غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_نهم صدای بهروز را میشنید که میگفت:«مجتبی، دوست من! رفیقم. من باید ن
#داستانه
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_دهم
محیا پرسید: «اما چی؟»
مجتبی جواب داد: «با این که دلیلم منطقی بود، نه اون باور کرد، نه حتی خودم باور کردم.»
محیا گفت: «نمی فهمم. میشه واضح تر بگی!»
مجتبی از جا بلند شد و روی تخت نشست. هنوز ردی از اشک روی گونهاش باقیمانده بود. با ناراحتی گفت: «بهروز خواست تا براش نامه بنویسم؛ یعنی به جاش توی مسابقه شرکت کنم؛ اما من قبول نکردم و گفتم که تقلبه.»
محیا حرفش را قطع کرد و گفت: «فهمیدم. حالا تو مطمئن نیستی که به خاطر تقلب ننوشتی یا به خاطر جایزه.»
مجتبی گفت: «آره، حتی خودم هم به نیتم شک کردم.»
محیا پرسید: «حالا چرا بهروز اصرار داشت تا حتما توی مسابقه شرکت کنه؟»
مجتبی جواب داد: «نمیدونم. ازش پرسیدم؛ اما جواب درستی نداد.»
محیا گفت:«خب بنظرم یه سر برو خونشون باهاش حرف بزن، شاید دلیلی برای این همه اصرارش داشته باشه!»
مجتبی گفت: «با این رفتارم فکر نکنم من رو خونشون راه بده!»
محیا کمی فکر کرد و گفت: «بهش زنگ بزن اینطوری بهتره.»
مجتبی که برق در چشمانش دیده میشد. سریع به سراغ تلفن رفت و به بهروز زنگ زد؛ اما کسی جواب تلفن را نداد. ناامیدی دوباره بر چهرهی مجتبی نشست. محیا که کنار مجتبی ایستاده بود، گفت: «اشکال نداره. بهش فرصت بده. فردا آروم میشه و میتونی بری جلوی در خونشون.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━