محتوا : مرتب کردن اتاق و گذاشتن هر چیزی جای خودش : آقا احمد و صنا خانم منظم میشوند. به نام خدا یکی بود یکی نبود ، تو یک شهر قشنگ و زیبا، یک خانواده بسیارمحترم و خوب و باهوش و منظم زندگی می کردند. این خانواده دو تا بچه خوب و ناز نازی داشتند، اسم دختر خانم صنا و اسم آقا پسر آقا احمد بود ، این خواهر و برادر ناز نازی و مهربون پیش دبستانی می رفتند ، اینا هر روز صبح بیدار میشدند و با کلی ذوق و شوق به سمت مدرسه حرکت می کردند. این خواهر و برادر همیشه وسایل ، کتاب ها ،کیف و کفش خود را بعد از مدرسه پرت می کردند و هیچ وقت سر جای خود نمی گذاشتند. هر چی مامان و بابا بهشون می گفتند که این کار درستی نیست و هر چیزی باید سر جای خودش قرار بگیره گوش نمی دادند . کتاب ها ، کیف و کفش و بقیه وسایل کثیف شده بودند و خیلی ناراحت بودند و می گفتند اینا حتما ما رو دوست ندارند که اینجوری ما رو زیر دست و پا می اندازند کفش ها با هم صحبت کردند و گفتند تنها راه اینه که از اینجا برویم ،و بریم خونه کسی که ما رو دوست داره ، کفش ها به کتاب ها و کیف و بقیه وسایل گفتند ،؛ما میخواهیم از اینجا بریم ، آیا شما هم همراه ما می ایید. کتاب ها و دفترها گفتند اره ما هم می آییم ، نگاه کن چقدر این خواهر و برادر ما رو کثیف و پاره کردند ، اینها اصلا ما رو دوست ندارند . همگی تصمیم گرفتند که از اتاق آقا احمد و صنا خانم فرار کنند و بروند به دور دست ها ، جایی که کسی قدر اونها رو بدونه و اونها رو دوست داشته باشه. اونها گفتند:حالا باید چه جوری برویم ما که دست و پا نداریم، کفش گفت: من می دونم چه جوری برویم ، وقتی در پنجره رو باز کردند ، با باد صحبت می کنیم که ما رو همراه خودش از اینجا ببره ، یک روز که آقا احمد در پنجره رو باز کرده بود ، آقا کفش باد راصدا زد و گفت بیا بیا بیا من باهات کار دارم ، باد وقتی صدای کفش رو شنید ، اومد و گفت کیه منو داره صدا می زنه ، همه گفتند ما بودیم شما رو صدا زدیم . باد گفت شما با من چی کار دارید . اونها گفتند ما می خواهیم از اینجا برویم ، آخه هیچ کس اینجا ما رو دوست نداره و ببین چقدر کثیف و به هم ریخته شدیم ، وقتی ما در مغازه بودیم خیلی تمیز و خوشگل بودیم اما حالا ببین چقدر کثیف و نامرتب شدیم ، همه ما زیر دست و پا افتادیم و هر روز ما رو لگد می زنند . باد گفت شاید اونها دلشون برای شما تنگ بشود ؛ اما اونها گفتند هیچ راهی نداره ، اونها واقعا ما رو دوست ندارند . باد همه اونها را با قدرت بلند کرد و از پنجره بیرون رفتند ، همه اونها تو آسمون در حال پرواز بودند ، اونها از بالا همه چیز رو می دیدند و خوشحال کنان به این طرف و آن طرف در هوا حرکت می کردند اونها، از بالا دیدند پسری بدون کفش تو روستا داره راه می ره، کفش ناراحت شد و گفت منو همین جا بگذار من میخواهم کفش پای این پسر باشم ، رفت و افتاد کنار پای پسر ، پسر خوشحال شد که کفش پرنده پیدا شده اما پسر هر چه کرد پاش تو کفش نرفت آخه کفش کوچک بود ، پسر ناراحت شد و کفش هم خیلی ناراحت شد ، باد به پسر کوچولو گفت من میروم و نگاه میکنم که کدام پسر کفش های خود را دوست ندارد ،اگر اندازه شما بود آنها را بر میدارم و برای تو می آورم ، همگی از آن روستا رفتند و رفتند و رفتند تا به یک ده کوچک دیگری رسیدند. تو اون ده یک مدرسه بود که بچه ها نه کتاب داشتند و نه دفتر ، کتاب ها گفتند ما میخواهیم اینجا بمانیم. رفتند پایین پیش بچه ها ، بچه ها همگی به استقبال اونها اومدن ، وقتی نگاه کتاب ها کردند گفتند این کتاب ها برای ما کوچک هست و ما بزرگتریم و نیاز به کتاب دیگری داریم که به سن ما بخورد .باد قول داد کتاب های سن آنها را پیدا کند و برایشان بیاورد. وسایل با باد همین جوری می رفتند و می رفتند و دوباره به همون شهر خودشون برگشتند و دیدند که آقا احمد و صنا خانم کوچولو دارند گریه می کنند چون حالا نه کفش داشتند و نه کتاب و نه هیچ چیز دیگر . اونها می گفتند کتاب های ناز ما ، کفش های قشنگ ما ، وسایل خوب ما ، کیف ما شما کجا رفتید ، ما دیگه هیچ وقت شما رو زیر دست و پا رها نمی کنیم. همین طوری فقط گریه می کردند ، مامان و بابا گفتند شما خودتان مقصر هستید که وسایلتان را سر جای خود قرار ندادید و آنها ناراحت شدند و رفتند ،؛شما خودتان مقصر هستید . یک دفعه صنا خانم گفت ببین کتاب ها و کفش های من تو آسمون دارند پرواز می کنند . آقا احمد هم صدا زد تو رو خدا بیایید، ما معذرت می خواهیم ، خواهش می کنم برگردید . باد به وسایل گفت چی کار کنم شما پیاده می شوید یا می خواهید شما را به جای دیگر ببرم . کفش ها گفتند اونها دارند ما را صدا می زنند و از کرده خود پشیمان هستند‌ ،؛همین جا برگردیم . آنها پس از کلی پرواز برگشتند ؛صنا خانم و آقا احمد وسایل خوشگل و ناز خودشون رو در آغوش گرفتند و گفتند ببخشید از این به بعد قول می دهیم