🌸ســـــــلام
💕شنبه بهاریتون
🌸با طراوت
💕و چون صدای باران
🌸گوش نواز
💕دلتون خالی ازغصه
🌸زندگيتون شیرین تر از عسل
💕دنیاتون غرق درشادی و آرامش
🌸روزتان به زیبایی دلهای مهربونتون
┏━━ 👼🏻🌙 ━━┓
@aamerin_ir
┗━━ 👼🏻🌙 ━━
35.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ کلیپ قصه گل نرگس داستان زندگی آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت نرجس خاتون به زبان کودکانه😍
┏━━ 👼🏻🌙 ━━┓
@aamerin_ir
┗━━ 👼🏻🌙 ━━
حدیث روز 🌷
❣ امام صادق(علیه السلام) فرمود:
برترین کارها عبارتست از: ۱ - نماز در وقت ۲ - نیکی به پدر و مادر ۳ - جهاد در راه خدا.
📚بحار الانوار، ج ۷۴، ص ۸۵
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیستم مجتبی زیر لب گفت: «خوب شد بهروز از من ناامید شد و درخواستش رو
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_یکم
مامان فهیمه گفت: «برای امروز کافیه. برید نماز عصرتون رو بخونید. بعد هم برید سراغ نامههاتون. راستی مجتبی جان، بابا یه کتاب گذاشت روی میزتحریرت و گفت تا شب بخونیش.»
مجتبی پرسید: «دقت نکردم چه کتابیه؟»
مامان فهیمه گفت: «نمیدونم؛ اما مثلاینکه میخواد شب دربارهش صحبت کنید.»
مجتبی به سراغ میز تحریرش رفت. یک کتاب کوچک به نام «ریحانه رسول الله» برگرفته از مقدمهی اصول دین نوشتهی آیتالله وحید خراسانی روی میز بود. سر سجاده ایستاد تا نماز عصرش را بخواند.
بعد از نماز، کتاب را برداشت و روی تخت دراز کشید. بعد از یک مقدمه کوتاه و فهرست مطالب، تیتر صفحهی اول این بود: «ولادت آن حضرت.»
مجتبی کتاب را ورق زد و گفت: «این رو که میدونم: پانزده ماه رمضان.»
در صفحه بعد نوشتهشده بود که: «مدت هفت سال با جد بزرگوارشان رسول خدا و مدت سی سال با پدرش امیرالمومنین بوده است.»
در صفحه بعد درباره نامگذاری آن حضرت نوشته شده بود.
برای مجتبی جالب بود که وقتی فهمید نام آن حضرت را خداوند متعال انتخاب کرده.
از صفحه سیزده به بعد به مناقب حضرت اشاره شده بود: «آیهی تطهیر و آن حضرت، آیه مباهله و آن حضرت، او چهارمین از اهل
کساء است. ریحانه رسول خداست. سرور جوانان بهشت است.»
مجتبی کتاب را بست و با خود کمی فکر کرد. آیه تطهیر و مباهله رو درست به خاطر نمیآورد. از حدیث کسا هم زیاد نمیدانست. با خود گفت: «باید از مامان یا بابا دربارهی آن بپرسم.»
دوباره کتاب را باز کرد صفحه ۲۲ درباره عبادت آن حضرت بود: بیست مرتبه پیاده از مدینه به خانه خدا رفت و میفرمود: «از پروردگار خود حیا میکنم که او را ملاقات کنم و پیاده به خانهی او نرفته باشم.»»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_یکم مامان فهیمه گفت: «برای امروز کافیه. برید نماز عصرتون ر
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_دوم
کتاب دربارهی رفتار آن حضرت با مردم هم مطالب جالبی داشت.
آن حضرت غلامی را دید که گرده نانی در دست داشت. لقمهای را خود می خورد و لقمهای به سگ میداد تا نان تمام شود. امام پرسید: «چه چیز تو را واداشت که لقمهای بخوری و لقمهای به آن حیوان بدهی.» غلام عرض کرد: «از چشمان نگران حیوان حیا کردم که او را مغبون کنم.» امام فرمود: «غلام چه کسی هستی؟»
گفت: «غلام ابانبن عثمان» پرسید: «این باغ از کیست؟» گفت: «از ابانبن عثمان.» امام به غلام فرمود: «تو را قسم میدهم که از اینجا نروی تا من برگردم.»
