غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_سوم مامان گفت:« این جمله برای مجتبی . یک عذرخواهی تشریفاتیه. با این ح
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_چهارم
مجتبی و محیا به اتاقشان رفتند و تا نزدیک افطار مشغول نوشتن نامه هایشان شدند.
چند دقیقه تا افطار مانده بود که بابا حسن به خانه آمد.
بچه ها با شنیدن صدای بابا، از اتاق بیرون آمدند و به استقبال بابا حسن رفتند. مثل همیشه، بابا بچه ها را در آغوش گرفت و صمیمانه آنها را بوسید. موقع بوسیدن بچه ها متوجه چهره گرفته شان شد و پرسید:«فهیمه بانو اتفاقی افتاده؟ چرا گلهای من شاداب نیستند؟»
مامان فهیمه جواب داد:« چون چند ساعته دارند به موضوع مسابقه فکر میکنند؛ اما تا حالا ندونستن یه خط هم بنویسن مگه نه بچه ها؟»
مجتبی، غمناک به دیوار تکیه داد و گفت:« فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.»
محیا سرش را به شانه مامان فهیمه تکیه داد و گفت:« نه این که نوشته نباشم، نوشتم؛ اما خوب نشده.»
باباحسن رو به بچه ها گفت:« یکی بگه اینجا چه خبره. کدوم مسابقه؟»
مامان فهیمه به سمت آشپزخانه رفت و گفت:« حسن آقا، شما دستات رو بشور و بیا سر سفره تا من براتون کامل توضیح بدم. الان اذان رو میگن.»
صدای اذان در خانه پیچید. مامان فهیمه ادامه داد:« نگفتم قبول باشه. انشاالله با این روزه پیشواز، ماه پربرکت ای رو شروع کنیم. بفرمایید سر سفره تا من سوپ رو بیارم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🌺 🍃 ━━━┓
@Gonchehayefatami
┗━━━ 🌺🍃 ━━