#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_اول
نزدیک غروب آفتاب بود. مجتبی و محيا مشغول تماشای تلویزیون بودند که تلفن
صداش در اومد. چند بار زنگ خورد؛ اما کسی جواب نداد. مامان فهیمه که
مشغول آب دادن به گلهای باغچه بود، با صدای بلند گفت: »میشه لطفا یکی
جواب بده؟ من دستم بنده.
«مجتبي و محیا به هم نگاه کردند. مجتبی تنها پنج دقیقه از محیا بزرگتر بود وتوقع داشت خواهر کوچکش برای پاسخ دادن به تلفن برود. با این حال هیچ کدام برای برداشتن تلفن بلند نشدند. مامان فهیمه همان طور که آب پاش سبز را دردست داشت وارد اتاق شد. مجتبی و محیا با دیدن آب پاش در دست مامان فهیمه فهمیدند که این حرف گوش ندادن عاقبت خوبی ندارد. از قبل از مامان فهیمه به سمت تلفن دویدند و دوتای گوشی را برداشتند؛ اما هیچ کدامشان کوتاه نیامدند که دیگری جواب تلفن را بدهد. مامان فهیمه به مجتبی اشاره کرد و گفت:《بیا با شما کار دارن.》
مجتبی با احتیاط گوشی تلفن را گرفت و گفت:《 سلام بهروز. پسر چه قدر سمجی! ما جواب نداد این شاید قطع کنی.》
کمی مکث کرد؛ از بهروز شنیده بود. سپس ادامه داد:《 باشه قطع کن خودم ببینم. بعد بهت زنگ میزنم.》
بدون درنگ کانال تلویزیون را عوض کرد. محیا پرسید:《چی شده؟》
مجتبی گفت:《 زیرنویس شبکه ی استانی را بخون.》
هر دو به تلویزیون خیره شدند. یک دفعه صدای جیغ مهیا بلند شد و فریاد زنان گفت:《 یعنی به خاطر یک نامه می خوان بیست میلیون تومان بدن.》
داســــــــــــتان ادامـــــــــه داره....
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_اول نزدیک غروب آفتاب بود. مجتبی و محيا مشغول تماشای تلویزیون بودند که
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_دوم
مجتبی گفت:《این تازه جایزه نفر اوله. نفر دوم و سوم هم، کم جایزه نمیگیرن.》
محیا که از هیجانش کم شده بود، گفت:《با این پول چه کارهایی که میتونیم انجام بدیم.》
مجتبی که لبخند متفکرانه بر لب داشت،گفت:《باهاش یه موتور میخرم و یه لپ تاپ و یه گوشی و...》
در همین لحظه مامان با آب پاش به رویشان آب پاشی و گفت:《 با این حرف ها یادم نمیره که قرار بود شما دوتا حرف گوش نکن رو تنبیه کنم بایستید بینم.》
محیا و مجتبی پا به فرار گذاشتند و مامان فهیمه در حالی که با آب پاش خیس شان میکرد، به دنبالشان می دوید و هر سه می خندیدند.
آنها دور حیاط و اتاق ها را دویدن تا بالاخره توانستند مثل یک موش آب کشیده به اتاق هایشان پناه ببرند. در اتاقشان را بستند.
مامان فهیمه همانطور که نفس نفس میزد، پشت در خانه نشست و گفت:《حالا کلمه رمز رو میگید یا ادامه بدم؟》
محیا گفت:《من تسلیمم مامان》
مامان گفت:《کلمه رمز》
محیا گفت:《معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه.》
مامان که نفسش جا آمده بود گفت:《شما چی آقا مجتبی.》
مجتبی گفت:《من تسلیم نیستم؛ اما دلم نمیاد بیشتر از این شما را اذیت کنم.پس معذرت می خوام.》
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_دوم مجتبی گفت:《این تازه جایزه نفر اوله. نفر دوم و سوم هم، کم جایزه ن
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_سوم
مامان گفت:« این جمله برای مجتبی . یک عذرخواهی تشریفاتیه. با این حال شما رو بخشیدم آقا مجتبی. حالا بیا بیرون ببینم جریان نامه و جایزه چیه.»
مجتبی و محیا، آرام در را باز کردند و کنار مامان فهیمه روی زمین نشستند.
