قسمت شصت و چهارم همان‌طور که نشسته بودیم، توی تاریکی شب، پرنده ای سه بار خواند. رنگ از صورت همه پرید. ما اعتقاد داریم اگر پرنده ها سه بار در شب بخوانند، اتفاق بدی می افتد. خواندن پرنده در شب بدشگون است. زیر لب گفتم: 《خدایا قضا را برگردان.》 برادر شوهرم لبخند تلخی زد و گفت:《 دیدید؟ این مامور من است، شماها ناراحت نباشید.》 علیمردان با ناراحتی به پشت قهرمان زد و گفت:《 بس کن بابا، چقدر حرف بد میزنی. حالا بگو ببینم چه خوابی دیده ای؟》 قهرمان گفت:《 هفت مامور پشت سر مرحوم عموی زنم بودند... و عمویم سید یعقوب که به دنبالم آمده بود، گفت مامورها آمده‌اند دنبالت، باید برویم.》 رو به قهرمان کردم و گفتم:《 خواب، اسمش خواب است. نذری کن، تا خدا قضا را برگرداند. عمر دست خداست. به خدا توکل کن.》 بعد همه شروع کردند به شوخی با قهرمان. داد و فریاد می زدند و سعی می کردند سر به سرش بگذارند. قهرمان خندید و گفت:《 نمیترسم، فقط دارم می گویم که من رفتنی ام.》 سعی کردیم حرف را عوض کنیم. آن شب کلی گفتیم و خندیدیم. نیمه شب، همه با هم از خانه بیرون آمدیم. صدای خنده مان تمام گورسفید را پر کرده بود. صبح روز بعد، داشتم خمیر می‌کردم. با خودم گفتم نان را که بپزم، رحمان را برمیدارم و می روم کوه، تا نزدیک شب. شب برمیگردم. دستم توی تشت خمیر بود که قهرمان یا الله گفت و وارد خانه شد. با صدای بلند گفتم:《 خوش آمدی. بیا تو.》 علیمردان هم پا شد رفت پیش قهرمان و با او دست داد. بچه اش مصیب توی بغلش بود. بچه را کنار دستش گذاشت. دستم را بلند کردم و گفتم:《 ببخش، دارم خمیر می کنم. الان می آیم.》 گفت: براژن (زن داداش)،به کارت برس.》 با علیمردان گوشه حیاط نشستند. شوهرم گفت:《 این تفنگ را کمی دستکاری می کنی؟》 مردها معمولاً تفنگ داشتند. قهرمان مشغول درست کردن تفنگ شد. من هم از توی انباری صدایشان را می شنیدم. یکدفعه در زدند. علیمردان پا شد و در را باز کرد. حسین، یکی از همسایه ها بود. به قهرمان گفت:《 الان دیدمت که اینجا آمدی. یک خرده جوشکاری داریم، میای برایمان انجام دهی؟》 قهرمان گفت:《 صبر کن تا بیایم.》 تفنگ را داد دست علیمردان و گفت:《 بعدا می آیم درستش می کنم.》 بلند شد و گفت:《 می روم بچه را بگذارم خانه و به کار این بنده خدا برسم.》 بعد بلند گفت:《زن برادر، من رفتم.》 گفتم:《 بذار یک چای درست کنم، بخور و بعد برو.》 گفت:《نه، می روم.》 کبریت و نفت برداشتم تا آتش درست کنم. یک دفعه صدای هواپیماها بلند شد. دلم هری ریخت پایین. از انباری بیرون دویدم. دو هواپیمای سفید را دیدم که وسط آسمان دور میزدند. یاد رحمان افتادم. رفته بود بیرون، دم دکان همسایه. با فریاد به علیمردان گفتم:《 بدو رحمان را بیاور.》 برادرشوهرم پرید توی خانه و گفت:《 هواپیماها آمدند. مواظب باش. رحمان کجاست؟》 گفتم:《 رفت دم دکان.》 منتظر علیمردان نشدم و دویدم. قهرمان هم در حالی که مصیب را محکم توی بغل گرفته بود، به سرعت از خانه دور شد و رفت سمت خانه‌شان. کمی جلوتر، رحمان را دیدم که آرام آرام به طرف خانه می آید. سرش رو به آسمان بود و داشت هواپیماها را تماشا می‌کرد. پریدم و بغلش کردم. بعد به سرعت به طرف خانه برگشتم. رحمان از دیدن من به آن قیافه وحشت کرده بود. باید خودم را به سنگرهایی که جلوی خانه ساخته بودیم، میرساندم. آنجا امن بود. سنگرها را مدتی قبل ساخته بودیم و هر وقت برای رفتن به کوه وقت نداشتیم، داخل سنگرها پناه می‌گرفتیم. گونی‌های خاک را روی هم چیده بودیم و سقفش را پوشانده بودیم. ابراهیم و رحیم هم توی ساختن سنگرها کمکمان کرده بودند. داخل یکی از سنگرها پریدم. قلبم تند میزد. نمی دانستم شوهرم کجا رفته. از گوشه سنگر، بالا را نگاه کردم. هواپیماها نزدیک و نزدیک تر شدند. آنقدر نزدیک بودند که فکر کردم می خواهند فرود بیایند. صداشان گوش را کر می کرد. چشم از هواپیماها بر نداشتم که یک دفعه بمب هاشان را ول کردند. وحشتناک بود. بمب های سیاه را روی روستا می ریختند. بمب ها که زمین میخوردند، صدای وحشتناک انفجار، همه جا را تکان می داد. گورسفید میلرزید و مردم جیغ می کشیدند. هر کس به طرف سنگری می دوید. مردم غافلگیر شده بودند. هواپیماها رفتند، چرخ زدند و دوباره برگشتند. از گوشه سنگر که نگاه کردم، نزدیک بود از حال بروم. همسایه‌ام فرهنگ مرجانی با چهار بچه اش به طرف سنگرها می دوید، اما دیر شده بود. اول صدای جیغ هواپیما آمد و بعد صدای انفجار بمب. انگار جهنم بر پا شده بود. گوش‌هایم زنگ می‌زدند. دود و آتش همه جا را پر کرد. جلوی چشمم، زن و چهار بچه اش، کنار سنگر افتادند و زمین خوردند. سرم را بلند کردم و فریاد زدم. بچه هایش کوچک و خرد بودند. فریاد زدم:《 ننه فرهنگ، چی شده؟》 اما صدایی از آنها بلند نشد. فکر کردم دارم خواب میبینم. به نفس نفس افتادم. به همین سادگی، فرهنگ و چهار بچه‌اش شهید شدند. هرچه اسم بچه هایش را صدا زدم، خبری نشد.