ما به این حال خوب نیاز داریم...در این دنیای پرتلاطم و ناآرام...زندگی روزمره مان شده پر از ناآرامی...چکار کرده ایم برای آرامش زندگیمان...آیا فقط از صبح تا شب به فکر پول درآوردن بودن کفایت می‌کنه...آرامش آفرین است؟؟؟...مسلما نه...چه کسی آرامش می‌دهد...منبع آرامش کجاست...دستمان را در دست چه کسی بگذاریم که برایمان آرامش بیاورد...آیا کسی جزء خدا هست؟؟؟ الا بذکرالله تطمئن القلوب و... بگذریم...مسیر را طی طریق می‌کردیم که یکی از دوستان مسجدی و بسیجی با ماشین کنارم ایستاد و بعد از سلام، گفت بیا سوار شو...منم دیه عادت پیاده روی کرده بودم و این مسیر و هوای خوب...ازش تشکر کردم و به راه خودم ادامه دادم تا رسیدم به حسینیه...البته این دو روزه هوا خیلی سرد شده...امروز شاهد حضور کودکان بیشتری در حسینیه در محفل و مراسم قرآنی بودیم...لحظاتی پیش مادرانشان و لحظاتی هم با گوشی بازی میکردن و لحظاتی هم گوش به قرآن...فضا برایشان خوب بوده که هر روز تعدادشان بیشتر می‌شود...چقدر خوب است مادران بیشتر بچه‌ها را در این فضا بیاورند تا اکسیژن این فضا را بچه ها بیشتر استشمام کنند... دیگه مراسم به پایان رسید و با یکی از دوستان به منزل آمدم و پیش از ورود آیةالکرسی خواندم و لباسهایم را که درآوردم خواهرم گفت چندتا ظرف نشسته هست بشورش...دیگه نزدیکای اذان بود...منم وضو گرفتم و درخواست خواهرم را اجابت کردم و رفتم سراغ شستن ظرف ها...دیه داشتم ظرف‌ها را آب می‌کشیدم که اذان میگفت...خواهرم گفت دیه بسه بیا افطاری بخور...منم دیه تمامش کردم و رفتم اول نماز خواندم و بعد رفتم سر سفره افطار...سوپ ماکارونی بود و پلو مرغ و سالاد...سوپ ماکارونی که طعم و مزه خوبی داشت رو به آرامی خوردم، یک بار نه، دو بار خوردم و در نهایت یه مقداری از اونو روی پلو مرغ هم ریختم و بعدشم رفتم سراغ مقداری پلو مرغ با سالاد...دیه باید بگویم یادش بخیر روزهای اول که برنجمان می‌سوخت....خدا رحمت کند برنجهای سوخته مان را..الان برنج های قد کشید با تکه های مرغ هویدا در آن و رنگ و لعاب زیبا جلوه خاصی به خود گرفته بود...چند لقمه ای خوردم و در نهایت الحمدلله و شکر خدا کردم و ظرف ها را برای شستن به بیرون از خونه منتقل کردم...خواهرم گفت الان چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه که ظرفها رو بشوری...منم رفتم اونا رو سریع شستم و اومدم تو خونه برای استراحت... ساعت یک به بعد بود بیدار شدم دو تا لیوان آب خوردم و خوابیدم...البته با بسم الله و صلوات و سلام بر امام حسین(ع) و لعنت بر قاتلین شان...بعدش رفتم سراغ گوشی تلفن و بعدش خوابم بُرد... دیه دقایقی قبل از اینکه گوشیم اذان بگه بیدار شدم...البته گوشی هامون امسال یک ساعت زودتر اذان میگن...بیدار باش خوبیه😊😊😊...بیدار شدم و رفتم توالت و وضو گرفتم... البته این وضو به نیت نماز نبود...چرا که نباید وضوی نماز با فاصله بیش از بیست دقیقه باشه...البته این وضوی طهارت بود که بعدشم میتونیم باهاش نماز هم بخونیم... سحری امروز هم همان پلو مرغ همراه با سالاد دیشب بود که با بسم الله شروع، پس از اون دو عدد کیوی و در نهایت با گفتن الحمدلله و خواندن سوره قدر به پایان رسید و چند دقیقه ای مانده به اذان یه لیوان آب خوردم و منتظر اذان و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 راه‌های نرفته زیاد داریم... راه‌های زمینی زیادی را در طول زندگیمان طی کرده ایم و رفته ایم... اما راه‌های آسمانی رو چطور...بیاییم بر روی راه‌های آسمانی سرمایه‌گذاری کنیم... الان ببینیم کجای راهیم...زندگیمان متصل به راه‌های آسمانی است...برای پیمودن این راه به چه چیزهایی نیاز هست...توشه راه چیست...سوخت این مسیر چیست...تامین این سوخت کجاست...آیا نیاز به کاتالیزور هم داریم...راهنمای ما چیست و کیست...و... بعدازظهر ساعت چهار به بعد از خونه بیرون رفتم برای رفتن به حسینیه...مراسم جزءخوانی قرآن کریم...سه راه وحدت که رسیدم که از بچه ها با موتور بود و گفت تا برسونمت...دیه دستشو رد نکردم...میخاستم یه ثوابتی هم گیرش بیاد...دیه منو رسوند به حسینیه... افطاری دوازدهم هم، بعد از خواندن نماز مغرب و عشاء شروع شد...نشاسته بود و شربت تخم شربتی و خاکشیر و قلیه میگو....غذای اختصاصی مردم جنوب، بخصوص بوشهری ها... نشاسته دیه آبکی نبود...سفت بود...پس از خوردنش احساس تشنگی کردم و سه لیوان شربت تخم شربتی و خاکشیر خوردم....لحظاتی بعد هم چند لقمه ای قلیه میگو... سحر هم که بیدار شدم دیه قلیه میگو رو نخوردم چون که در طول روز انسان دچار تشنگی می‌کنه...و سحری هم با یه لیوان آب به اتمام رساندم...وضو گرفتم و منتظر اذان و نماز شدم.... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 سکوت را همراه با تفکر کنیم.... اگه لحظات پُر از معنویت را در حال سپری کردن هستیم نباید تفکر را فراموش کنیم... سکوت همراه با تفکر باشند و اندیشه و مسیر بندگی و عبد خدا بودن و شدن... باید مراقبه و محاسبه روزانه داشته باشیم...حاسبوا قبل آن تحاسبوا... چقدر لذت بخش است بعد از نماز دقایقی رو به تفکر بپردازیم...اونم با یه آرام فوق العاده... اگه همراه با روضه خوانی برای خودت باشد و قطره اشکی ریخته بشود که خیلی عالی میشه... دیروز یک ساعت زودتر از زمانی که به طرف حسینیه می‌رفتم از خونه بیرون رفتم...برای دادن برگه های و تقویم اون (تلاوت خانوادگی در سفره افطار) به یکی از مسجدی های امیرالمؤمنین علی(ع)...به خونه شون رفتم و پویش رو براشون توضیح دادم که چی هست و از اون برگه ها چطور استفاده کنند... بعد از اونم پیاده بطرف حسینیه رفتم...هوا خیلی خوب بود...پیاده روی می‌کردم نسیم دلنوازی به صورتم می‌خورد...و نشاط را به همراه داشت... به حسینیه رسیدم و هنوز مرتلین نرسیده بودن...کم کم اومدن و رفتن به جایگاه مرتلین که جزءخوانی قرآن کریم رو شروع کنن..امروز دو تا از مهمونامون از شهر برازجون بود که یکیشون نوجوون بود و الحمدلله تلاوت خوبی داشت... کم کم دیه مردم برای گوش فرا دادن به آیات قرآن کریم در حسینیه حضور پیدا کردن و بچه ها هم همراه پدر و مادراشون به اونجا اومده بودن... بچه های کوچیک که اومدن تو حسینیه، تعدادیشون به همراه همدیگه و تعدادی از بزرگترا کنارشون، نقاشی میکشیدن...تعدادی دیگه هم، با همدیگه بازی میکردن و بعضی‌هاشومم با گوشی بازی... دوران بچگی، دوران پر از نشاط و انرژی و شیرین کاری است... پس از پایان مراسم جزءخوانی قرآن کریم با یکی از دوستانم به طرف خونه حرکت کردیم وقتی رسیدم سر خیابون، چند دقیقه ای را به گفتگو سپری کردیم و اذان گفته شد...