⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 74 ستاره سهیل ملوک خانم چینی به پیشانی‌اش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش می‌چرخاند. با اینکه در حال ذکر گفتن بود؛ اما ستاره نشانی از آن در صورتش نمی‌دید، بیشتر داشت با چشم‌های عسلی‌اش صورت ستاره را می‌کاوید، تا اثر جرمی در آن پیدا کند. نمی‌دانست زن همسایه دقیقا چه فکری می‌کرد، اما حالت چشمانش کاملا سرزنش‌بار بود، مخصوصا گاهی که به نشانه تأسف، سری هم تکان می‌داد. چشمانش را بست و صورتش را برگرداند، حوصله نگاه‌های سرزنش‌آمیز هیچ‌کس را نداشت. دلش می‌خواست مینو کنارش بود. - بیداری دخترم؟ من زنگ زدم عموت. چشمانش را با صدای ملوک خانم نیمه‌باز کرد. -حاج آقا گفتن، فردا راه میفتن. نگفتم چت شده. گفتم یه‌کم فشارش افتاده، من پیششم. بنده خدا هول می‌کنه، تو جاده خطرناکه. کسیو داری، پیشت بمونه امشب مادر؟ به حدی در حرفای زن همسایه، کنایه پیدا کرده بود که برای جواب دادن، لبان خشکش می‌لرزید. -نمی‌... دونم. ملوک خانم طوری حرف زده بود که انگار، ستاره دچار سرطان مغز و استخوان شده و در حال احتضار بود. بی‌کسی‌اش را هم به رخش کشیده بود. چرا کسی را نداشت که شب را از او مراقبت کند؟ چرا اینقدرتنها بود؟ ناگهان یاد فرشته افتاد، با اینکه نمی‌دانست قبول می‌کند یا نه، ولی ارزش امتحانش را داشت. چشمانش را بازتر کرد. -گوشیم هست؟ ملوک خانم ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه جواب داد. - وقتی اورژانس اومد، رفتم با گوشی خودت به عموت زنگ زدم. گفتم شاید نیاز بشه، آوردمش. بعدگوشی را مانند یک گرویی، از زیر چادرش بیرون آورد و به دستش داد. چند لحظه‌ای با تعجب به زن همسایه خیره شد و بعد گوشی را با دست چپش گرفت. صفحه گوشی را باز کرد، از طرفی خدا را شکر کرد که پیام یا تماسی از کیان نداشته، اما با دیدن صفحه خالی از پیام گوشی، انگار رگی در پایش کشیده شد و مور مور کرد. شماره فرشته را گرفت. آن‌قدر بوق خورد که قطع شد. جرأت دوباره گرفتن شماره را نداشت. -جواب نداد مادر؟ دلش می‌خواست بگوید، "من دختر شما نیستم، مادر مادر می‌کنی." ولی آن‌قدر، قدرشناس بود که این جملات را به زبان نیاورد. فقط سرش را به علامت منفی تکان داد. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. حتی دیدن نامش، از روی گوشی هم، آرامش بخش بود. صدایش آرام و بی‌رمق بود. - سلام، فرشته جون... ببخشید... حتما مزاحمت شدم.آره... یعنی نه! من... راستش... یه مشکلی پیش اومده. ملوک خانم با دستش اشاره کرد که گوشی را به او بدهد؛ تسبیح زرد در هوا تابی خورد. بعد خودش را معرفی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده، حتی بیش از آنچه اتفاق افتاده بود، تعریف می‌کرد. در نهایت فرشته قول داد تا یک ساعت دیگر آن‌جا باشد. نگاه سنگین ملوک خانم روی خودش، بهانه‌ای شد برای بستن دوباره چشمانش و وقتی که صدای آشنای فرشته به گوشش رسید، بازشان کرد. فرشته با چشمانی که تعجب و نگرانی در آن موج می‌زد، گفت: -ستاره خوبی؟ خیلی نگرانت شدم وقتی شنیدم. ستاره در جوابش، لبخند رضایت‌مندانه‌ای زد. برق چشمان ملوک خانم را هم به خوبی می‌دید که با دقت، نگاه‌ها و حرف‌هایشان را دنبال می‌کند تا مبادا چیزی از او مخفی بماند. گاهی هم بین حرف‌های آن دو می‌پرید و کلمه‌ای را اضافه می‌کرد تا یادآوری کند که او هم آن‌جا حضور دارد. وقتی که ستاره از فرشته پرسید که می‌تواند یکی دو روز مراقبش باشد تا عمویش برگردد، مایه‌هایی از تردید در لبخندش ظاهر شد. -خب... راستش... باید از بابام، اجازه بگیرم‌، ببینم کسی می‌تونه جای من مراقب عزیزجونم باشه.ولی یه کاریش می‌کنم، نمی‌ذارم تنها باشی. بعد پیشانی ستاره را بوسید و با نوک انگشتانش، چند ثانیه‌ای گونه‌اش را نوازش کرد. -ان شاءالله زود خوب می‌شی. ملوک خانم با آن نگاه‌هایی که از بالا به افراد می‌انداخت، فرشته را حسابی زیر نظر گرفته بود و می‌پایید؛ لبخند معنادار گوشه صورتش، ستاره را به یاد خانم‌های مسنی می‌انداخت که در هر وضعیتی به فکر داماد کردن پسر دم بختشانند. با آمدن فرشته، انگار مرهمی روی قلب زخم‌خورده‌اش نشسته باشد، مدام لبخند می‌زد؛ حتی احساس کرد، به آن سیبی که احتیاج داشت، چند گاز کوچک زده است. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala