غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_بیست_و_دوم کتاب دربارهی رفتار آن حضرت با مردم هم مطالب جالبی داشت.
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_بیست_و_سوم
امام وکیل خود را حاضر کرد و آنچه نزد او بود حساب کرد. فرمود: «آنچه را که هست، بیاور» پنجاه هزار درهم حاضر کرد. فرمود: «پانصد دیناری که با تو بود چه کردی؟»
گفت: «نزد من است.» امر فرمود آن را هم آورد. پانصد دینار و پنجاه هزار درهم به مردی که عرض حاجت کرده بود داد. پس از آن زبان به عذرخواهی از عطا گشود.
*
مجتبی کتاب را بست و روی سینه اش گذاشت. این نوع بخشش برایش عجیب بود. احساس می کرد امام را نمیشناسد. همانطور که به بخشش امام فکر میکرد، خوابش برد.
بابا حسن این روزها زود به خانه برمی گشت. مجتبی با صدای در اتاق از خواب بیدار شد. بابا حسن گفت: «سلام پسرم!»
مجتبی روی تخت نشست و گفت: «سلام بابایی، کی اومدید؟ اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.»
بابا حسن به کتاب توی دست مجتبی اشاره کرد و گفت: «خوندیش؟»
مجتبی جواب داد: «خوندم؛ اما نه کامل.»
بابا حسن کنار مجتبی روی تخت نشست و گفت: «داستان حلم و صبر امام رو خوندی؟»
مجتبی جواب داد: «تازه رسیده بودم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━