مجتبی سرش را روی شانه مامان فهیمه گذاشت و گفت:«آموزش و پرورش یه مسابقه برگزار کرده و به نام«سلام آقا»این مسابقه برای بچههای نهم برگزار میشه؛ یعنی من و محیا هم می توانیم شرکت کنیم. زمان ارسال نامه ها هم از فردا یعنی شروع ماه مبارک رمضان تا دهم ماه است. به نفرات اول تا بیستم جایزه میدن؛ اما جایزه نفر اول خیلی زیاده بیست میلیون تومان پول.»
محیا با هیجان ادامه داد:«روز ولادت امام حسن مجتبی زمان اهدای جوایزه.»
مامان کمی مکث کرد و گفت:« آفرین به آموزش و پرورش. اما این مسابقه بودجه سنگین میخواد.»
محیا جواب داد:«من قبل از اینکه تلویزیون اعلام بشه. جریان مسابقه رو شنیده بودم. بچهها میگفتند پول مسابقه روی یک فرد خیر میده.»
مامان فهیمه گفت:«خوب پس شما باید از الان برید سراغ نامه هاتون تا نفره اول بشید. پاشید برید لباس هاتون رو عوض کنید. تا افطار چیزی نمونده.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_سوم مامان گفت:« این جمله برای مجتبی . یک عذرخواهی تشریفاتیه. با این ح
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_چهارم
مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه هایشان شدند.
چند دقیقه تا افطار مانده بود که بابا حسن به خانه آمد.
بچه ها با شنیدن صدای بابا، از اتاق بیرون آمدند و به استقبال بابا حسن رفتند. مثل همیشه، بابا بچه ها را در آغوش گرفت و صمیمانه آنها را بوسید. موقع بوسیدن بچه ها متوجه چهره گرفته شان شد و پرسید:«فهیمه بانو اتفاقی افتاده؟ چرا گلهای من شاداب نیستند؟»
مامان فهیمه جواب داد:« چون چند ساعته دارند به موضوع مسابقه فکر میکنند؛ اما تا حالا ندونستن یه خط هم بنویسن مگه نه بچه ها؟»
مجتبی، غمناک به دیوار تکیه داد و گفت:« فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.»
محیا سرش را به شانه مامان فهیمه تکیه داد و گفت:« نه این که نوشته نباشم، نوشتم؛ اما خوب نشده.»
باباحسن رو به بچه ها گفت:« یکی بگه اینجا چه خبره. کدوم مسابقه؟»
مامان فهیمه به سمت آشپزخانه رفت و گفت:« حسن آقا، شما دستات رو بشور و بیا سر سفره تا من براتون کامل توضیح بدم. الان اذان رو میگن.»
صدای اذان در خانه پیچید. مامان فهیمه ادامه داد:« نگفتم قبول باشه. انشاالله با این روزه پیشواز، ماه پربرکت ای رو شروع کنیم. بفرمایید سر سفره تا من سوپ رو بیارم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_چهارم مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_پنجم
بعد از افطار باباحسن گفت: «که این طور. ماجرای نامه و جایزه این بود. خیلی خوبه. حالا نامه رو برای کی میخواین بنویسین؟»
محیا گفت: « خوب مشخصه بابایی. برای امام زمان(عج). من که دارم برای ایشون نامه مینویسم.»
باباحسن گفت: «پس باید خیلی قوی و عالی بنویسی؛ چون احتمالاً بیشتر شرکت کننده ها برای امام زمان می نویسن. شما چی آقا مجتبی؟»
مجتبی همانطور که فنجان چای را روی میز می گذاشت، جواب داد: « هنوز نمیدونم. یه حسی توی دلم میگه فعلا باید صبر کنم.»
فهیمه گفت: «چه حسی؟»
مجتبی جواب داد: «نمیدونم. تا حالا تجربه اش نکرده بودم.»
مامان فهیمه روبه محیا کرد و گفت: « شما که قُل کوچک ایشون هستین، از حس شون خبر دارید؟»
محیا شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد: «حس خستگی همیشگیه. فعلا حوصله نداره بنویسه. دلیلی بهتر از این پیدا نکرده.»
مجتبی گفت: «ببخشید. من میرم بخوابم.» و از جایش بلند شد تا به سمت اتاقش برود.
محیا با نگرانی از حال مجتبی ایستاد و گفت: «ناراحت شدی؟ فقط شوخی بود. معذرت میخوام.»
مجتبی رو به محیا کرد، لبخندی زد و گفت: «نه قُلِ کوچیکم. دارم می رم. شاید توی تنهایی بفهمم چرا باید صبر کنم.»
