💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_94 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم م
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_95
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
اوه، اگه می دونستم با دادن یه کادو انقدر با ادب می شی زودتر می دادم.
- زهر مار!
- آهان، حاالا شد. اون طوری باهات حال نمی کردم.
- وای ملیسا می گی چی می خوای؟
- هیچی به خدا. می خواستم بدونم چرا از اقوام مادریت کسی نیومد؟
- خب من اونا رو ندیدم. داستانش مفصله، شب برات می گم.
- اوکی.
بعد از رفتن متین و مادرش به اتاق مائده رفتیم و اون برام گفت که مامانش از دنیای آدمایی مثل من بوده، مرفه و بی
درد که توی بیمارستان پزشک بوده و پدر مائده هم به عنوان مجروح جنگی می ره اون جا و عاشق هم می شن.
مادرش با پدر مائده ازدواج می کنه؛ اما از خونوادش ترد میشه و مائده اصلا نمی دونه اونا کی هستن و چه شکلی
هستن. تمام شب به این فکر می کردم اگه به فرض محال، دور از جونم، از هفت پشتم به دور، من و متین عاشق هم
می شدیم عکس العمل خونوادم چی بود. احتماالا مامان تیر بارونم می کرد!
*
تصمیمم رو برای برگشتن به خونه گرفتم. حق با متین بود، این طوری هیچ مشکلی حل نمی شد. نفس عمیقی کشیدم
و به مائده گفتم:
- می خوام برگردم خونه.
مائده با لبخند گفت:
- با این که بدجور بهت عادت کردم؛ اما درست ترین تصمیم همینه.
با یه عالمه تشکر از خودش و پدرش راهی خونه شدم. می دونستم که برای یه جنگ حسابی باید آماده باشم.
*
از قصد بلند گفتم:
- یوهو، من اومدم.
مامان از اتاق بیرون اومد و سوسن هم از آشپزخونه.
- سلام خانم. به خونه خوش اومدید. جاتون خیلی خالی بود.
بغلش کرم و زیر گوشش گفتم:
- یادم باشه کلاس بازیگری ثبت نامت کنم.
این سوسن عجب ناکسی بودا. خوبه دو روز پیش براش سمنو آوردم و تاکید کردم که به کسی نگه. االان همچین از
دیدنم هیجان زده شد که خودم باورم شد شمال بودم. به سمت مامان که دست به سینه مثل طلبکارا نگاهم می کرد،
رفتم و گونش رو بوسیدم.
- سلام مامان جونم. مرسی، انقدر از دیدنم ذوق نکن. وای مامانی مردم از بس تحویلم گرفتی.
مامان به همون حالت دست به سینه گفت:
- معلوم هست داری چی کار می کنی؟ این چند روز رو با کی و کجا بودی؟
کولم رو روی شونم جا به جا کردم و رو به سوسن گفتم:
- من خستم، واسه ناهار صدام نکن.
- مگه با تو نیستم؟
از داد مامان جا خورم. سعی کردم خودم رو کنترل کنم.
- بفرمایید خانم خانما.
- پرسیدم با کی رفتی شمال که هیچ کدوم از دوست جون جونیات رو نبردی؟
- خب با یه دوست جدید رفتم.
- صحیح. اون وقت تو این ...
- وای مامان بسه. بذار برسم بعد شروع کن. یادت که نرفته به خاطر حرفا و کارای شما ول کردم و رفتم؟
- چی کار کردم مگه؟ بده صلاحت رو می خوام؟ تو ...
- آره می دونم مامان، من بچه ام، حالیم نیست، نفهمم، نمی فهمم تو این دنیا فقط با آرشام خوشبخت می شم، ثروتش
ده برابر باباس، بازم بگم؟
با اخم نگام کرد و گفت:
- قرار خواستگاری رو می ذارم واسه فردا شب. از االانم تا بعد از مراسم خواستگاری حق نداری از خونه بری بیرون.
