🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ محمد:کارتون عالی بود . زینب:ممنون محمد:الان دیگه کاری نیست فقط پشت سیستم باشید. زینب:چشم ساعت ۱۷:۴۵ مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد ، آقا محمد بود ! محمد:جلسه فوری داریم فرشید سریع بیاید بالا . بعد قط کرد . خیلی با عجله وسایلم رو جمع کردم و رفتم اتاق آقا محمد. همه بودن . محمد:سلام به همه ، امروز یه جلسه فوری گرفتم ! بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب ، آماده باشید امروز دوشنبه اس ، برای پنج شنبه عازم کویت هستیم ، موضوع بعدی اینه که بلیک اعتراف کرده ، ولی نصفه : / گفته بقیه اعتراف رو وقتی میکنه که نرگس خانم هم داخل اتاق بازجویی حضور داشته باشه 😐 نرگس:چه ربطی به من داره ! محمد: باید بگم که ... خودمم نمیدونم ! سعید:داخل اعتراف هایی که تا الان کرده چی گفته ؟ محمد: فکر میکرد ما از حضور امیر ارسلان و احسان خبر نداریم ، درباره اونا گفت ، اینکه امیر ارسلان میخواهد از کشور خارج بشه ، اینکه احسان هست کویت ، و اسم یک شخص دیگه رو هم گفت ... داوور:اینا رو که خودمون میدونیم ! اسم کی رو گفت ؟ محمد:در آخر اسم شخصی به نام رکس رو آورد ، ولی ادامه نداد ، گفت در صورتی حرف میزنه که نرگس خانم رو ببینه ! پ.ن: عملیات جدید 😄 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: تو من رو بهتر از همه میشناسی! کمکم کن! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ‌.م