محیا گفت: «آخه... یه لحظه صبر کن!»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_پنجم بعد از افطار باباحسن گفت: «که این طور. ماجرای نامه و جایزه این ب
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_ششم
بابا حسن حرفش را قطع کرد و گفت: «محیا جان بشین دخترم، مجتبی داره دوره ای رو میگذرونه که شما قبلاً تجربه اش کردی و تصمیمت رو گرفتی.»
محیا گفت: «منظورتون رو نمیفهمم.»
مامان فهیمه گفت: « این نامه شروع بلوغ دینی مجتبی است. دچار سردرگمی و تردید شده. نیاز به زمان داره. شماره که قبلاً این حس را تجربه کردی، باید کمکش کنی.»
محیا گفت: «الآن فهمیدم. راست میگید مجتبی دودل و مردد شده.»
بابا حسن گفت: «پس کمکش می کنی؟»
محیا از جایش بلند شد و گفت: «خب معلومه. الآن هم میرم میخوابم تا اولین سحر ماه رمضان رو انرژی بیدار شم. شبتون بخیر!» و به اتاقش رفت.
بابا حسن رو به مامان فهیمه گفت: « امسال ماه رمضان توی تابستان و خیلی سخته! از طرفی مجتبی کاملاً در شرایط حساسی قرار داره و تازه روز پانزدهم ماه رمضان به سن تکلیف می رسه. خیلی نگران ایمان بچه هامون هستم.»
مامان فهیمه با همان آرامش همیشگی اش گفت: « نگران نباش حسن جان. خدای مهربون مراقبمونه و کمکمون میکنه، صبور باش.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_ششم بابا حسن حرفش را قطع کرد و گفت: «محیا جان بشین دخترم، مجتبی داره
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_هفتم
روز اول:
مجتبی و مهیا با هم از خواب بیدار شده و به آشپزخانه رفتند. مامان فهیمه با خوشحالی پیشانی شان را بوسید و گفت:«سلام، سحرتون به خیر روزه داران عزیزم. بابا حسن نیومد؟»
محیا گفت:« سلام مامان همیشه پر انرژی من.» نگاهی به پشت سرش انداخت و ادامه داد:« این هم از بابا. دارن میان.»
مجتبی خودش را کش و قوسی داد و گفت:«سلام مامانی، سحری چی داریم؟»
مامان فهیمه گفت:« ای پسر شکموی من! غذایی که هر دوتون دوست دارید.»
مجتبی و مهیا به هم نگاه کردند و با هم گفتند:«آخ جون! رشته پلو.»
بابا حسن که تازه به جمع شان پیوسته بود گفت:« سلام. توی این خونه حقِ من ضایع میشه. چرا چیزی رو که من دوست دارم، نگفتی فهیمه بانو؟!»
مامان فهیمه با خوش رویی گفت:«فردا نوبت شماست.»
بابا گفت:« شوخی کردم. خدا خیرت بده فهیمه بانو! همین که سحر با انرژی بیدار می شی و همه چیز رو آماده میکنی، لطفیه که نمیتونیم جبران کنیم. مگه نه بچه ها؟»
مجتبی گفت:«بله. مخصوصاً با این رشته پلوی خوشمزه.»
مامان گفت:« ممنون. حالا بفرمایید تا از دهن نیفتاده.»
بعد از سحری و نماز صبح، مجتبی و مهیا به اتاق هایشان رفتند تا چند ساعتی بخوابند.
ساعت ده صبح با صدای در حیاط هر دو از خواب بیدار شدند. مامان فهیمه بلند صدا زد:« مجتبی جان پاشو پسرم! آقا بهروز اومده دنبالت.»
