📖صندوقچه گل رز 📜صفحه ۳۳-۳۴ دکتر با دیدن حال مادرم گفت: نگران نباشید، نگران نباشید به خیر گذشت. شکر خدا چیزی نیست اما بهتر بود بهش شیر میدادید سریع حالش جا می آمد.» به خواست آقای دکتر نیم ساعتی نشستیم تا حال بچه کاملاً خوب شد و با اطمینان خاطر بردیم خانه اعضای خانواده همه دورش جمع شدیم به همدیگر نگاه می کردیم و بی صدا اشک میریختیم به لحظه ای فکر می کردم اگر اتفاقی می افتاد چکار میکردیم تحمل اش برای ما خیلی سخت بود. هم کلاسی ها هر روز دورم جمع میشدند که: «چرا داداشت را نمی آوری ببینیم؟ مدام ازش تعریف میکنی و دل ما را آب می اندازی.» مادرم اول اجازه نمی داد نزدیک روز معلم بود چند روزی دور و برش بودم و قول سفت و سخت بهش دادم تا راضی شد. روز قبل حمام اش کردم شب زود خواباندم اش صبح زود بیدارش کردم لباس خوشگل بهش پوشاندم و با خودم بردم وارد کلاس که شدم دانش آموزان دورش جمع شدند. باهاش حرف میزدند بوس اش می کردند و لپ اش را میکشیدند او را روی صندلی نشاندم؛ آرام و ساکت روی صندلی نشست کلاس سوم بودم و داداش ابوالفضل فقط سه سال داشت. معلم کلاس مان خیلی خوشش آمد مدام نگاهش میکرد و می گفت: خدا از این بچه ده تا ده تا هم بدهد زحمت و خستگی ندارد. آخر زنگ جلو آمد و چند بوسه روی لپ هاش زد و رفت آن روز کنار ابوالفضل خیلی خوش گذشت برای من یک خاطره ی شیرینی است که بعد از گذشت سالها هنوز آن را در ذهنم مرور میکنم. 🔹️ابوالفضل و دبستان سال ۱۳۶۷ زمانی که ابوالفضل سه ساله بود از خانه ی سازمانی به خانه ای که در «مامازن» کنار «مسجد حضرت زینب سلام الله علیها» ساخته بودیم کوچ کردیم. گرچه آن جا خیلی راحت بودم اما زندگی در یک خانه ی ویلایی که تمام اختیارش دست خودت باشد لذت دیگری داشت زندگی راحت و آسوده ای را شروع کردیم حیاطی نقلی داشت که بچه ها در آن با هم خوب بازی می کردند. یک گوشه اش درخت کاشتیم حوض درست کردیم و یک گوشه هم باغچه ی من شد. سبزی میکاشتم بهش رسیدگی میکردم. از صبح تا شب سرم گرم زندگی بود و بچه هایم مشغول درس و مشق و بازیهای دنیای خودشان. درب حیاط را قفل میکردم و با خیال راحت به کارها میرسیدم. علی اکبر هم به امور زندگی سرگرم بود. روزها میگذشت بچه ها بزرگ می شدند. فصل های سال چنان شتابان پشت سر هم و با سرعت می آمدند و می رفتند که گویی حتی یک سلام و علیک درست و حسابی هم نمی رسیدند با هم داشته باشند! اصلاً متوجه گذر عمر نشدم. حالا ابوالفضل شش ساله شده بود و باید به مدرسه می رفت. رفتم دبستان شهید صدوقی و ابوالفضل را در آن جا ثبت نام کردم، بعد هم او را به پارچین بردم و واکسن هایش را زدم از مدرسه برایش یک دست لباس آبی خریدم، لوازم مدرسه را هم برایش آماده کردم ذوقی را که در چشمان ابوالفضل موج می زد، هنوز به یاد دارم هر روز کیف مدرسه اش را می آورد، وسایل درونش را می ریخت زمین نگاه میکرد دسته بندی میکرد، مثلاً مرتب می کرد و دوباره می ریخت توی کیف تا شروع سال تحصیلی و باز شدن مدارس، کار هر روزش همین بود. اول مهر بردم اش سرصف کلاس اولیها اسمش را صدا زدند و رفت سر کلاس من هم آمدم خانه. راه مدرسه به خانه ما نزدیک بود. 🔸️ادامه دارد... ✍️نویسنده:هاجر پور واجد ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