(البته گرم گفتگو بودیم صدای اذان رو متوجه نشدیم) (البته گوشی هامونم یک ساعت قبل اذان رو گفته بود) 😉😉😉 رسیدم خونه تا خواهرم تو وسط هال خونه خوابیده...صداش زدم بیدار شد...برنج رو درست کرده بود و مرغ هم سرخ نکرده بود...دیگه کمکش کردم و رفت که مرغ ها و سیب زمینی های که بعدازظهر خواهر دیگه ام اومده بود براش پوست کنده بود و خلال کرده سرخ کنه...منم رفتم وضو گرفتم و رفتم نماز بخونم...نماز خوندم و خواهرم منو صدا زد و گفت بیا افطاری بخور...رفتم سر سفره...خودش نیومد و رفت خوابید...صداش زدم و گفتم بیا سر سفره...گفت سرم درد می‌کنه و حالم خوب نیست...دیگه منم افطاری کردم...سوپ ماکارونی و به همراه چلو مرغ خوردم...البته اولش چند تا دونه خرما که باهاش رنگینک درشت شده بود خوردم...اونم خواهرم بعدازظهر رفته بود خونه خواهر دیگه ام و با همدیگه درست کرده بودن و با خودش آورده بود... سحری با صدای اذان گوشی بلند شدم...نگاه به ساعت گوشی کردم و بادصبا رو هم نگاه کردم...منو به شک انداخت که الان اذان گفته شده یا نه و منم بدون سحری، روزه رو شروع کنم یا نه!!!...اما خواهرم گفت اذان یه ساعت دیگه هست...بعد از نگاه کردن به ساعت روی دیوار که اون ساعتش یک ساعت جلو نیست رو بهم اطمینان داد که یک ساعت مانده تا اذان... دیگه منم رفتم سراغ گرم کردن سوپ ماکارونی که گرمش کنم و به همراه چلو مرغ سحری بخورم...گرم کردم و خواهرم هم اومد کنارم نشست و مقداری از سوپ ماکارونی گرم کرده که درونش هویج هم بود رو خورد... آخرشم اومدم که میوه بخورم...یکی از کیوی ها خراب شده بود و دوتا کیوی و یه دونه نارنگی و در نهایت پس از دقایقی یه لیوان آب... منتظر اذان و نماز شدم.... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
سحری، مرغ و برنج شب گذشته بود... خوردم و دو تا نارنگی هم با خودم بردم که بشورم...شستم که اومدم بخورم...دیدم یکیش خرابه...سهم مون همون یه دونه بود...خوردمو وضو گرفتمو منتظر اذان و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 رمضان، ماه خصوصی ها ماه مبارک رمضان، ویژه خصوصی هاست...اگه دلت بخاد جزو خصوصی ها بشی و به حریمش وارد بشی باید قانونشو بپذیری... قانونش سخت نیست...اونم برای خودته و به نفع خودته...دانشگاه خودسازی است....رها شدن از قید نَفْس و نَفَس‌هاست... هر چی تو این ماه، برای خودش باشی بهتون ضریب میده، یه آیه بخونی...ثواب یه ختم قرآن رو بهت میده...اگه یه ختم داشته باشی چقدر بهت میده...این ماه، ماه قرآن هم هست...شهر القرآن...شهر رمضان...دریای بیکران معرفت و اوج پیدا کردن... رمضان، ماه خصوصی ها و ماه خاص هاست... نمیخای خودتو بکِشی بالا و ظرفتو بزرگ‌تر کنی... شاید تا الان خیلی از مطالب تکراری گفته باشم...و این تکراری به چ درد میخوره...اگه تکرار نباشه...چیزی تو ذهنمون باقی میمونه و انجامش میدیم...اما اینکه بفهمیم این تکرار چیه و روز به روز معرفتمون نسبت بهش بیشتر بشه یه چیز دیگه هست... دیروز خیلی خسته بودم و بعد از اخبار ساعت ۱۴ خوابیدم...یه باری هم خواهرم اومده بود در حال خواب و بیداری بودم اما دوباره خوابیدم..احساس کردم هوا گرگ و میشه...اما نگاه کردم تا ساعت از چهار گذشت بود و ثانیه ها برای جلو زدن از همدیگه سبقت میگرفتن...منم در یک حرکت فوق صوت بلند شدم و لباس‌هامو پوشیدم و به طرف حسینیه حرکت کردم...وقتی حرکت میکنی و اونم با نام خدا، دلتو و حرکتتو و عاقبتتو به خدا سپردی...اونم با دو صفت رحمن و رحیم...هم نعمت عام رو میخای و هم خاص رو...هر دو رو... بعدش که لبانتو با کلام خدا آشنا کنی و لحظات مسیر رو با اون باشی...احساس عرشی می‌کنی نه فرشی...افلاکیان خاک نشین و عرشیان فرش نشین... طی طریق نمودم و همراه خود یه همسفر داشتم برای لحظاتی تا قبل از رسیدن به محفل نور...یا بهتر بگویم...من در همراهی با او همسفر کردم... چهار بُرنا، در محفل، کلام حضرت حق را تلاوت کردند و واسطه فیض الهی شدند...که دقایقی را در محضر و سر سفره خوان الهی باشند...و از این نعمت برخوردار شوند... از خط یازده به دوازده تبدیل کردیم و مسیر را به طرف خانه طی کردیم... رسیدم تا دارند غذای گوشتی درست میکنند اونم شامی است... آب بر صورت و دستان ریخته و سر و پا رو مسح کردن، وضویی ساخته و آماده غرق در معرفت و خوشی های الهی کنم... نماز اول وقت بخوانی تکوینا تو را بالا میبرن و می‌رسانند به اون بالا...نمازی که از قید این دنیا خارج بشی و با خودِخدا باشی و غیر را فراموش...برای خودش باشی فقط...همین و بس...تو خاص خدایی و در ماه خصوصی خدا...مال خودش باشی، او هم مال توست...هر چه بخواهی بهت میدهد اما آنچه بخواهد بگویی چشممم...کورکورانه نیست این چشممم گفتن...فهمت را در این مسیر باید بالا ببری تا چشمممم گفتنت قیمت پیدا کند... برنج و شامی و سالاد و نشاسته...نشاسته قسمتی تا مقداری آبکی و سفت بود 😂😂😂 چند دقیقه‌ای با او سرگرم شدم اما نه برای دنیا، برای آخرت...بخوری و بنوشی برای خدا تا توانت را دوچندان کنی برای طی طریقش.. سحر هم شامی ها، طعمش سنگین تر شده بود و برنج ها با قیافه های خم شده...اما تا مقداری سرحال و سرزنده... نازم را کشید و گفت بخورم تا منم در انجام فریضه ات شریک باشم...هر چیزی به یک جور ذکر الهی میگویند و شکر خدا را... به وقت اذان و نماز، به قامت قیام کردم...عبد در برابر مولا...عجب صفایی دارد این مولا... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
...دقایقی قبل از اذان گفتن گوشی، بیدار شدم...البته ماها خودمون بیدار نمیشم...خدا لطف می‌کنه و ماها رو بیدار می‌کنه...با گوشی دقایقی ور رفتم و اذون یک ساعت قبل از اذون اصلی رو گوشیم گفت...منم دیه رفتم سراغ گرم کردن سحری...سحری خورش بادمجون با نون بود...اونم نون محلی و خونگی...عجب صفایی میده...غِش غِش کردن اون موقع خوردن چه حس و حال خوبی میده... یه مقداری از شربت تخم شربتی دیشب مونده بود...رفتم یه مقداری آب روش کردم و مقداری شکر...یه لیوان بین غذا...البته خیلی تشنه م بود....نتونستم خودمو بگیرم که آخر غذا بخورم...آخرشم دیه همه شو خوردم...لحظاتی را به معده استراحت دادیم و در نهایت هم اذان و نماز ..... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