مجتبی از جایش بلند شد. لباس هایش را عوض کرد، دستی به موهایش کشید و به طرف در حیاط رفت. بهروز پسری قد بلند، لاغر با موهای فر و مشکی بود.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_هفتم روز اول: مجتبی و مهیا با هم از خواب بیدار شده و به آشپزخانه رفتن
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_هشتم
مجتبی گفت:《سلام. شما کجا این جا کجا؟ این وقت صبح اینجا چیکار می کنی؟》
بهروز جواب داد:《سلام، می خوام نامه بنویسم؛ اما نمیشه!》
مجتبی گفت:《 خب معلومه نمیشه. انشای مدرسه ات رو من برات نوشتم. اون وقت میخوای الآن خودت یه نامه بنویسی؟》
بهروز گفت:《آخه چطور بگم. باید نامه رو بنویسم.》
مجتبی گفت:《وقتی استعدادش رو نداری، چرا باید بنویسی؟》
بهروز گفت:《 نمی تونم بگم چرا؛ اما باید حداقل نفر دهم بشم. راستش اومدم اگه می شه کمکم کنی.》
مجتبی وارد کوچه شد. در را نیمه باز گذاشت و گفت:《چطوری کمکت کنم؟》
بهروز گفت:《 خب گفتنش برام سخته، ما دوتا دوستیم دیگه، نه؟》
مجتبی جواب داد:《دوستیم.》
بهروز ادامه داد:《می شه مثل انشای مدرسه این نامه رو هم تو به جای من بنویسی؟》
مجتبی کی کمی از بابت درخواست بهروز دلخور شده بود، گفت:《 به نظرم بابت انشاها هم اشتباه کردم. دوستی به این نیست که کمک کنی دوستت به تقلب به جایی برسه.》
بهروز کمی مکث کرد و با حالتی عصبی جواب داد:《نه آقا مجتبی. بحث تقلب نیست! اون موقع پای پول وسط نبود؛ اما حالا حرف از پوله! وگرنه چرا توی مدرسه به فکر تقلب دوستت نبودی؟》
مجتبی که از جواب بهروز جا خورده بود، با دلخوری جواب داد:《اون موقع اشتباه کردم. دیگه نمیخوام تکرار کنم. حالا هم وقتم رو نگیر.》 بعد داخل حیاط شد و در را بست. به در حیاط تکیه داد کمی حالش جا بیاید.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺🍃 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🌺🍃 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_هشتم مجتبی گفت:《سلام. شما کجا این جا کجا؟ این وقت صبح اینجا چیکار می
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_نهم
صدای بهروز را میشنید که میگفت:«مجتبی، دوست من! رفیقم. من باید نامه رو بنویسم. همه چیز رو که نمیشه بگم.»
بعد چند ثانیه سکوت، بهروز ضربهی آرامی به در زد و به آرامی گفت:«یادت باشه کمکم نکردی.»
دیگر صدای بهروز به گوشش نمیرسید. مجتبی مطمئن نبود که بخاطر تقلب در خواست بهروز را نپذیرفت یا به خاطر این که میترسید نامهای که برای بهروز مینویسد، رتبه بهتری بیاورد. پاهایش سست شد و بیاختیار روی زمین نشست. محیا از پشت پنجره اتاقش مجتبی را میدید؛ اما نمیدانست باید برای آرامش برادرش چه کاری انجام دهد.
مدتی گذشت تا مجتبی توانست خودش را جمع و جور کند و به اتاقش بازگردد. دوباره روی تختش دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد.
محیا در اتاق مجتبی را زد و داخل شد. مجتبی گفت:«اجازه ندادم بیای داخل!»
محیا گفت:«در اتاقت باز بود. این یعنی اینکه منتظرم بودی. رمزمون یادت رفته ها!»
مجتبی رویش را به سمت پنجره کرد تا محیا اشکهایش را نبيند. محيا که اشک مجتبی را دیده بود، به روی خودش نیاورد . پرسید: «حالا می خوای با هم حرف بزنیم؟»
مجتبی گفت: «درباره ی چی؟»
محیا گفت: «هر چی. هر موضوعی که باعث میشه آروم بشی. می خوای راجع به فوتبال حرف بزنیم؟»
مجتبی خنده ی کوتاهی کرد و گفت: «موضوع بهتر از این پیدا نکردی؟»
محیا جواب داد: «خب تو شروع کن.» و بعد کنار مجتبی روی تخت نشست.
مجتبی آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «بهروز از دستم ناراحت شد!»
محیا پرسید: «چرا؟»
مجتبی جواب داد: «کاری رو از من خواست که مطمئنم کار درستی نیست. به خاطر همین قبول نکردم.»
محیا گفت: «این که ناراحتی نداره. دلیلت رو براش می گفتی.»
مجتبی گفت:«توضیح دادم اما...»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_نهم صدای بهروز را میشنید که میگفت:«مجتبی، دوست من! رفیقم. من باید ن
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_دهم
محیا پرسید: «اما چی؟»
مجتبی جواب داد: «با این که دلیلم منطقی بود، نه اون باور کرد، نه حتی خودم باور کردم.»
محیا گفت: «نمی فهمم. میشه واضح تر بگی!»
مجتبی از جا بلند شد و روی تخت نشست. هنوز ردی از اشک روی گونهاش باقیمانده بود. با ناراحتی گفت: «بهروز خواست تا براش نامه بنویسم؛ یعنی به جاش توی مسابقه شرکت کنم؛ اما من قبول نکردم و گفتم که تقلبه.»
