به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_نه
#رها
؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... چقدر برات گریه کردیم؟؟؟
بعد تو دیگه هیچ کس اون آدم سابقش نشد..
با تو ام...
جواب منو بده...
خیلی دلتنگتم...
$ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی..
؛Z کی رو؟؟؟ کی ؟؟؟
جواب بده....
رسولللللللللل...
کجا میری؟؟؟
نروووو ... منو تنها نزار....
رسول....
؛Z هووو...هوو..😓...
& چی شد رها؟؟؟
$ مامان خوبی؟؟؟
؛Z هیش... هوف.. خوبم.. هیسسس.. درسا بیدار میشه...
& آب بخور🥛
............................................................
€ همه چی امادس دیگه؟؟
¥ بله آقا.. خیالتون راحت!
€ سردار؟؟
¥ همه مهمونا تشریف آوردن... سالن اجلاس منتظرن...
€ خوبه.. رها خانم... ن... ببخشید..
؛Z راحت باشید آقا محمد...
€ شما آماده اید؟؟
؛Z بله...
استرس داشتم..
ن به خاطر مراسم...
ن...
حس میکردم... یه چیزی گم کردم...
از دیشب که رسول اومد به خوابم ...
خیلی دل نگرانم....
؛Z بسم الله الرحمن الرحیم...
ولاتحسبن الذین قتلو فیسبیل الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون
(آیه ۱۶۹_سوره ال عمران_صفحه۷۲_جزء ۴)
هرگز آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار... که آنان زنده اند و نزده پروردگارشان روزی ویژه دارند....
کبوتران مهاجر پیمبران امید...
شکوه خلقت عالم صنوبران شهید..
شما ز غربت و وحشت امانمان دادید..
حریم امن خدا را نشانمان دادید...
کبوترانی که رفتند تا فراز آسمان ها...
پرواز کردن تا رسیدن به قله...
پرواز کردند تا فراز امنیت🌸
رفتند تا بمانند مردم .. در آسایش و آرامش...
و دوستان بدانند..
طبق آنچه که خداوند در آیه فرمود...
شهدا زنده اند!!!
و این برای خانواده های شهدا .. یقین است..
ما یقین داریم ... برادران و پدران .. و مادران شهید و شهیده این سرزمین زنده اند...
در سختی و مشکلات .. یاریگر خانواده اشان ..
و یاریگر کشورشان.. و یاری گر مردمی.. که به خاطر عشق به آنها جان را فدا کردند هستند...
و قسم به آفتاب... که آنها لحظه ای ما را تنها نگذاشته.. نمیگذارند و نخواهند گذاشت...
مکن تحدیدم از کشتن... که من.. تشنه زارم به خون خویشتن...
دشمنان بدانند..
از دادن جان واهمه نخواهیم داشت...
و تا پای جان..
و تا آخرین قطره خون...
حافظ آرامش و امنیت این خاک خواهیم ماند...
چرا که حضرت امام فرمود..
بکشید مارا .. ملت ما بیدار تر میشود....
از سن پایین اومدم...
جای خالی رسول رو حس نمیکردم...
چون کنارم بود...
بین جمعیت دنبال گمشده خودم میگشتم...
دنبال رسول..
دنبال نشونه ای که توی خواب رسول بهم گفت میگشتم...
با صدای محمد به خودم اومدم...
€ زینب خانم... اگه میشه بعد از اتماممراسم .. بیایید اتاق من..
؛Z چشم.. حتما...
€ ممنون....
مراسم تموم شد...
من و داوود و محمد ..
توی یه ماشین...
و آقا سعید و بقیه بچه های تیم..
با ماشین دیگه برگشتیم اداره..
فاصله سالن اجلاس تا سایت زیاد نبود...
اما به خاطر امنیت بیشتر با ماشین اومدیم...
...............................................
؛Z من در خدمتم..
از پشت میزش پا شد..
روی صندلی رو به روی من نشست..
سرش پایین بود..
€ زینب خانم.. چیزی که میخوام بهتون بگم...