سحری هم با اذون گفتن گوشی بیدار شدم...سراغ دال عدس رفتم و موقع ریختش روی بشقاب، شرق و غرب اونو فرا گرفت...بنظرم برنجکو سیل برد...دیگه برنج نمایان نبی... سیلاب دال عدسش کردم برنج رو... دیه میخاست از بشقاب برنج بیرون که جلوشه سیل بند زدم...گفتم کجا!!؟؟؟... تو مهمون مانی ک...کجا میخای بری...یه چشمکی زد و سریع جمع و جوری کردم و در کسری از ثانیه و در یک اقدام غافلگیرانه به ته چاه معده فرستادمش و گفتم جات همونجاست...البته به آرامی باهاش برخورد کردم...تا باهام راه بیا...دیه یه بشقاب دال عدس با برنج خوردم و رفتم سراغ یخچال، دیه این دفع نرفتم سراغ نارنگی، گفتم مثل قبلی، دوتا ورمیدارم تا یکیش خرابه...رفتم سراغ هویج... یه قلمی تا مقداری هیکلی رو برداشتم و رفتم شستم که بخورم دیدم زمان زیادی نمونده تا اذون...دیه تو خوردنش با سرعت بیشتری اقدام کردم و تکه های هویجو ثانیه به ثانیه به دهان می‌بردم و دقایق پایانی هم لیوان آبی میخاستم بخورم که از بس خوردن این، منو به تکاپو و هول و ولا انداخته بی...که اصلا فراموش کردم بیدم که یه لیوان آب هم میخام بخورم...دیه اصلا یادم رفته بی...دیه اذون شد و نماز خوندم و اومدم نگاه کردم دیدم تا یه لیوان آبِ پُر، گذاشته سر جام...مثل دریای پر از آرامش و بدون موج، آروم گرفته بی... پیش مخ: برگ درخت نخل با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 وقتی سیم گاز موتور خراب شد... بعد از ظهر روز هجدهم ماه مبارک رمضان، جلسه قرارگاه شهری داشتیم، ساعت ۳...هماهنگیشو دو روز قبل انجام داده بودم...ساعت از سه گذشت و یکی از مسئولین انجمن‌ها بهم زنگ زد و در مورد جلسه گفت، گفتم بیا دنبالم تا با هم بریم اتحادیه...اومد در منزل...درِ منزل، لحظه‌ای موتور رو خاموش کرد... میخاست موتور رو روشن کنه، سیم گاز موتور خراب شد و دست گاز موتور دیگه کار نکرد...کشان کشان اونو بردیم تعمیرگاه و گفت سیم گازش خراب شده و باید تعویض بشه...خداروشکر در جایی موتور خراب شد که میشد کاریش کرد...اگه وسط خیابون بود خیلی سخت میشد.... دیه اومدیم موتور رو خونه خودمون گذاشتیم و اومدیم سر خیابون منتظر یکی دیگر از مسئولین انجمن‌ها که بیا دنبالمون...یکی از دوستانمون از بسیج که اون طرف خیابون بوده ما رو دیده بود و باهام تماس گرفت و منم جریان رو بهش گفتم و ما دوتا رو با ماشینش رسوند اتحادیه...خدا خیرش بده... دیه اولین جلسه قرارگاه شهری مسئولین انجمن‌های منطقه رو در سال جدید برگزار کردیم...در مورد آیه سال و هر انجمن اسلامی، یک پایگاه قرآنی و... صحبت کردم دیگه نزدیکای ساعت پنج جلسه تموم شد و با یکی از مسئول انجمن ها، با همدیگه رفتیم به طرف حسینیه، مراسم جزءخوانی قرآن کریم... تو مسیر برگشت، رفتم و آبلیمو رو به دوست خواهرم که به جای شربت آبلیمو بهم داده بود و بهش تحویل دادم و گفت بجاش بیا شربت آبلیمو ببر...دیگه بعد از افطاری و استراحت رفتم شربت آبلیمو و یه شربت دیگه بود پیشش آوردم...شربت مخلوطی بود (معجون)...وقتی میخاستم ازش تحویل بگیرم هم ازش پرسیدم دیگه این شربت آبلیمو هست یا نه...😉😊☺️ گفت دیه درست هست...شربت آبلیموهه...دیگه اومدم خونه و همه شربت آبلیمو رو خودم تنهایی خوردم...نمی‌دونم بدنم کمبود شربت آبلیمو داشت که همشو خوردم😋😉😊...خیلی خوشمزه بود... به حسینیه رسیدم وقتی دیدم ردیف روبرویی سِنْ مُرَتِّلین پُر شده اول، خیلی خوشحال شدم...بعدش داشت ردیف های بعدی پر میشد...خداروشکر نظم خوبی برقرار شده بود... دانش‌آموزان دبیرستان حاج سید احمد خمینی(ره) پایه ثابت مراسم جزءخوانی قرآن کریم شده بودن... مراسم بخوبی با برگزاری مسابقه، به پایان رسید... خواهرم بخاطر دستش که خیلی دردش می‌کرد، به همراه خواهر دیگه م رفت پیش دکتر...دیه مواد اولیه فلافل رو داده بود بهش...دیه برامون فلافل درست کرده بود...برای افطاری...همراه با فلافل ها، سالاد الویه هم بود... دقایقی بعد از اذون، برامون آوردش....خواهرم با شوهرش با ماشین آورده بودنش...رفتم دم در ازش گرفتم....قبل از این که بیان، منم رفته بودم وضو و نماز خواندم...رفتم سر سفره...خواهرم نشاسته درست کرده بود...ظرف نشاسته رو چند سانتی کشیدم که بیارم جلو خودم...دیدم زیر نشاسته، مثل دریای متلاطم شد.....لحظاتی دریای طوفان زده شد...لحظاتی بعد به آرامی رسید...نه خیلی سفت بود و نه خیلی آبکی...بین این دو... به آرامی خوردم...رفتم سراغ فلافل ها...قبلش، کَلَم سفید و گوجه رو شستم و خورده کرده بودم و سه تا خیارشور از بشکه درآوردم و خورد کردم...به همراه خواهرم افطار کردم...چند لقمه‌ای خوردم... رفتم که تصاویر برنامه مراسم جزءخوانی قرآن کریم رو توکانال بزارم...شب اول از سه یا چهار شب قدر، بودیم...خیلی دوست داشتم که شب زنده داری کنم...اما دقایقی رو نشستم که خیلی خوابم اومد و مجبور شدم بخوابم.... باید برای شب‌های دیگه قدر، با برنامه‌های بهتری، بتونم ازش استفاده و بهره ببرم... دیگه سحر هم، چند دقیقه‌ای زودتر بیدار شدم و گوشی هم یه ساعت زودتر اذون گفت و بلند شدم برای سحری خوردن... سحری هم بخاطر اینکه خواهرم بعدازظهر روز قبل، رفته بود دکتر و دستش خیلی دردش می‌کرد و شب هم خیلی بخاطر دردش صدا کرد...دیه سحری هم، همون فلافل ها شد...با نون خونگی...دو تا لیوان شربتی که دوست خواهرم درست کرده بود بهمون داده بود و در نهایت یه لیوان آب...سحری روز نوزدهم رو انجام دادم و با وضو و نماز صبح اول وقت، روزه روز نوزدهم رو شروع کردم... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 گام‌های بلند برای رسیدن به افق‌های دوردست عصر دیروز هم، طبق روزهای گذشته، ساعت چهار شد و قرار رفتن من به حسینیه...وعدگاه ماه رمضانی من.... سعی کردم گام‌هایم را آهسته تر بردارم...مولایم نیاز به آرامش دارد...نکنه از گام برداشتن من اذیت بشود و من هم در گناه ضربت زدن ابن مجلم شریک باشم... اینها را از شب ضربت خوردن مولایم در موجودم غلیان می‌کرد... آمدم تا به طرف حسینیه بروم...نوجوان حسینیه، مرا دید و گفت بیا با هم برویم...منم دستش را رد نکردم...آخر ساعت‌هایی سخت گذشته است....مولایم در بستر است...ضربتی سخت و کاری خورده..راه رفتن برایم سخت شده بود...دوست داشتم زودتر به مقصد برسم...آخه فقط دوست داشتن نبود...مولایم در بستر است... مرا با خود بُرد...با سرعت مافوق صوت...جسم نبود...روح را با خورد بُرد...نه از راه زمین...بلکه از راه آسمان....در کمترین زمان، احساس نکردم. که نرسیده ام... وقتی به فضای مراسم رسیدم...دیدم فضا با نظم بیشتری منظم شده...