محیا حرفش را قطع کرد و گفت: «فهمیدم. حالا تو مطمئن نیستی که به خاطر تقلب ننوشتی یا به خاطر جایزه.»
مجتبی گفت: «آره، حتی خودم هم به نیتم شک کردم.»
محیا پرسید: «حالا چرا بهروز اصرار داشت تا حتما توی مسابقه شرکت کنه؟»
مجتبی جواب داد: «نمیدونم. ازش پرسیدم؛ اما جواب درستی نداد.»
محیا گفت:«خب بنظرم یه سر برو خونشون باهاش حرف بزن، شاید دلیلی برای این همه اصرارش داشته باشه!»
مجتبی گفت: «با این رفتارم فکر نکنم من رو خونشون راه بده!»
محیا کمی فکر کرد و گفت: «بهش زنگ بزن اینطوری بهتره.»
مجتبی که برق در چشمانش دیده میشد. سریع به سراغ تلفن رفت و به بهروز زنگ زد؛ اما کسی جواب تلفن را نداد. ناامیدی دوباره بر چهرهی مجتبی نشست. محیا که کنار مجتبی ایستاده بود، گفت: «اشکال نداره. بهش فرصت بده. فردا آروم میشه و میتونی بری جلوی در خونشون.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_دهم محیا پرسید: «اما چی؟» مجتبی جواب داد: «با این که دلیلم منطقی بود،
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_یازدهم
مجتبی گفت: «ممنون از راهنماییت محیا جان. اگه میشه، میخوام کمی تنها باشم.»
محیا گفت: «باشه. اما یادت نره نامه رو بنویسی.»
مجتبی بیحوصله روی تختش دراز کشید. اصلاً نمیدانست برای چه کسی نامه بنویسد؛ چه برسد به نوشتن نامه. صدای اذان ظهر از مسجد محل به گوش رسید.
مامان فهیمه بچهها را صدا زد تا نمازشان را بخوانند.
محیا و مامان فهیمه داخل اتاق پذیرایی نماز خواندند و مجتبی برای خواندن نماز به اتاقش رفت. بین نماز ظهر عصر، مامان و مهیا به اتاق مجتبی رفتند و در کنار سجاده نشستند. مامان گفت: «من از امروز یک جز از قرآن رو میخونم. اگر موافقید، من از هر جزء، چند آیه ای رو که به نظرم جالبه، براتون با معنی و شرح بخونم. نظرتون چیه؟»
مجتبی با بیمیلی گفت: «آخه مامان، من الآن فکرم مشغول چیز دیگهایه. نمیتونم به معنی قرآن فکر کنم.»مامان فهیمه گفت: «هر کس به اندازه نیاز و فهمش از قرآن متوجه میشه. مطمئن باش قرآن بهت کمک میکنه تا به جواب سوالاتت برسی. فقط کافیه از خدا بخوای.»
محیا گفت: «باشه مامان. بفرمایید.»
مامان فهیمه قرآن را گشود. صفحه نوزده سوره بقره، آیه ۱۲۴ را آورد و گفت: هنگامی که خدا ابراهیم را با وسایل گوناگونی آزمود و او بهخوبی از عهدهی این آزمایشها بر آمد، خداوند به او فرمود: «من تورا امام و پیشوای مردم قرار دادم.» ابراهیم عرض کرد: «از خاندانم چطور؟» خداوند فرمود: «پیمان من به ستمکاران میرسد.» (تنها آن دسته از فرزندان تو که پاک و معصوم باشند شایسته این مقام اند.)
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_نوزدهم مجتبی پرسید: «یعنی خداوند به همهی دعاهای ما جواب میده؟ پس چرا بع
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیستم
مجتبی زیر لب گفت: «خوب شد بهروز از من ناامید شد و درخواستش رو پیش خدا برد.»
محیا گفت: «چیزی گفتی؟»
مجتبی جواب داد: « نه چیز مهمی نیست مامان. توسل به ائمه رو توضیح میدی؟»
مامان فهیمه جواب داد: «چه موضوع مهمی. ما ائمه رو واسطه فیض و رحمت الهی میدونیم؛ یعنی باور داریم که ائمه بدون اذن و اراده الهی کاری رو انجام نمیدن و تمام آفرینش بر اساس وسیله و اسباب هست. ائمه هم سبب برآورده شدن حاجت های ما میشن. ما معتقدیم که امامان، معصوم هستند و جایگاه والایی پیش خدا دارن. به همین خاطر ازشون میخوایم تا واسطهی بین ما بندگان گنهکار و خداوند بشن تا خداوند حاجات ما را برآورده کنه.»
