#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_دوم
مجتبی گفت:《این تازه جایزه نفر اوله. نفر دوم و سوم هم، کم جایزه نمیگیرن.》
محیا که از هیجانش کم شده بود، گفت:《با این پول چه کارهایی که میتونیم انجام بدیم.》
مجتبی که لبخند متفکرانه بر لب داشت،گفت:《باهاش یه موتور میخرم و یه لپ تاپ و یه گوشی و...》
در همین لحظه مامان با آب پاش به رویشان آب پاشی و گفت:《 با این حرف ها یادم نمیره که قرار بود شما دوتا حرف گوش نکن رو تنبیه کنم بایستید بینم.》
محیا و مجتبی پا به فرار گذاشتند و مامان فهیمه در حالی که با آب پاش خیس شان میکرد، به دنبالشان می دوید و هر سه می خندیدند.
آنها دور حیاط و اتاق ها را دویدن تا بالاخره توانستند مثل یک موش آب کشیده به اتاق هایشان پناه ببرند. در اتاقشان را بستند.
مامان فهیمه همانطور که نفس نفس میزد، پشت در خانه نشست و گفت:《حالا کلمه رمز رو میگید یا ادامه بدم؟》
محیا گفت:《من تسلیمم مامان》
مامان گفت:《کلمه رمز》
محیا گفت:《معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه.》
مامان که نفسش جا آمده بود گفت:《شما چی آقا مجتبی.》
مجتبی گفت:《من تسلیم نیستم؛ اما دلم نمیاد بیشتر از این شما را اذیت کنم.پس معذرت می خوام.》
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━