صندلی ها و رحل و قرآن ها مرتب و منظم تر شده اند.... چند تصویر ازش گرفتم و مرتلین روی سن رفتن برای قرائت جزء نوزدهم...دو نفر از مرتلین که از روحانیون بودن دیرتر آمدند...باوجودی که هماهنگی صورت گرفت بود...اما علت را نمیدانم چطور شد که دیر به مراسم رسیدن و به جای مرتلین برای قرائت رفتن... مراسم با دیگر، به خوبی به پایان رسید و با یکی از دوستان به ابتدای خیابون اومدم...راه رفتنم را کوتاه، کوتاه کردم...حس و حال عجیب و غریبی داشتم...غربت در این شب‌ها با مولایم...چقدر غریب است مولایم...میگفتم مگر مولایم علی(ع) به مسجد می‌رفته‌ و نماز می‌خوانده...😔😔😔 ابتدا لباس هایم را تنم خارج کردم رفتم وضو گرفتم تا نماز بگزارم... وقتی رسیدم اذان را گفته بودن... بعد از نماز را خواندم و رفتم سر سفره...شربت تخم شربتی بود و یه سوپ خوش رنگ و لعاب که از وجناتش پیدا بود...سوپ جو بود...خیلی هم مخلفات داشت...دیگه مقداری خوردم و رفتم که تصاویر برنامه امروز رو توکانال بزارم... مواقعی برا شخص پیش میاد که حالتو با آدم‌های دیگه خوب می‌کنه...وقتی اونم یه نوجوون باشه...داشتم عکاسی می‌کردم...کنارش نشستم که عکس ازش بگیرم...با هر عکسی، موضعش رو تغییر میداد و منو وادار می‌کرد که ازش یه تصویر دیگه بگیرم...آخه واقعا جالب بود که ازش عکس بگیری...خداروشکر تصاویر خوبی گرفته شد... چند دقیقه ای بود که دوست خواهرم باهام تماس گرفت گفت بیا مقداری غذا هست ببرید...منم گفتم یه چند دقیقه‌ای استراحت کنم و میام براش...گفت زودتر بیا که منم میخام برم مقابله قرآن دیگه رفتم آوردمش و شد سحری من... خورش مرغ با برنج بود...خدا خیرش بده... دیگه سحری رو خوردم و منتظر اذان و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 بیاییم راه‌های آسمانی را در شب‌های قدر بپیماییم... ساعت ۳ و نیم بعدازظهر، برا خواهرم که دستش هنوزم درد داشت، سیب زمینی و پیاز پاک کردم و خورد کردم و گوجه هم رنده...بنظرتون میخاست چی درست کنه😉😉😉....دیه آماده رفتم به حسینیه شدم... عصر در خانه رو به نیت رفتن به حسینیه باز کردم...بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوه الا بالله گفتمو حرکت کردم...گامهایم رو کوتاه برمیداشتم...احساس غریبی درونم احساس میکردم...مولایم علی علیه‌السلام الان در چه حالی است...چکار میتوانم براش بکنم... اگر من اون موقع بودم براش چکار میکردم...الان که هستم چکار باید بکنم...علی، علی ست...آیا منم همینطورم...پس از رفتنم...نام و اندیشه ام باقی می‌ماند که جریان ساز باشد...موجود زنده باشد...خدا حَیّ است و علی حَیّ...علی دریای بیکران معرفت الهی است...علی با خدا بود و همه چیزش برای خدا بود...و خدا هم، کلامش...فکرش...رفتار و اعمالش.. و در یک کلمه همه زندگیش را تا تاریخ هست زنده کرده و زنده خواهد بود... علی و اولاد طاهرین علی خاموش شدنی نیستن... يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ (توبه/۳۲) راه می‌رفتم...حس عجیبی داشتم...سعی کردم کمتر حرف بزنم و بیشتر فکر کنم...با فکر کردن راه‌های نپیموده را میشه پیمود...پیاده تا حسینیه رفتم...دقایقی رو نشستم تا یکی یکی مرتلین و مردم اومدن به حسینیه...تعدادی دخترخانم از مدرسه ام البنین اومده بودن...البته بعد از سوال کردن ازشون متوجه شدم...کم کم تعدادشون زیاد شد...دو تا مدرسه دیگه هم اومدن...هاجر و فاطمه زهرا(س)...فاطمه زهرا(س) تعدادشون از دو مدرسه دیگه کمتر بود...آخه فاصله شون تا حسینیه بیشتر بود و این دو مدرسه نزدیکتر...جلسه اولشون بود که امسال اومده بودن به مراسم...فضای خوبی بود...بچه ها که باشن یعنی نشاط و شادابی و روحیه... مدیر مدارسشون هم بعضی مواقع میومد بالای سرشون و بهشون تذکر میداد که اینقدر حرف نزنن و به قرآن گوش بدن...دیگه برنامه تموم شد و سوالات پرسیده شد و یه نوجوون پسر به سوال جزءبیستم پاسخ داد و قرعه کسی حاضرین صورت گرفت. فرمانده ناحیه بسیج شهرستان به همراه معاون خودش به اونجا اومده بودن و شماره قرعه ها رو گفتن...یکی از خانم ها و یکی هم از آقایون مشخص شدن...و آقایی که تو قرعه کشی برنده شد جایزه شو به دانش‌آموزش هدیه داد و دانش‌آموزش به همراهش اومد جایزه رو گرفت... در آخر هم عکاسی های یادگاری گرفت شد...سه تا مدرسه اومدن عکس گرفتن و یه عکس یادگاری هم فرمانده ناحیه به همراه دیگر بسیجیان و حاضرین در مراسم...حس خیلی عالی داشت... دیه با یکی از مسئولین انجمن‌ها صحبت کردم و اونم رفت خونه و موتورشو آورد و منو رسوند خونه....ثواب ها تقسیم بشه خوبه...تا دیگران هم نصیبشون بشه...رسیدم خونه.. خواهرم خورش قیمه با برنج درست کردن بود...هم بوی خوبی میداد و با اولین لقمه، طعم و مزه خوبی هم داشت ... راستی قبل از اینکه وضو بگیرم برای نماز، اذون گفته بودن...منم رفتم سراغ تنگ (پارچ) شربتی...شربت تخم شربتی...خیلی تشنه بودم...دیگه دو تا لیوان تخم شربتی خوردم تا تجدید قوا کنم برای اقامه نماز ...خیلی خوب بود...راحت و با آرامش نمازمو خواندم و اومدم سر سفره... بعد از خوردن خورش قیمه با برنج...خدا رسوند هلیم، ساندویج، شربت طارونه و... منم فقط ساندویج رو خوردم به همراه شربت طارونه...عزیزانی که تابحال شربت طارونه نخوردن...یه بار بخورن دیه نمیتونن نخورن... شب بیست و یکم، دومین شب از شب‌های قدر بود....دقایقی رو نشستم و به فکر گذراندم...زمانش زیاد نبود...خواب بر روی پلک های آمده بود و دیگه طاقت بیدار ماندن را نداشتم و نمی‌توانستم بیدار باشم...خوابیدم... سحر هم خدا بیدارم کرد...البته دقایقی قبل از گفتن اذون گوشی...دیه سحری هم خورش برنج خوردم...البته با دو میوه (یه نارنگی و یه سیب) با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 نمای حسینیه چیز دیگری شده بود... الان که دارم می‌نویسم...در حال رفتن به حسینیه ام...اونم پیاده... ساعت از سه و نیم عصر گذشت است...خواهرم گفت برام پیاز خورد کن و میخای بری حسینیه...برو...منم پیاز رو خورد کردم و دستهامو با صابون شستم و لباسهامو پوشیدم برای رفتن...طبق برنامه قبلی، با بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوه الا بالله در منزل را بستم و خواندن آیةالکرسی را شروع کردم...تو مسیر خواهرمو دیدم...رفته بود دستش که در رفته بود جا بیندازش...گفت آقای...میشناسی...میشناختمش...دوتا برادرند...یه برادر کوچکتر هم داشت که چند سال پیش رحمت خدا رفت...خدا رحمتش کنه... یکیشون الان مسئول انجمن اسلامی مدرسه هست...