📖
صندوقچه گل رز
📜
صفحه ۷۵-۷۶-۷۷
🔹️
نماز اول وقت
یک روز عصر با هم رفتیم دنبال خانه به بنگاه های محل سرزدیم. اذان مغرب شد. داداش از مسئول بنگاه پرسید: این نزدیکی ها مسجدی هست که من بروم نمازم را بخوانم؟» گفت: «این نزدیکی ها نه .»ابوالفضل پرسید: «مقوایی چیزی دارید که بتوانم آن را روی زمین پهن کنم و نمازم را بخوانم؟» گفت: «بله! یک تکه مقوا دارم، الآن برای تان می آورم.» ابوالفضل روی همان مقوا نمازش را خواند. همیشه یک جانماز و قرآن همراهش داشت. آن روز خیلی به ابوالفضل غبطه خوردم تصمیم گرفتم خودم را شبیه ابوالفضل کنم و همیشه کارها و رفتارهای خوب اش را ترویج کنم تا برای اهل ایمان و بچه شیعه ها ماندگار شود.
علی اصغر راه چمنی برادر شهید
عازم سبزوار بودیم حدود نیم ساعت مانده بود به مقصد برسیم که اذان دادند. ابوالفضل گفت: «یک مسجد این نزدیکی ها هست. نگه می دارم نمازمان را بخوانیم.» گفتم: «نیم ساعت بیشتر نمانده تا برسیم، می رویم لباس مان را عوض می کنیم، نفسی تازه میکنیم و با خیال راحت نمازمان را می خوانیم.» ابوالفضل گفت: «نه! نماز اول وقت یک چیز دیگه است. اگر شما نمی خواهید بخوانید اشکالی ندارد اما من میخواهم نمازم را اول وقت بخوانم.» توی مسیر یک مسجد خیلی زیبایی بود در محلی بنام «جاجرم» نگه داشتیم. ماشین را توی سایه پارک کردیم؛ وضو گرفتیم و نمازمان را خواندیم. واقعاً لذت بردم و خستگی از تنم بر طرف شد میگفت:« مگر نه این است که مولای مان امام حسین علیه السلام در وسط جنگ و خونریزی نمازش را اول وقت برپا کرد؟ »
گرچه نمازم را اکثراً اول وقت میخوانم اما آن نماز شیرینی خاصی داشت؛ و حالا شده خاطره ای قشنگ، مؤثر و متأثر کننده از ابوالفضل.
داوود راه چمنی برادر شهید
یک روز رفته بودیم تهران موقع برگشت به پاکدشت، اذان مغرب شد. آقا ابوالفضل گفتند: «بایستیم نمازم را بخوانم بعد راه بیافتیم.» آن حوالی مسجد نبود گفتم: «به پاک دشت راهی نمانده برویم منزل نمازتان را می خوانید.» گفت: « نه من باید نمازم را اول وقت بخوانم.» پیاده شد و دنبال قبله گشت اما نتوانست پیدا کند. مجبور شدیم که به راه خودمان ادامه دهیم اما از چهره اش معلوم بود از اینکه نتوانسته بود نمازش را اول وقت بخواند چقدر ناراحت شده بود. به محض اینکه رسیدیم سریع نمازش را خواند.
اعظم راه چمنی زن داداش شهید
امور مسجد برایش در اولویت بود و اگر کوتاهی ای صورت می گرفت حتماً جبران میکرد. یه جورایی دست راست مسجد بود؛ از هیچ خدمتی دریغ نمی کرد چایی می داد، آشپزی میکرد، سفره می انداخت شربت درست می کرد و بین مردم پخش می کرد مداحی هم میکرد طوری بود که اگر کسی برای انجام یکی از این کارها پیدا نمیشد خادمین مسجد به حضور دایی ام دلگرم بودند. در طول برگزاری یکی از مراسم مذهبی در مسجد، دایی ابوالفضل مأموریت بود. هیچ کس نتوانست جای خالی او را پر کند و کار مسجد لنگ ماند. بعد از یک هفته آمد مداحی کرد ختم قرآن گذاشت، جوانها را جمع کرد و به آنها مداحی یاد داد که اگر نبود در غیابش مسجد بدون مداح نباشد. کلی عذر خواهی هم کرد و گفت اینها به جبران آن یک هفته ای که نبودم. همیشه به وجودش افتخار می کردم و از بودن با دایی احساس غرور بهم دست می داد. ساده پوش اما تمیز و مرتب بود. خودش را معطر می کرد. حرف و عمل اش یکی بود و برای رفتارهایش از آیات قرآن یا حدیث، مستند می آورد. کلاس پنجم بودم وسط روز بود دایی ابوالفضل ام وضو گرفت. گفتم: «دایی! الآن که وقت نماز نیست!» دایی در پاسخ من، از اثرات دائم الوضو بودن برایم گفت چیزی نگذشت که اذان شد و دوباره وضو گرفت و نماز خواند. برایم سؤال شد که دایی وضو داشت، پس چرا دوباره وضو گرفت؟ جرات نمی کردم بپرسم. با خودم می گفتم شاید وضوی اش باطل شده باشد، این دیگر چه سؤالی است. که بخواهم بپرسم؟ اما چون حالا دیگر دایی الگوی من شده بود، دوست داشتم علت رفتارهایش را بدانم بالاخره دل به دریا زدم و پرسیدم دایی گفت: «وضو روی وضو، نور علی نور است. درجه ی انسان را بالا می برد و نور چهره را زیاد می کند.» همه را هم با دلیل و مدرک میگفت. من هم از آن روز به بعد سعی می کنم با وضو باشم و وضو روی وضو بگیرم .
امیر حسین طالبی راد و خوهر زاده شهید
🔸️
ادامه دارد...
✍️
نویسنده:هاجر پورواجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷
https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