- اون وقت چرا حق ندارم؟
- چون من می گم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_94 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 و حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صح
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_95
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
لبخند روی لبهای آیه میماسد!(دختر مامان) توی مغزش اکو میشود و آیه پوزخند میزند.یادش می
آید جایی خوانده بود ابوعلی سینا دنیا را عالم کبیر خوانده بود و انسان را عالم صغیر! پوزخندش پررنگ ترمیشود.
دلش میخواست میتوانست به شیخ الرئیس بگوید حضرت شیخ با تمام نبوغ و بزرگی ات اینجا رااشتباه کردی! دنیا عجیب صغیر است! و انسان عجیب کبیر! دلش میخواست میتوانست حال حاضرش را به شیخ الرئیس نشان دهد و بگوید:خوب نگاه کن یا شیخ.... دنیا آنقدری کوچک بودکه حالا مادرم روبه روی من نشسته و انسان آنقدر کبیر است که با این بعد مکانی کوچکی که بین ما است من را نمیشناسد و من (دخترمامان)نیستم!
نگاه حورا میکند و میپرسد:شما در حال حاضر چی کار میکنید؟
حورا با مهر میگوید:مدرس دانشگاهم...جامعه شناسی!
آیه اندیشید خوب است! زن رو به رویش حالا میتواند با تسلط کامل راناسیونالیست ها را به چالش بکشد و حتی بروکراسی طراحی کند برای جامعه ی مدنی!او حتما گیدنز را هم دیده و بحث و گفت وگویی پیرامون کتاب سقوط آزاد اقتصاد جهان داشته است!آخر با غلظت خاصی گفت من(مدرس دانشگاهم!) خنده اش گرفته بود از این افکار بی معنی و مسخره ی توی سرش خدایش را شکرگفت که افکار اصوات ندارد!
فکر کرد دید بی ادبی است وگرنه حتما میپرسید:نظر شما در مورد نقش مادردر ساختن جهان تمدنی چیه؟
پوفی کشید و نهیبی بر سر خودش زد!داشت زیادی کشش میداد...
با لبخند به شیک توت فرنگی خوش رنگ و لعابشان خیره شد و گفت:بخورید دیگه.
و خودش اولین قاشق را به دهان گذاشت... حورا با لبخند گفت:آدم هوس میکنه یه شعر ناب
بخونه!
و آیه کنجکاوانه پرسید:شاعر مورد علاقتون کیه؟
حورا کمی اندیشید و گفت: حافظ که حافظه ی ما است!اما شاید اخوان ثالث...آیه با لبخند به چشمهای شبیه چشمهای خودش خیره شد و زمزمه کرد:سلامت را نمیخواهند
پاسخ گفت
سرها در گریبان است... کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند....که ره تاریک و لغزان است....
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون...که سرما سخت سوزان است...
مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیراهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است
آی....
دمت گرم و سرت خوش باد...سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!
حورا با لبخند کوتاه و آرام دستی برای آیه میزند و میگوید:عالی بود! عالی! بیست و چهار سال بودکسی برام اینطور این قطعه رو زمزمه نکرده بود!اینقدر گرم و گیرا!
و آیه تلخ و خسته خندید! بیست و چهار چه عدد غریب و مظلومیست!
شهرزاد هم دستی زیر چانه اش گذاشت وگفت:تو خیلی خوب بلدی ازچیزای دور و برت لذت
ببری خیلی قشنگ زندگی میکنی...
آیه هیچ نگفت و تنها دستهای شهرزاد را فشرد و بعد گفت:میگم اگه تموم شده بریم یه سر
امامزاده صالح زیارت کنیم که من باید کم کم زحمتو کم کنم...
حورا البته ای میگوید و میخواهد بلند شود تا حساب کند که آیه دستش را میگیرد و
میگوید:بزاریدش به پای هدیه
_آخه...
_آخه نداره حورا جون...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