گفت پیشش آش بیار...بهش گفتم بهت بده با خودت بیارش... مسیر را در حال پیمودن به طرف حسینیه هستم... دیگه رسیدم به حسینیه... فضای حسینیه از لحاظ جلوه‌ای خیلی بهتر شده بود...تکه ای از فرش هایی که قرار حسینیه رو فرش کنند آورده بودند و در جلو سن گذاشته بودند و مردها دو طرف اون نشسته بودند...بچه های تدارکات و پشتیبانی حسینیه، نظم خاصی به چیدن رحل و قرآن، فروش و... داده بودند... منم قبل از شروع مراسم چند تا تصویر خوب ازش گرفتم که یادگاری بمونه.... سه تا از چهار مرتل از همشهری‌های خودمون بودن و یکی هم از مرکز شهرستان... مراسم با قرعه کشی و اعلام برندگان و دادن جوایز به پایان رسید... در برگشت بودم که تماس گرفتم که آش رو به دستم برسونن...دیگه بهم دادن و یکی از بچه ها منو رسوند.... در حال پیدا شدن بودم که بهم گفت امشب ساعت ۹ جلسه برنامه ریزی محفل انس با قرآن تو حسینیه داریم ....منم بهش قول دادم و با همدیگه خداحافظی کردیم... طبق معمول، آیةالکرسی رو خواندم و کلید رو در قفل در چرخاندن تا باز بشه که بویی به مشامم رسید...فکر کردم اسپند دود کردند...اما با نزدیک شدن دیدم جوجه داره روی ذغال های سرخ شده کباب میشه...حیاط رو بشدت بو گرفته بود... دیگه منم رفتم وضو گرفتم و آماده نماز...نماز اول وقت خواندم و اومدم سر سفره....خواهرم که مرکز شهرستان بدون اطلاع دادن اومده بودند و مقدار کباب رو فراهم کرده بودند...خواهرم هم، خورش بادمجون درست کرده بود که دیگه کسی از اون نخورد..‌. آش بسیار خوشمزه و خوش رنگ و لعاب و خوش طعم و پر از حبوبات بود....اول نشاسته خوردم و بعدشم هم رفتم سراغ آش.... در نهایت هم افطاری، با خوردن جوجه به پایان رسید.... ربع ساعت قبل از برگزاری، یکی از بچه ها اومد دنبالم که با هم رفتیم طرف حسینیه....کنار حسینیه مراسم بود...مراسم به مناسبت شهادت امام علی علیه‌السلام و همچنین گرامیداشت درگذشت دو جوان رعنای منطقه بود که یکی مجری توانمند صداوسیمای استان بود و دیگری از بچه های نیروی انتظامی که هر دو در تصادف از دنیا رفته بودند...روحشون شاد... دیگه جلسه برنامه ریزی محفل انس با قرآن رو انجام دادیم و قرار شد چهارشنبه ۳۰ فروردین ساعت ۵ بعدازظهر برگزار بشه.... سحری هم دیگه همون جوجه شد... دیه میوه نخوردم و رفتم سراغ آب...حدود بیست دقیقه‌ای میخاست که اذون گفته بشه...لیوان آب خوردم و چند دقیقه‌ای قبل از اذون هم لیوان دوم... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
اومدم خونه...دیه اینا رو نخوردم... تصاویر مراسم رو تو کانال گذاشتم و خیلی دلم میخاست شب بیست و سوم برم مسجد...توفیق پیدا نکردم که برم...حتی به یکی از بچه ها هم قول دادم که برم مسجد پیشش...اما نتونستم برم...میخاستم پویش ستاره‌های زمین رو توضیح بدم و برگه هاشو توزیع کنم...نشد... میخاستم بخوابم دیدم تا هوا گرمه تو خونه...خواهرم کولر زده بود و منم رفتم زیر کولر خوابیدم... با اذون گوشی بیدار شدم و رفتم سراغ سحری...مرغ و برنج نخورده دیشب برای سحری بود...مرغ بریان شده و سوخاری...اونم با طعم محبت خواهرانه...خدا حفظشون کنه برام... مقداری خوردم دیدم تا سه تا ساندویچ پکورا دیشب با خودم آورده بودم خونه...چندتا لقمه خوردم و دیه دست از مرغ و برنج کشیده و رفتم سراغ ساندویچ ها به همراه شربت آبلیمو 😋😋😋 دیگه سحری هم در یک چشم بر هم زدنی تغییر کرد...از مرغ و برنج شد ساندویچ پکورا و شربت آبلیمو... اما خدا خیرش بده...عجب ساندویچی بود...کیف داد... خوردم و دقایقی بعد هم احساس تشنگی کردم و آب خوردم...دیگه زمان زیادی برای اذان نبود...دیگه منتظر اذان ماندم... وضو گرفتم و نماز اول وقت خواندم... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
وقتی کسی رو اذیت میکنی...برای خودت خوب نمیشه... خداروشکر عکس‌های خوبی گرفت شد... خانم‌ها با نظم نسبتا خوبی نشسته بودن... آقایون هم همین طور...از ردیف‌های دو طرفی که براشون تعبیه شده بود اول نشسته بودن...که بعدش ردیف های بعد پر میشد... دیه مراسم جزءخوانی قرآن کریم به خوبی برگزار شد و نوبت به طرح سوال و قرعه کشی حاضرین در مراسم...سوال مسابقه سخت بود کسی نتونست جواب بده و جایزه رفت برای روز بعد... یکی از بچه ها که این روزها زحمت کشیدن و موقع برگشتن منو میرسونن خونه...میخاستم پیاده بشم که بهش گفتم خاطره دیروز رو خوندی گفت واقعا وقت نکردم بخونمش...دیه منم فرصت را غنیمت شمردم و براش خوندم...از بس خندید 😂😂😂 نگو و نپرس...گفت هاااا اینجوری خش هاااا... تونسته بودم حداقل یه دلی رو شاد کنم... دیگه نرسیده به در منزل، آیةالکرسی خوندم و در رو باز کردم...گفت بیا ظرف های غذای افطاری رو ببر داخل...سفره رو هم بینداز...سفره رو اول انداختم و ظرف های غذا رو بردم داخل خونه...اذون گفته شده بود و منم رفتم وضو و نماز خواندم... زمان زیادی نیست که شیطون دستش بسته باشه....هفته آخر ماه رمضون هست...اما نفس اماره که هست...اون نباشه این یکی هست... نماز رو خوندم و رفتم سر سفره....اول سوپ ماکارونی خوشمزه ای که بود رو خوردم... دیه چیزی نخوردم... در حال استراحت بودم که بهم زنگ زدن از کانون‌های مساجد استان که بیایین برای افطاری ساده...مقداری پنیر تک نفره سهمیه شما شده تحویل بگیرین...بهم گفت وسیله رو جور کنین و برید مرکز شهرستان بیارنش...منم هماهنگی کردم و برادر یکی از بچه ها با هم رفتیم و سهمیه یه کانون دیگه شهرمون هم با خودمون آوردیم... رفتم که این جعبه های پنیر رو تحویل یکی از مسجدی هامون بدم...دیه یه مقداری آش هم بهم داد و منم آوردمش خونه....و در یک اقدام فنی و تخصصی همه رو خوردم 😂😂😂...حالا بماند چه فنی رو روش اجرا کردم....دیه خیلی گرسنه م شده بود خوردم... دیه ساعت از دوازده گذشته بود...جزو محدود شب های بود تا اون موقع بیدار بودم...دیگه رفتم خوابیدم... سحری هم مرغ و برنج و سالاد شب گذشته بود 😂😂😂...سالاد خور خوبی ام... ماشاءالله...لا حول و لا قوه الا بالله...چش نزنم خودمو...چش نخورم...آخه هر دوتاش هست...هم میتونی به خودت چش بزنی و هم دیگران...آخه سالاد با غذا باشه اشتها آوره...اونم که خودت درستش کرده باشی 😁😁😁 البته یه مقداری هم دال عدسی رو روی برنج و مرغ شناور کردم... 😂😂😂 ان‌شاءالله خدا بخیرش کنه.... با دست غذا رو خوردم...واقعا کیف میده...اگه نخوردین بخورین... در بین غذا خوردن بودم که بشدت تشنه م شد و رفتم به لیوان آب خوردم...اجباری بود..یه مقداری غذا زیاد بود...