『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سی_و_یک #داوود & آا.. آه... تنها روزنه نوری.. که از
به نام خدا رسیدم اداره.. ~ محمد.. € سلام آقا.. خسته نباشید.. ~ چه خبر.. € چی بگم... دادگاه که بهم خورد.. ~ محمد... حواست رو جمع کن... این جماعتی که من می شناسم.. از هر راهی برای اینکه به خواسته هاشون برسن استفاده میکنن.. € چشم آقا.. حواسم هست.. ~ از دار و دسته رئوف چه خبر.. از دختر حسین.. خبری نشد؟؟ € فعلا فقط یه تماس کوتاه داشته.... ~ از داوود چی .. خبری نشد؟ € هعی.. فعلا هیچی.. با اجازه.. ~ راستی محمد.. € جانم آقا.. ~ صدات کردم یه خبر خوب بدم.. آقای شهیدی رستگاری رو یه بازجویی اولیه ای کرده.. که... الان درخواست بازجویی و گفت و گوی دوباره داده... کار خودته.. € چشم آقا.. به سمت اتاق بازجویی رفتم.. اول به بچه های اونجا خسته نباشید گفتم! چون شبانه روز پای سیستم باید رفتار زندانی ها رو رصد میکردن ... € این جلسه به درخواست مستقیم شما برگزار شده... • میخوام اعتراف کنم.. € می شنوم.. • شاید اگه اولویتتون رو بدونم.. راحت تر بتونم اطلاعات بدم.. € اولویت.. ؟! • دنبال چی هستین.. چی رو میخواید از زبون من بشنوید... چه چیزی اهمیتش براتون بیشتره؟؟ € ما دنبال حقیقتیم... دنبال پیدا کردن کسایی که امنیت یه کشور رو میخوان به بازی بگیرن!! اما اشتباه میکنن... اما الان میخوام راجب کسی حرف بزنم که گروگان گرفتنش... مطمئنم میدونی از کی حرف میزنم... اگه اتفاقی براش بیفته... مطمئن باش زنده از زندان نمیری بیرون!! به نفعته که هرچی در این رابطه میدونی بگی.. • نگهش داشته بودن برای روز موادا... برای گرفتنش.. روز شماری میکردن.. فک میکردن گرفتن اون.. یعنی تحقیر شما! € جایی رو میشناسی که ممکنه اونجا باشن.. • خودتون که میدونید.. شهرزاد.. جاهای خیلی زیادی داره.... اما مطمئنن توی یه خونه نیستن! جایی به ذهنم نمیرسه... ام... چرا... یه جایی هست.. € بگو.. • یه کار گاه بزرگ متروکه... که به نام سینا بود.. البته.. الان به نام شهرام... سریع برگه & خودکار رو گذاشتم جلو.. € آدرس دقیقش رو بنویس... • حدودش رو بلدم.. دقیقش رو ن... ............................................................................ € وارد میشیم.... تیر اندازی رو شروع کردیم... رسول و سعید از عقب خودشون رو رسوندن به ما... با اشاره به مصطفی بهش فهموندم از سمت چپ وارد شن... تعدادشون زیاد نبود... چند نفرشون زخمی شدن!! تار و مارشون کردیم.. بالاخره تسلیم شدن... رسول با خوشحالی در همه اتاق ها رو باز میکرد.. برگشت به سمتم.. € چی شد... ح.. رسول.. $ چفیه رهاست... دست داوود بود... اینجا بودن! از توی یکی از اتاقا سر وصدایی میومد.. در رو باز کردیم... سینا راد!!! بسته به یه صندلی😳... رسول به طرفش رفت.. دهنش رو وا کرد... ♧ رفتن...ههه.. رفتن... $... خواهر من کجاس.. چه بلایی سرش آوردی... داوود کجاس!!!؟؟؟ حرف بزن.. € کی اینو بسته.. ₩ خودش بسته بود... € هع... پس دورت زدن! $ خودم به حرفت میارم .. € رسول.. کنار وایستا.. رسول کنار رفت.. € سعید... ببرینش... ₩ چشم آقا... $ اینجا هم نبودن!! € نگران نباش... از تک تک اینا حرف میکشم! خیلی خسته بودم.. عملیات نفس گیری بود... برای استراحت ۲ ساعتی به خونه برگشتم... ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، € السلام علیکم و رحمت الله و برکاته.. نمازم رو خوندم... به شیشه نگاه کردم... بارون!! ¤ قبول باشه!!! € قبول حق .. ¤ خدایا شکرت... داره بارون میباره... رسول خیره شده بود به شیشه $ بارون... چقدر دوسش داشت... دختر علی بهانه مادرش رو گرفته بود... $ عموجون.. ایشالا زود زود برمیگردیم پیش مامانت🙂... اما نه تنها... با عمه رها.. دستم رو روی شونه اش گذاشتم.. € هرچی خدا بخواد.. خدا که بد نمیخواد... پ.ن 😍😇نشانه های خوب... ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ شما گرفتینشون.... باورش نمیشد همچین کاری کردن.... خرشون که از پل گذشت.. عین ظرف یه بار مصرف میندازنت بیرون‌‌.. به نظر من که انتخاب ساده ایه!!! دل سنگ آب میشد.... شما از چی هستییییننننن