🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تسبیح عقیق..!" لبخندِ گرمش، دلم را گرم کرد. دستم را فشرد و... آرام رها کرد. گفت: «برین! یاعلی!» از در که بیرون رفتیم، گفت: «به امید دیدار، داداش!» دیگر نمی‌توانستیم بمانیم. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم: «علی (ع) نگهدارت!» دست حنین را محکم گرفتم و... دویدیم! بیشتر از قدم‌هایی که برمی‌داشتیم، اشک می‌ریختم و "یازهرا (س)" می‌گفتم. التماسشان می‌کردم مراقب میثم باشند و دستش را بگیرند، بتواند کاری برای مظلومیت‌هایی که می‌بیند بکند! آن میثمی که من دیدم... اگر همینطور پیش می‌رفت، از غصه دق می‌کرد...! به ماشین رسیدیم. حنین و یوسف را داخل ماشین نشاندم و در سمت آنها را بستم. تا قدم برداشتم که بیایم و پشت فرمان بشینم، درد بدی از گلویم شروع شد و تمام جانم را گرفت. نفسم گیر کرده بود...! دست و پایم می‌لرزید... آرام آرام سر خوردم و روی زمین افتادم... نمی‌توانستم نفس بکشم، چشم‌های داشت سیاهی می‌رفت که سرفه‌ام گرفت و لخته‌های خون از دهانم بیرون ریخت... . یادِ روضهٔ امام حسن علیه السلام و طشت و جگر پاره پاره افتادم! من که فقط نفسِ مسموم کشیده بودم داشتم ذره ذره آب می‌شدم؛ چه آوردند سرِ امام ما...؟ من که فقط ریه‌ام زخم شده بود و خون می‌ریخت، آنها با امامِ ما چه کردند که کار از لختهٔ خون گذشته بود و تکه‌های جگرشان بیرون می‌ریخت...! شرم می‌کردم که نام خودم را شیعه بگذارم و پای دردی که پیش درد مولایم هیچ بود، کم بیاورم! از جا بلند شدم و کشان کشان خودم را به صندلی رساندم. پشت فرمان نشستم. چشم‌هایم تار می‌دید... . ماشین را روشن کردم و زیرلب زمزمه کردم: «لا حول و لا قوة الا بالله... العلی العظیم!» تسبیحم پیشم نبود، سمتِ قبله را هم وسط آن بیابان کم کرده بودم! اما تنها راهِ سالم رسیدن یوسف و حنین، دست‌های حضرت عموعباس (ع) بود! از دلم بیتِ شعری که همیشه با تسبیحم یارم بوده، گذشت: «یک گره مانده و با دست تو وا خواهد شد! درد ما با مدد عشق دوا خواهد شد!» یک دستم را از روی فرمان برداشتم و نیت کردم: «صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس، هدیه به خانم حضرت زهرا و خانم ام البنین، برای سلامتی و فرج آقا امام زمان علیهم السلام!» یکی یکی بندهای انگشتم را با صلوات شمردم. هوشیاری‌ام هر لحظه کمتر میشد. صلوات‌های آخر بود که احساس کردم جان دارد از دست و پایم خارج می‌شود! آخرین صلوات را که فرستادم، در اوج ناتوانی، اضطرار را در وجودم احساس کردم! چشم‌هایم دیگر نمی‌دیدند! پلک‌هایم را محکم روی هم گذاشتم و صدا زدم: «یا فارس الحجاز!» نور به چشمانم برگشت. دو دستی فرمان را چسبیده بودم که از راه منحرف نشود! آرام زمزمه کردم: «مولا! من دیگه نمی‌تونم...! منو ببخشین!» همان لحظه صدای فریاد یوسف در ماشین پیچید. حنین از خوشحالی جیغ ‌میزد! یوسف به جایی اشاره کرد و گفت: «رسیدیم! اونجان! دارین میان سمتمون!» چشم‌هایم را ریز کردم. یوسف راست می‌گفت. محمد و علی و بقیه داشتند نزدیکمان می‌شدند. ماشین را نگه داشتم. نفس راحتی کشیدم و گفتم: «شما اینجایین آقا... السلام علیک یا مولای! یاصاحب الزمان!» در را باز کردم و پیاده شدم. پاهایم قوت نداشتند؛ همانجا روی زمین نشستم و... به راهی که آمدیم خیره شدم... . نه دیدنِ میثم را باور می‌کردم، نه ندیدنش را! آن لحظات کوتاهی که کنارش بودم، مثل رویا بود! بهشت وسط آن جهنم برپا شده بود... . خیلی ازم دور بود و صدایم را نمی‌شنید! اما من میثم را درست مقابل چشمانم می‌دیدم. گفتم: «نگرام نباش داداش! امام زمان اینجان! امام ما...!» سرفه امانم نمی‌داد! دنیا دور سرم می‌چرخید. تکیه دادم به ماشین و سرم را به در چسباندم. نگاهم را دوختم به آسمان؛ جگرم آنقدر می‌سوخت دلم می‌خواست داد بزنم... اما جانی برایم نمانده بود! آخرین توانم را جمع کردم و دست روی سینه‌ام گذاشتم: «السلام علیک یا مولای! یا حسن بن علی المجتبی... .» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8