برای اینکه جاش بشه ظرف های کثیف رو بردن بیرون خونه و یه چرخی زدم جا شد 😂😂😂 اومدم دوباره پای ظرف غذا..و باقیمانده رو هم خوردم و ظرف های کثیف رو بردم بیرون خونه... دال عدس باقی ماند برای امشب... یه لیوان آب پس از اتمام غذا خوردم و منتظر اذون و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید... 😂😂 دیروز صبح که اولین روز هفته بود با کوتاه کردن موهای سرم هفته رو آغاز کردم...آرامش خوبی داشت...آرامش پس از طولانی بود...چرا که کوتاه کردن موهای بدن باعث دفع بیماری میشن...همچنین گرفتن ناخن‌ها هم همین طوره... حتی حموم کردن هم همین طوره...البته هر کدوم به طریقی... خدا کنه بتونیم چرک های درون مونو پاک کنیم... حمو کردم و یه سری کارهای کوچیک تو خونه انجام دادم و رفتم برای استراحت...نماز ظهر و عصر رو خواندم.... دیروز کمترین فعالیت رو نسبت به روزهای قبل داشتم... ساعت از چهار رو ربع گذشته بود که لباس پوشیده، به طرف حسینیه حرکت کردم...هوا خنک بود باد خنکی می آمد و آفتاب هم گرمای خودشو بر سرمون میزد...لحظاتی خنک و لحظاتی هم گرم... یه لحظه یاد این سرود افتادم که هوا دلپذیر شد گل از خاک بردمید... نفس که میکشیدی حس خوبی داشت...مخصوصا با چشم بسته...البته هواسم به وسایل نقلیه ای که میومدن بود... اکسیژن خالص بود... 😂😂😂 دیگه به حسینیه رسیدم...دقایقی گذشت مسئول حسینیه نیومدن در اونجا رو باز کنن...دیه با پیگیری هایی که شد کلید در حسینیه رو آوردن...در حسینیه باز شد...البته خیلی از مردم پشت در دقایقی رو معطل ماندند... دقایق زیادی نبود که مردم اومدن...البته جمعیت دانش‌آموزان مدارس خیلی بیشتر بود...چهار مدرسه اومده بودن... دانش‌آموزان دبیرستان پسرانه حاج سید احمد خمینی، دبستان های دخترانه شهید شریفی و فاطمه زهرا(س) و همچنین دبستان پسرانه شهید رضایی قلایی... بچه ها که در جلسه باشند اونم یک ساعت بنشین...خیلی سخته که کنترلشون کنی و بگی که به قرآن گوش بدن... واقعا عکاسی تو این فضاهای در جمعیت دانش‌آموزی خیلی سخته... خیلی خوب بود....دبستان دخترانه فاطمه زهرا(س) این بار دومشون بود که اومده بودن..بچه های دبیرستان حاج سید احمد خمینی هم که پای ثابت هستن اما دیروز با لباس فرم مدرسه اومده بودن... بعد از برگزاری مسابقه و اهدا جوایز اومدن برای عکس های یادگاری... خیلی خوب بود...حس خوبی داره...بعد از اومدن و گرفتن عکس یادگاری... تعداد مرتلین همشهری و مهمانمون از مرکز شهرستان نصف بود... دو به دو... مراسم پایان پیدا کرد و دقایقی به اتفاقی تعدادی از کسایی که میخاستیم محفل روز چهارشنبه رو برگزار کنیم برنامه ریزی و هماهنگی ها رو صورت میدادیم دور هم نشستیم... از زمان برگزاری جزءخوانی قرآن کریم در روز چهارشنبه صحبت شد تا کمبودها و اطلاع رسانی ها و زمان حضور استاد ابوالقاسمی برای تلاوت و افطاری و... دو دقیقه مانده به اذون جلسه تموم شد...دیه تا رسیدم خونه اذون گفته شده بود و یه خواهر دیگه اومده بود خونه برامون شامی درست کرده بود...نمازو خوندم رفتم سر سفره...ساندویچ داشتیم...البته بندری هم بود...که خواهرم رفته بود جایی که براش دستشو جا بیندازند عروس اون خانواده از بچه های مرکز نیکوکاری مون هست بهش مقداری بندری داده بود..خدا خیرش بده... دیه دقایقی گذشت و ساندویچ رو خوردم اونم با شامی نه بندری... یه دونه هم خوردم... دیه خسته بودم بخاطر راه رفتن و نشستن زیاد برای عکاسی...دیه رفتم خوابیدم...البته یه کم دیر شده بود... سحری هم با اذون گوشی که یه ساعت زودتر میگه بلند شدم رفتم سراغ ساندویچ....دو نون ساندویچ بود که یکیشو افطاری خوردم و به دونه دیگه شم سحری... البته داخل نون ساندویچی هم شامی گذاشتم و هم بندری 😂😂😂😋😋😋😳😳😳 خدا بخیرش کنه... البته بندری تند نبود... خوردمو دو تا میوه که یکی پرتقال بود و دیگری سیب، خوردم...زمان زیادی برای اذون سحر نبود...رفتم وضو گرفتم و قبل از اذون دو رکعت نماز برای مادرم 😔😔😔 خوندم... البته آب دیه آخر میوه ها نخوردم...وقتی بیدار شدم دو سه تا لیوان خوردم... یه عمری مادرم زحمت منو کشیده بعد رفتنش قول دادم که هر چی کار خیر انجام بدم مادرمو تو ثوابتش شریک کنم... ان‌شاءالله دیه دوست دارم امام زمان(ع) هم تو کار خیرهام شریک کنم... البته اول به نیت الهی و امام زمان(ع) که قبولش کنن... بعدشم به حساب مادرمم باشه... ان‌شاءالله یعنی با این کارهای خیری که انجام میدیم به حساب اونا هم واریز بشه... خدا رحمت کنه رفتگان همه تون رو... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 روز پُر کار... روزهای پایانی ماه مبارک رمضان که میشه ترافیک کارها صورت میگیره...هر چی هست و نیست باید انجام بشه... برنامه ریزی داشته باشیم از اول ماه، دیگه کارها برای روزهای پایانی تلمبار نمیشه... طبق برنامه‌ریزی و هماهنگی که انجام دادم، دیروز چالش یک سطل آب رو میخاستیم در مدارس انجام بدیم...با یکی از مدارس هماهنگی کردم... دبیرستان حاج سید احمد خمینی... چند دقیقه‌ای قبل از اذان، یکی از معلم‌ها، که از دوستان منو و معاون پرورشی مدرسه بود با ماشین اومدن با همدیگه رفتیم مدرسه(سه نفری)...معاون پرورشی مدرسه توی مدرسه دیگه بودن...البته تو مدرسه رفتن به مدرسه بودن...اونجا رسیدیم وضو رو گرفته بودیم و رفتیم سر نماز...نماز جماعت خوندیم به همراه دانش‌آموزان و مربی پرورشی مدرسه به امامت اون دوست معلممون...خیلی خوب بود...عکس یادگاری هم گرفتیم...حال آدم تو مدرسه خوب میشه...اگه طریقه ارتباط با دانش‌آموزان رو به خوبی بلد باشه...هنر یه معلم همینه...که می‌تونه شیوه‌های تربیتی مدنظر خودشو اجرا کنه... بعدش رفتیم برای اجرای چالش یک سطل آب، توضیحات اولیه رو دادم و با همدیگه رفتیم داخل یک سطل، مقداری خاک آوردیم... بچه‌ها دیه خودشون صفر تا صدو انجام دادن...اونم به شکل خیلی عالیه..ازشون فیلم عکس...هم ساخت و هم اجرای چالش... از بچه ها تشکر کردم و معاون پرورشی مدرسه یکی از دانش‌آموزان رو گفت که منو تا جایی که میخاستم برسونه...منو رسوند اتحادیه که تو اداره آموزش و پرورش منطقه هست... دومین جلسه قرارگاه شهری تو سال جدید رو ساعت دو و نیم داشتیم...اونجا هم چالش یک سطل آب رو با مسئولین انجمن‌ها انجام دادیم...خیلی خوب شد...تعدادی از کادر اداری آموزش و پرورش منطقه تعجب کرده بودن که چکار میخان بکنن...دیه براشون به توضیحات مختصری دادیم... بعدش رفتیم جلسه قرارگاه شهری رو برقرار کردیم و دقایقی از جلسه گذشته بود که دبیر قرارگاه شهری با روابط عمومی اتحادیه استان تماس گرفت و در مورد موضوعاتی ازشون سوالاتی پرسید...