محیا پرسید: «پس چرا وقتی رفتیم مشهد، بعضی از حاجت های من برآورده نشد؟»
مامان فهیمه لبخندی زد و گفت: «بحث دعا خیلی طولانیه. فقط همین رو بدون گاهی حاجت آدم برآورده نمیشه چون حکمتی داره و ما بهخاطر علم کم، دلیلش رو نمیدونیم؛ اما خداوند در برابر برآورده نشدن دعا، برای ما پاداشی در نظر میگیره. گاهی هم حاجتمون عقب میفته که اون هم باز حکمتی داره. شاید چند سال بعد حکمتش رو بفهمیم. پس عجله نکن.»
مجتبی گفت: «استجابت دعا چه موضوع جالبیه»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیستم مجتبی زیر لب گفت: «خوب شد بهروز از من ناامید شد و درخواستش رو
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_یکم
مامان فهیمه گفت: «برای امروز کافیه. برید نماز عصرتون رو بخونید. بعد هم برید سراغ نامههاتون. راستی مجتبی جان، بابا یه کتاب گذاشت روی میزتحریرت و گفت تا شب بخونیش.»
مجتبی پرسید: «دقت نکردم چه کتابیه؟»
مامان فهیمه گفت: «نمیدونم؛ اما مثلاینکه میخواد شب دربارهش صحبت کنید.»
مجتبی به سراغ میز تحریرش رفت. یک کتاب کوچک به نام «ریحانه رسول الله» برگرفته از مقدمهی اصول دین نوشتهی آیتالله وحید خراسانی روی میز بود. سر سجاده ایستاد تا نماز عصرش را بخواند.
بعد از نماز، کتاب را برداشت و روی تخت دراز کشید. بعد از یک مقدمه کوتاه و فهرست مطالب، تیتر صفحهی اول این بود: «ولادت آن حضرت.»
مجتبی کتاب را ورق زد و گفت: «این رو که میدونم: پانزده ماه رمضان.»
در صفحه بعد نوشتهشده بود که: «مدت هفت سال با جد بزرگوارشان رسول خدا و مدت سی سال با پدرش امیرالمومنین بوده است.»
در صفحه بعد درباره نامگذاری آن حضرت نوشته شده بود.
برای مجتبی جالب بود که وقتی فهمید نام آن حضرت را خداوند متعال انتخاب کرده.
از صفحه سیزده به بعد به مناقب حضرت اشاره شده بود: «آیهی تطهیر و آن حضرت، آیه مباهله و آن حضرت، او چهارمین از اهل
کساء است. ریحانه رسول خداست. سرور جوانان بهشت است.»
مجتبی کتاب را بست و با خود کمی فکر کرد. آیه تطهیر و مباهله رو درست به خاطر نمیآورد. از حدیث کسا هم زیاد نمیدانست. با خود گفت: «باید از مامان یا بابا دربارهی آن بپرسم.»
دوباره کتاب را باز کرد صفحه ۲۲ درباره عبادت آن حضرت بود: بیست مرتبه پیاده از مدینه به خانه خدا رفت و میفرمود: «از پروردگار خود حیا میکنم که او را ملاقات کنم و پیاده به خانهی او نرفته باشم.»»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_یکم مامان فهیمه گفت: «برای امروز کافیه. برید نماز عصرتون ر
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_دوم
کتاب دربارهی رفتار آن حضرت با مردم هم مطالب جالبی داشت.
آن حضرت غلامی را دید که گرده نانی در دست داشت. لقمهای را خود می خورد و لقمهای به سگ میداد تا نان تمام شود. امام پرسید: «چه چیز تو را واداشت که لقمهای بخوری و لقمهای به آن حیوان بدهی.» غلام عرض کرد: «از چشمان نگران حیوان حیا کردم که او را مغبون کنم.» امام فرمود: «غلام چه کسی هستی؟»
گفت: «غلام ابانبن عثمان» پرسید: «این باغ از کیست؟» گفت: «از ابانبن عثمان.» امام به غلام فرمود: «تو را قسم میدهم که از اینجا نروی تا من برگردم.»