آن حضرت غلام و باغ را خرید و نزد غلام برگشت. فرمود: «تو را خریدم.» غلام ایستاد و گفت: «السمع و الطاعه برای خدا و رسول و برای تو ای مولای من.» فرمود: «باغ را هم خریدم و تو را برای خدا آزاد کردم و باغ را به تو بخشیدم.»
*****
مردی نزد آن حضرت آمد. از فقر و تهیدستی خود بعد از ثروت شکایت کرد. امام فرمود: «من آنچه را شایستهی تو است، نمی توانم انجام دهم و هر چه بسیار باشد در راه خدا کم است. اگر ممکن را قبول کنی، انجام دهم.» گفت: «ای پسر رسول خدا، کم را قبول میکنم و خدا را شکر می نمایم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_دوم کتاب دربارهی رفتار آن حضرت با مردم هم مطالب جالبی داشت.
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_سوم
امام وکیل خود را حاضر کرد و آنچه نزد او بود حساب کرد. فرمود: «آنچه را که هست، بیاور» پنجاه هزار درهم حاضر کرد. فرمود: «پانصد دیناری که با تو بود چه کردی؟»
گفت: «نزد من است.» امر فرمود آن را هم آورد. پانصد دینار و پنجاه هزار درهم به مردی که عرض حاجت کرده بود داد. پس از آن زبان به عذرخواهی از عطا گشود.
*
مجتبی کتاب را بست و روی سینه اش گذاشت. این نوع بخشش برایش عجیب بود. احساس می کرد امام را نمیشناسد. همانطور که به بخشش امام فکر میکرد، خوابش برد.
بابا حسن این روزها زود به خانه برمی گشت. مجتبی با صدای در اتاق از خواب بیدار شد. بابا حسن گفت: «سلام پسرم!»
مجتبی روی تخت نشست و گفت: «سلام بابایی، کی اومدید؟ اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.»
بابا حسن به کتاب توی دست مجتبی اشاره کرد و گفت: «خوندیش؟»
مجتبی جواب داد: «خوندم؛ اما نه کامل.»
بابا حسن کنار مجتبی روی تخت نشست و گفت: «داستان حلم و صبر امام رو خوندی؟»
مجتبی جواب داد: «تازه رسیده بودم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
باشه قبول ولی جیگرمو خون کردی....
شاگردام با تمام اذیتاشون بهترین معلمای من بودن
به روایت تصویر:/
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر...
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هرکسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد، آن هم نه در کلاس، در خانه، دور از چشم همه!
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همهی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من، به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.
چهرهی همکلاسیهایم دیدنی بود. آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند. اما این بار فرق داشت، این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم، چون برخلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشمپوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
زندگی پر از امتحان است، خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم، تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم، اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد، آن روز چهرهمان دیدنی است.
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را میگیریم.
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
حسین حائریان
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
همیشه فکر میکردم معلم کسی است که سر کلاس درس میدهد، امتحان میگیرد، کم و زیاد نمره میدهد و تمام !
اما با گذر زمان فهمیدم معلمها قدرت عجیبی دارند. آنها میتوانند دیدِ آدمها را به زندگی تغییر دهند، فهمیدم معلمها همیشه در مدرسه نیستند ...
معلم میتواند همان کودکی باشد که تمام ناراحتی و دلخوریاش به چند دقیقه نرسیده تمام میشود. کودکی که کینه به دل نمیگیرد و درس بخشش میدهد
معلم میتواند همان جوانی باشد که برای آرزوهایش میجنگد و درسِ تلاش میدهد. معلم میتواند همان سالمندی باشد که به فرزندان و نوههایش بی انتها عشق میورزد و هیچکس مهربانی و عشق را به خوبی او یاد نمیدهد
دنیا پر از معلم است ؛ معلمهایی که جدا از سن و سال، جدا از تحصیلات، درس زندگی میدهند
هر کدام از ما میتوانیم حتی برای یک نفر معلم باشیم ؛ به شرط آنکه در زندگی چیزی برای یاد دادن داشته باشیم ...
حسین حائریان
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━