دقایقی بعد اومد جلسه.. خیلی خوب شد... جلسه دوم هم بخوبی پایان یافت... ساعت نزدیکای پنج شده بود که میخاستیم بریم حسینیه...مراسم جزءخوانی قرآن کریم...با رئیس اداره آموزش و پرورش منطقه رفتم... دو تا از مرتلین از همشهری‌های خودمون بود و دو تا هم از روحانیون اعزامی ماه رمضون بودن... جلسه با طرح سوال و اجرای مسابقات تمام و جوایز داده شد... یکی از بچه‌ها با ماشین منو رسوند...طبق روزهای قبل...دیگه نزدیکای اذون رسیدم خونه... قبل از رفتن به مدرسه برای اجرای چالش...خواهرم گفته بود مرغو تکه‌های متوسط کن و برنج رو خیس کن...هر دو رو انجام دادم... دیه سفره رو انداختم و ظرف‌های غذا رو روی سفره گذاشتم...وضو گرفتم و نماز اول وقت خواندم و رفتم سر سفره... بخاطر فعالیت زیادی که در طول روز انجام داده بودم خیلی تشنه بودم...اول شربت تخم شربتی خوردم...یه تا لیوان...لحظاتی بعدش رفتم سراغ خورش مرغ با برنج... خواهرم داخل برنج، رشته هم کرده بود... 😋😋😋 مقداری خوردم...از شدت خستگی پس از بارگزاری تصاویر مراسم جزءخوانی قرآن کریم توی حسینیه...رفتم خوابیدم... سحری هم با اذون گوشی بیدار شدم...رفتم سراغ خورش مرغ با برنج... غذا رو با بسم الله شروع کردم و با الحمدلله و خداروشکر گفتن پایان دادم... یه دونه پرتقال رفتم شستم و سریع خوردم...زمان زیادی برای خوردن چیزهای دیه نبود...فقط رفتم تو یخچال، یه دونه زولبیا خوردم..😂😂😂 ای شکموووو دیه اذون گفته شد و رفتم سراغ وضو و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
در حین غذا خوردن بودم که خواهرم اومد پیشم...بهش گفتم یکی دو تا دونه میوه میخام.....دیه با خودش یه دونه سیب و یه دونه پرتقال بیرون برد و شست و با خودش برام آورد... دیه پس از صرف غذا خوردن...زمان زیادی برای اذون نمانده بود... البته در بین غذا هم، بشدت تشنه شد...و یه لیوان آب خوردم... نماز صبحمو که خوندم دیه نخوابیدم...الان چشمم پر از خوابه...😊😊😊🥱🥱🥱 با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 کمترین سحری طبق هماهنگی و برنامه ریزی که انجام شده بود باید به یه جلسه ای به اتفاق چند نفر از دوستان می‌رفتیم...ساعت یه ربع مانده به چهار قرار گذاشته بودیم که از آب‌پخش حرکت کنیم...اما ساعت از چهار هم گذشته بود... دیگه تا رسیدیم چند دقیقه ای بعد مراسم شروع شد... بعد از صرف افطاری، میخاستیم زودتر برگردید که برای روز بعد که محفل انس با قرآن کریم داشتیم... افطاری مرغ و برنج بود...برنجش آنطور که باید و شاید خوب پخته نشده بود... آب و سبزی و زولبیا و بامیه و خرما هم در سفره بود...اما ما سهمی از زولبیا و بامیه و خرما نداشتیم.. قاشق و چنگال یک بار مصرف بود..محکم بود..در یک اقدام عملی، میخاستم میزان استحکامشو بسنجم... خوب بود... 😂😂😂 خوردن همین هم جهاد با نفس می‌خواهد 😂😂😂 دیه به هر طریق بود خوردیم... ساعتی پس از طی مسافت به خونه رسیدم...اومدم تو آشپزخونه بویی به مشامم خورد...در پلاستیک رو که باز کردم...دو عدد ساندویچ بود...خیلی گرسنه بود...یه لیوان آب برداشتم و رفتم جلو تلویزیون نشستم در حال تماشای تلویزیون ساندویچ ها رو خوردم... دیه تحمل نشستم نداشتم...رفتم خوابیدم... سحری هم با اذون گوشی بلند شدم...دیه خبری از سحری نبود...خواهرم گفت همون دو ساندویچ سحریت بود که خوردیش 😂😂😂 برو تو یخچال میوه بردار و بخور...دو تا پرتقال برداشتمو رفتم شستم و اومدم پوست کندم و خوردم...زمان زیادی برای اذون صبح نمونده بود... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 حال خوب حسینیه... ساعت‌ها و دقایق دارند از همدیگر شتاب می‌گیرند...ای کاش می‌شد زمان را نگه داشت...حالمان در این ماه کجا و یازده ماه دیگر کجا... چقدر خوب شد... چقدر پای سفره قرآن نشستن در حسینیه حضرت علی اکبر علیه‌السلام، حالمان و روزمان و رزقمان خوب می‌شد و شد ...بخصوص رزق های معنوی... از لحظه ای که وارد حسینیه می‌شدم...فضا و حالمان چیز دیگری می‌شد...دارم غبطه می‌خورم که چرا بیشتر از این ماه استفاده نکردم... ساعتی پس از نماز ظهر و عصر دیروز بود که خواهرم گفت میخام افطار و سحری درست کنم...سیب زمینی زمینی و پیاز رو خورد کردم و گوجه هم بعد از شستن رند...میخاست خورش مرغ درست کنه.... این ماه، ماه همکاری و همراهی هاست، ماه مساعدت و کمک هاست...ماه خیرات و برکاته چرا؟؟؟ وقتی قلب‌ها پالایش میشه و روح‌ها زلال و شفاف، کارهای خدایی شروع میشه...پس ماه اخلاص و خالص شدن هاست و توشه ای برای ماه های بعدی و آخرت... البته اگه نگهش داریم تا اون موقع... بچه های ساعت های پر از دغدغه اما آرام برای برگزاری محفل انس با قرآن داشتند...دقایقی از ساعت چهار گذشته بود که لباس و کفشهامو پوشیده، آماده حرکت به سمت حسینیه از منزل بودم...با بسم الله، توکلت علی الله، لا حول و لا قوة الا بالله، مسیر را شروع کردم...هوا مقداری گرم شده بود...اما نسیم‌های خنکی هم می‌وزید...خواهرم گفت بیا کارت بانکی مو بررسی کنن ببین مشکل نداره...آخه کسی میخاد پول به حسابم واریز کنه، نمیتونه... اول رفتم کنار دستگاه خودپرداز، بررسی کردم و مشکلی ندیدم...امروز رفتم بانک، دیگه درستش کردم و مسئول باجه گفت تا فردا که جمعه هست زمان می‌بره که میتونین ازش استفاده کنین.. مسیر حرکتم هر روز موافق جهت حرکت وسایل نقلیه بود....اما دیروز برعکس شده بود... سعی کردم یه مقداری سریع تر گام‌هایم را بردارم که اگه کاری اونجا باشه انجام بدم...اما کارها انجام شده بود یا دیه در حال پایان کار بود.... ابتدا مراسم جزءخوانی قرآن کریم برگزار شد و دقایق پایانی مراسم بود که استاد حاج احمد ابوالقاسمی، به محفل ما تشریف آوردند... مراسم شروع شد و مجری از امام جمعه جهت خیرمقدم به مهمان دعوت کرد... پس از سخنرانی امام جمعه، قاری نوجوان که از هم استانی مان بود...اومد و آیاتی رو با زیبایی هم چه تمام تر تلاوت کرد... توصیه ای که بعداً استاد ابوالقاسمی به قاری نوجوان کردن با توجه به تخصصی کار کردن قرائت تحقیق این نوجوان، روند کارشون رو خوب ارزیابی کردن و نیاز به گوش دادن و تقلید کردن و آموزش دیدن بیشتر شدند... بعد از اون، استاد ابوالقاسمی با دعوت مجری برنامه، به جایگاه.....ابتدا حاضرین در جلسه، کم همراهی کردن...