⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 69 ستاره سهیل با یک سینی که داخلش نعلبکی گل‌سرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد. مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آن‌را در نعلبکی تکاند. شمع‌ها را یکی‌یکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند. در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره می‌دوید، دستانش را در هم گره زد. -چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم. مینو با شیطنت گفت: - بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد. -خب؟ بعدش چی؟ همین؟ -نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی می‌گیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم می‌گیم. مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد. -یاعلی...یا علی...یا علی... شمع‌ها که به نصفه رسیدند، زمزمه‌شان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد. بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینی‌اش را تحریک کرد به عطسه افتاد. -حالا چشماتو باز کن. چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده. -چرا می‌خندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟ -به اون که نمی‌خندم. به سایه‌ات رو دیوار می‌خندم. چونه‌ات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش. مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالی‌که دستش را روی دلش گذاشته بود گفت: «وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده» ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه می‌دانست. -خب حالا باید چکار کنیم؟ -هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی. نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمی‌خواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت. -خب نمی‌شه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم... -ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز این‌کار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمی‌خونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام. -خب بیا جمع کن. مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد. -تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره می‌سوزه. ستاره به ناچار خودش همه ریخت‌و‌پاش‌ها را جمع کرد. در آن بین، از این‌که قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد. -بیا دیگه. چقدر شل‌شل کار می‌کنی. -ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح می‌کنه؟ تا اسم عمو آمد. چادرنماز‌ش را رها کرد و نزد مینو رفت. -عموم چی‌؟ چی گفتی؟ -هیچی بابا اینارو میگم. ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود. -مراقب برگه‌ها باش، عموم حساسه. مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت: «وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.» ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستین‌دار آبی روشن و شلوار سفید با ستاره‌های آبی رنگ، به تنش داشت. -وای موهاتو! -خوبی؟ تازه منو دیدی؟ مینو با دسته‌ای از برگه‌ها روی مبل نشست. انگار که کتاب بی‌ارزشی را در دستانش نگه‌داشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد. -دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟ -خب خودتم که همین‌کار می‌کنی دیوانه. ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند. -فرق می‌کنه، من تو مهمونی‌ها باز می‌پوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم... لحظه‌ای در فکر فرو رفت؛ چهره‌اش غمگین شد. ستاره کنارش نشست. -عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکه‌ها! چیزی شده نمی‌گی؟ مینو با حالت جدی، جواب داد. - کیان، ازم خواستگاری کرده. صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده. -ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکل‌تر و مامانی‌تره...مجبورم اونو بگیرم. بعد هم بلند بلند خندید. برگه‌ها از لابه‌لای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala