eitaa logo
غنچه های فاطمی
187 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
158 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
غنچه های فاطمی
#داستانه #مجتبی_و_محیا #قسمت_نهم صدای بهروز را می‌شنید که می‌گفت:«مجتبی، دوست من! رفیقم. من باید ن
محیا پرسید: «اما چی؟» مجتبی جواب داد: «با این که دلیلم منطقی بود، نه اون باور کرد، نه حتی خودم باور کردم.» محیا گفت: «نمی فهمم. میشه واضح تر بگی!» مجتبی از جا بلند شد و روی تخت نشست. هنوز ردی از اشک روی گونه‌اش باقی‌مانده بود. با ناراحتی گفت: «بهروز خواست تا براش نامه بنویسم؛ یعنی به جاش توی مسابقه شرکت کنم؛ اما من قبول نکردم و گفتم که تقلبه.» محیا حرفش را قطع کرد و گفت: «فهمیدم. حالا تو مطمئن نیستی که به خاطر تقلب ننوشتی یا به خاطر جایزه.» مجتبی گفت: «آره، حتی خودم هم به نیتم شک کردم.» محیا پرسید: «حالا چرا بهروز اصرار داشت تا حتما توی مسابقه شرکت کنه؟» مجتبی جواب داد: «نمیدونم. ازش پرسیدم؛ اما جواب درستی نداد.» محیا گفت:«خب بنظرم یه سر برو خونشون باهاش حرف بزن، شاید دلیلی برای این همه اصرارش داشته باشه!» مجتبی گفت: «با این رفتارم فکر نکنم من رو خونشون راه بده!» محیا کمی فکر کرد و گفت: «بهش زنگ بزن اینطوری بهتره.» مجتبی که برق در چشمانش دیده می‌شد. سریع به سراغ تلفن رفت و به بهروز زنگ زد؛ اما کسی جواب تلفن را نداد. ناامیدی دوباره بر چهره‌ی مجتبی نشست. محیا که کنار مجتبی ایستاده بود، گفت: «اشکال نداره. بهش فرصت بده. فردا آروم میشه و میتونی بری جلوی در خون‌شون.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 👼🏻🌙 ━━