اما استاد توانست با توضیحاتی که دادن.... مردم بیشتر در تلاوت همراهی کردن... محفل با تجلیل از مرتلین و برندگان مسابقات به پایان رسید و دیگه با همراهی استاد، برای استراحت و افطاری و آماده کردن خود برای تلاوت دیگر که در مرکز شهرستان داشتند.... بعد از افطاری کردن، منو یکی از بچه ها منو رسوند محل برگزاری نمایش محشر...رفتیم تا خیلی شلوغه و خیلی از خانم‌ها بیرون از محل برگزاری ایستاده بودند... دقایقی رو اونجا بودم و بخاطر ازدیاد جمعیت و نبودن فضای کافی برای نشستن... از سالن نمایش اومدم بیرون و یه طرف خونه حرکت کردم...خیلی خسته بودم...لباسهایم را درآوردم...و دیدم تا چشمهایم در از خوابه... اما هنوز تصاویر محفل رو توکانال نزاشته بودم.... دیه اولین کار، همین کار بود (بارگزاری تصاویر محفل با انس با قرآن کریم در کانال طه آب‌پخش) دیه سریع رفتم خوابیدم...البته خیلی خوابم اومد...😂😂😂 با آرامش خوابیدم و با اذون گفتن گوشی برای سحری بیدار شدن... خورش مرغ بود و برنج...البته باقلا هم خواهر دیگه ام از مرکز شهرستان خرید بود و شب هم نتونستم اونو بخرم...برای سحری گذاشته بودم... خورش مرغ و برنج بعدشم باقلا...خدا می‌دونه که معده ام چی به سرش میاد...خدا بهمون رحم کنه...وقتی خودمون به خودمون رحم نمی‌کنیم...آخه طریقش اینه که باید خودمون به خودمون رحم کنیم تا خدا بهمون رحم کنه... در آخر هم یه دونه میوه پرتقال خوردم... رفتم وضو گرفتم و منتظر اذون و نماز.... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
بخورم... بعد از لباس‌هامو که از تنم بیرون کردم...میخاستم وضو بگیرم و برم اقامه نماز اول وقت...خیلی تشنه ام بود...دیه شربت تخم شربتی رو خوردم...اونم یه تا لیوان...البته ایوانس کوچلو بودن...رفتم وضو گرفتم و نماز رو خوندم و اومدم سر سفره...سوپ ماکارونی خوبی بود...دیه خورش قیمه شب گذشت به همراه برنج رو گذاشتم برای سحری آخر... البته تو خاطره روز گذشته اشاره کرده بودم خورش مرغ و برنج...اشتباه شده بود...خورش قیمه بود...آخه میخاستم بنویسم...بین خورش مرغ و خورش قیمه یادم رفته بود چی خورده بودم....😂😂😂 پس از خوردن دو کاسه سوپ ماکارونی، اولیشو سر سفره و دومی رو جلو تلویزیون... 😂😂😂 رفتم سراغ بارگذاری تصاویر مراسم روز بیست و نهم در کانال...گذاشتمش و دیدم خوابم نمیبره...شب آخر بود...با چه حسرتی به اون نگاه می‌کردم و غبطه میخوردم... خدایا...مهمانی ات دیگر تمام شد...رفت تا سال بعد... 😔😔😔 سحری آخر رو خواهرم بیدارم کرد...بخاطر دیر خوابیدنم بود... ظرف خورشی رو برده بود و روی اجاق گاز گذاشت بود و گفت ظرف برنج رو با خودت بیار...براش بردم و زیر هر دو ظرف رو روشن کرد تا گرم بشه غذا...سحری آخر بود که بیدار می‌شدم تو ماه مبارک رمضان برای سحری خوردن...سحری آخر...سحریییی آخررررررر...اههههههه... نمیشه توصیف کرد لحظات آخر رو... ظرف‌های غذا رو توی یه سینی بزرگ گذاشتم رو اومدم تو خونه برای خوردنش...برنج رو که برای خودم کشیدم...شبیه قله اورست شد...بعدش که خورش قیمه رو رویش ریختم...سیلاب جریان پیدا کرد...مشغول خوردن شدم...لحظات پایانی خوردن بود که دیدم چشمه ایجاد شده...چشمه خورشی...آب خورش فوران کرده و بالا آمده... دیگه اونو سر کشیدم...با قاشق نمیشه خوردش...کیفش تو این حالت بود... تو حین خوردن بودم که به خواهرم گفتم اگه میشه یه دونه میوه برام بیار...کدوم...پرتقال...برام آورد و پوست کندم و خوردم...البته بین غذا، از بس تشنه ام شد که یه لیوان آب خوردم... دیه زمان زیادی برای اذان نبود...منتظر اذان ماندم و.... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🔴 | شدیدترین حمله به ♦️در قضیه یکی از مقامات آمده بود قم که با امام ملاقات کند. امام اجازه ملاقات به او نداده بود؛ لذا او هم به حضور آقا رفته و گفته بود اگر امام علیه کاپیتولاسیون حرف می‌زند مواظب باشد علیه آمریکا حرف نزد و امروز علیه آمریکا حرف زدن خیلی خطرناکتر از سخن گفتن علیه است. همین باعث شد که امام در آن سخنرانی خود فرمودند: «رئیس جمهور آمریکا بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است امروز تمام گرفتاریهاي ما از آمریکا است» و شدیدترین حمله را به آمریکا کردند. 📚به نقل از: حجةالاسلام و المسلمین سید حمید 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
: صبح به اتفاق همسر و دخترم رفتیم حراست آموزش و پرورش وگزارش تخلف هنرستان دخترم مبنی بر پخش آهنگ مستهجن ساسی مانکن رو دادیم 😤😡 ایشون خیلی خوشحال شدن بیانیه ی رهبری رو برامون خوندن و ابلاغیه ی وزیر آموزش و پرورش کل رو که از شنبه صبح تو مدارس پخش میشه و اینکه مدیران مستلزم اجرای این قانون میشن.....👌 اما نکته ای که هم برا ایشون ناراحت کننده بود هم دل مارو به درد آورد این بود که ما مراجعات مردمی مثل شما خییییییییلی کم داریم 😩😧قانونها مصوب هستن اما زمانی بهتر اجرا میشن که ما طبق فرموده ی رهبری مطالبه گری کنیم.... 🔺🔚 : سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن...🔻 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
🔖 📔 کتابِ 👌 اثر جدید مجموعه ویژه کودکان 😍 ✍️ نویسنده: 📜 ناشر: 📑 تعداد صفحات: ۲۴ 👫 ویژه کودکان بالای ۸ سال 🌹 راه و رسم سن و سال نمی‌شناسد، مهم دل آدم است که با شهادت هم مسیر باشد. از شهید چه می دانید؟ آخه دهه هشتادی ها و چه به شهادت؟ لازم نیست برای نشان دادن غیرت که حتما به جنگ با دشمنان با توپ و تانک رفت! آرمان عزیزمان برای حفظ امنیت و ایجاد آرامش دلش را به خدا سپرد... ✅ کتاب "آرمان عزیز" از مجموعه قهرمان من می باشد که به ۱۰ خاطره از از شهدای امنیت می‌پردازد. 📝 کتب مرتبط: | | | | | | 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
💠 غـذای فـرمـانـده زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند از غذای مخصوص خلبانان استفاده نمی کردند و همان غذای معمولی را می خوردند. در پاسخ به اعتراض ما در مورد این که گفته بودیم چرا شما از غذای خلبانان استفاده نمی کنید، گفتند : -یک فرمانده باید حتما از غذایی که همگان استفاده می کنند بخورد تا آن سربازی که در خط مقدم است نگوید غذای من با فرمانده ام فرق دارد. 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e
راديو دفاع مقدس_5920042299282162114.mp3
2.88M
🔈 بشنوید | رهبر معظم انقلاب از روز ۳۱ شهریور ۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی ☑️ در کلیپ صوتی «روایت حماسه؛ آغاز دفاع» 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e