آن حضرت غلام و باغ را خرید و نزد غلام برگشت. فرمود: «تو را خریدم.» غلام ایستاد و گفت: «السمع و الطاعه برای خدا و رسول و برای تو ای مولای من.» فرمود: «باغ را هم خریدم و تو را برای خدا آزاد کردم و باغ را به تو بخشیدم.»
*****
مردی نزد آن حضرت آمد. از فقر و تهیدستی خود بعد از ثروت شکایت کرد. امام فرمود: «من آنچه را شایستهی تو است، نمی توانم انجام دهم و هر چه بسیار باشد در راه خدا کم است. اگر ممکن را قبول کنی، انجام دهم.» گفت: «ای پسر رسول خدا، کم را قبول میکنم و خدا را شکر می نمایم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_دوم کتاب دربارهی رفتار آن حضرت با مردم هم مطالب جالبی داشت.
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_سوم
امام وکیل خود را حاضر کرد و آنچه نزد او بود حساب کرد. فرمود: «آنچه را که هست، بیاور» پنجاه هزار درهم حاضر کرد. فرمود: «پانصد دیناری که با تو بود چه کردی؟»
گفت: «نزد من است.» امر فرمود آن را هم آورد. پانصد دینار و پنجاه هزار درهم به مردی که عرض حاجت کرده بود داد. پس از آن زبان به عذرخواهی از عطا گشود.
*
مجتبی کتاب را بست و روی سینه اش گذاشت. این نوع بخشش برایش عجیب بود. احساس می کرد امام را نمیشناسد. همانطور که به بخشش امام فکر میکرد، خوابش برد.
بابا حسن این روزها زود به خانه برمی گشت. مجتبی با صدای در اتاق از خواب بیدار شد. بابا حسن گفت: «سلام پسرم!»
مجتبی روی تخت نشست و گفت: «سلام بابایی، کی اومدید؟ اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.»
بابا حسن به کتاب توی دست مجتبی اشاره کرد و گفت: «خوندیش؟»
مجتبی جواب داد: «خوندم؛ اما نه کامل.»
بابا حسن کنار مجتبی روی تخت نشست و گفت: «داستان حلم و صبر امام رو خوندی؟»
مجتبی جواب داد: «تازه رسیده بودم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_سوم امام وکیل خود را حاضر کرد و آنچه نزد او بود حساب کرد. فر
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_چهارم
بابا حسن گفت: «پس خودم برات تعریف میکنم.
یه روز امام از جایی عبور میکردن که یه مرد شامی رو ملاقات میکنن. مرد شامی شروع میکنه ناسزا گفتن به امام. امام صبر میکنن تا مرد شامی از دشنام گفتن خسته بشه.»
باباحسن همینطور که داشت قصه را تعریف میکرد، کتاب را از دست مجتبی گرفت و از روی کتاب به خواندن ادامه داد:
حضرت با لبخند می فرماید: «گمان میکنم غریبی. پس اگر از ما رضایت بطلبی، از تو راضی و خشنود می شویم. اگر از ما هدایت بطلبی، اعطا می کنیم. اگر گرسنه باشی، سیرت میکنیم. اگر برهنه باشی، تو را میپوشانیم. اگر محتاج باشی، بینیازت میکنیم. اگر رانده شدهای، تو را پناه میدهیم. اگر حاجتی داری، حاجتت را بر میآوریم؛ و اگر بار خود را به خانه ما فرود آوری و میهمان ما باشی، تا وقت رفتنت برای تو بهتر خواهد بود.»
مرد شامی با شنیدن سخنان امام گریه کرد و گفت: «شهادت میدهم که تو خلیفهالله در نزد خدایی. خدا آگاهتر است که رسالت خود را کجا قرار دهد. تو و پدرت پیش از این دشمن ترین خلق نزد من بودید و حالا تو بهترین خلق خدا نزد من هستی.»
مجتبی گفت: «بابا، من اینهمه بخشش و بزرگواری امام رو نمیفهمم!»
بابا حسن گفت: «فکر کنم باید فردارو وقت بذاری و چندتا سخنرانی گوش بدی. بعد از هر سخنرانی هم مطالبی رو که فهمیدی، روی کاغذ برای خودت بنویس. اینطوری شاید یه سری از مطالب رو بهتر بفهمی.»
