🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹
#رمان _مذهبی🌹
💞
#عقیق💞
#قسمت_95
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
لبخند روی لبهای آیه میماسد!(دختر مامان) توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند.یادش می
آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پررنگ ترمیشود.
دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی ات اینجا رااشتباه کردی! دنیا عجیب صغیر است! و انسان عجیب کبیر! دلش میخواست میتوانست حال حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید:خوب نگاه کن یا شیخ.... دنیا آنقدری کوچک بودکه حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان)نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد:شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم...جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است! زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل راناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی!او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت وگویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است!آخر با غلظت خاصی گفت من(مدرس دانشگاهم!) خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکرگفت که افکار اصوات ندارد!
فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد!داشت زیادی کشش میداد...
با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت:بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت... حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب
بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است!اما شاید اخوان ثالث...آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند
پاسخ گفت
سرها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است....
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است...
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی....
دمت گرم و سرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود! عالی! بیست و چهار سال بودکسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود!اینقدر گرم و گیرا!
و آیه تلخ و خسته خندید! بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست!
شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت وگفت:تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت
ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی...
آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت:میگم اگه تموم شده بریم یه سر
امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم...
حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و
میگوید:بزاریدش به پای هدیه
_آخه...
_آخه نداره حورا جون...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«
#سمت_خدا»
💕join ➣
@God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