دختر اسنپی💚👱‍♀️
#755 _خواهش میکنم.. کاری نکردم.. من واسه خوشحالی تو هرکاری میکنم! _نوکرتم داداش.. انشاالله بتونم جب
دو روز بعد.. ماتم زده به چمدون بسته ی عزیز زل زده بودم و به این فکر میکردم که بدون عزیز چطوری باید به دنیای سیاه تنهاییم برگردم! با اینکه پدر ومادرم توی سن کم ازم دور شده بودن باید اعتراف کنم که هیچوقت دلم واسشون تنگ نشده و برعکس اون ها، تمام عمرم با غصه ی دوری از عزیز گذشت! من پدر ومادر با مسئولیت و احساسی نداشتم که دلم واسشون تنگ بشه! ازوقتی یادم میاد زیر دست عزیز بزرگ شدم وبا محبت ها و قربون صدقه رفتن هاش جون گرفتم.. عزیز برای من فقط یه مادر بزرگ نبوده ونیست.. اون به تنهایی برای من همه کس بوده.. مادرم،پدرم،خواهرم،بردارم و...! توی همین فکرها بودم و اشک توی چشم هام جمع شده بود که صدای عزیز رشته ی افکارم رو پاره کرد.. _وا پسرم توکه اینجایی پس چرا جواب نمیدی؟ اشک توی چشم هام و بغض سنگین توی گلوم رو پس زدم و گفتم: _جانم؟ بامنی؟ ببخشید توفکر بودم صداتو نشنیدم! جونه دلم؟ _جونت سلامت.. به چی فکرمیکردی که اینقدر عمیق غرقش شده بودی؟ _به شما.. اشاره ای به چمدون روبه روم کردم و ادامه دادم؛ _به این لعنتی که هرلحظه نزدیک شدن به ساعت پرواز و رفتنت رو به رخم میکشه! اومد کنارم نشست و دست های مهربونش رو قاب صورتم کرد وگفت: _چرا ناراحتی مامان جان؟ مگه دفعه اوله که میام و میرم؟ نکنه رفتن آخرمه و ناراحتی دیگه منو نمی بینی!