مجتبی پرسید: «سخنرانی؟»
بابا حسن جواب داد: «بله. من چندتا سخنرانی توی لپتاپم دارم. برات میریزم توی فلش تا بتونی توی رایانهی خودت و مهیا بریزی و گوش بدی. حالا پاشو بریم افطار تا دیر نشده.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_چهارم بابا حسن گفت: «پس خودم برات تعریف میکنم. یه روز امام
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_پنجم
روز سوم:
بین نماز ظهر و عصر بود. مجتبی و محیا، کنار مامان فهیمه نشسته بودند تا مامان یکی از آیات جزء سوم را برایشان تلاوت کند. همانطور که مامان فهیمه قرآن رو ورق میزد تا آیه را پیدا کند، مجتبی گفت: «مامانی، میشه درباره آیهی تطهیر توضیح بدی؟»
فهیمه نگاهی به مجتبی کرد و گفت: «این آیه مربوط به جز ۲۲ قرآنه. ما الان جز سه هستیم.»
مجتبی اصرار کرد و گفت: «خواهش می کنم! من الآن به تفسیر این آیه نیاز دارم.»
محیا که دلیل اصرار مجتبی را نمی فهمید، گفت: «نوزده روز صبر کن بهش میرسیم.»
مجتبی با نگاهی ملتمسانه گفت: «لطفاً!»
مامان فهیمه دستی بر سر مجتبی کشید و گفت: «کلمه رمز رو گفتی. باشه، امروز میریم جز۲۲ سورهی احزاب آیه ۳۳. یه لحظه صبر کن. آهان! این هم آیهی ۳۳. خداوند در قسمت اول این آیه، به همسران پیامبر(ص) میفرماید: «و در خانههای خود بمانید و همچون دوران جاهلیت نخستین ظاهر نشوید و نماز را بر پا دارید و زکات را بپردازید و خدا و رسولش را اطاعت کنید.» تمام شش ضمیری که در این قسمت اومده جمع مونثه. در قسمت دوم آیه هم به اهل بیت پیامبر(ص) می فرماید: «خداوند فقط میخواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملاً شما را پاک سازد.» در این قسمت دو ضمیر جمع به کار رفته که هردو مذکره.»
محیا پرسید: «یعنی این آیه اول خطاب به زنان پیامبر بعد مخاطبش از اهل پیامبر هستن؟»
مامان فهیمه گفت: «بله دخترم.»
مجتبی پرسید: «همسران پیامبر هم جز اهل بیت هستن؟»
مامان فهیمه جواب داد: «در این آیه فقط پیامبر(ص)، حضرت امیرالمومنین(ع)، حضرت زهرا(س)، امام حسن(ع) و امام حسین(ع) اهل بیت پیامبر هستن. این آیه یکی از دلایل عصمت اهل بیت پیامبر(ص) است.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_پنجم روز سوم: بین نماز ظهر و عصر بود. مجتبی و محیا، کنار
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_ششم
مجتبی پرسید: «پس عصمت یه امر اجباریه و خدا خواست که ائمه معصوم باشند؟»
مامان فهیمه جواب داد: «همه چیز در این دنیا خواست خداست؛ اما خدا هم بدون حکمت و حساب و کتاب به کسی چیزی نمیده. اگر غیر این بود، عدل الهی زیر سوال میرفت و همه بندگان میگفتن چرا ما معصوم نشدیم؟ عصمت برای انسانها که دارای اختیار هستن، اجباری نیست؛ یعنی هر معصومی دارای دو نوع شایستگی هست، یکی ذاتی و موهبتی و دیگری اکتسابی و از طریق اعمال و رفتار. دست کم یکی از این دو تا اختیاریه و حاصل جمع این دو شایستگی مقام عصمت رو به همراه داره.»
محیا گفت: «وای... کمی سخت شد!»
مامان فهیمه گفت: «بذارید یه مثالی بزنم. حتماً کسایی رو دیدید که داتاً آدمهای باهوشی هستن. خداوند یه موهبتی رو بهشون داده و تا اینجا به نوعی اجباری بوده. حالا اگر این فرد از هوشش در کار دزدی استفاده کنه، چی میشه؟»
مجتبی گفت: «یعنی انتخاب کرده که آدم بدی باشه.»
مامان فهیمه گفت: «آفرین! اما اگر در راه کمک به مردم استفاده کنه خب خدا هم در این راه بهش بیشتر کمک میکنه و در نتیجه به درجات بالاتری از علم میرسه. درسته؟»
محیا گفت: «تقریباً فهمیدم. یعنی هم خواست خدا بوده که معصوم باشن و هم خودشون این لیاقت رو داشتن.»
مجتبی گفت: «آفرین خواهر باهوشم!» و هر سه خندیدند.
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━