『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😌🐰 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_شصت_و_شش #رسول دیدم یه دفعه پاشد... خیلی عصبی تو صورت
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_شصت_و_هفت
#رها
دریا با یه پلاستیک پر آبمیوه و کمپوت برگشت..
٪ اینا چیه😐
* چی چیه؟؟ ناسلامتی رفتی زیر تیغ جراحی ها..
عین خیالتم نیست😐
٪ بچه جون میگم کی اینا رو اورده؟؟😒
* گفتم داوود بخره!
٪ برای چی😐 من کی به تو گفتم همچین زحمتی رو بندازی رو دوش آقا داوود.. تو نمیدونی من از این کارا خوشم نمیاد😐
*خیلی خوب تو هم😐 ناز نکن دیگه..😂
دو روز دیگه آقا رسول برگرده نمیگه خواهر منو با این حال و وضعش ول کردین به امان خدا..
دمتون گرم..
بعدم... به نظرت درسته از اون سر دنیا بعد دو هفته بیاد .. تو بی جون و مریض رو تخت افتاده باشی؟؟
خوب یه چیز بخور جون بگیری دیگه..
٪ اولا رسول خیلی بیخود میکنه از این توقعات ی جا داشته باشه😐
دوما .. این چند وقت با این رفت و امدا هم تو و هم آقا داوود رو به اندازه کافی تو زحمت انداختم..
سوما .. رسول واسه چی نگران شه؟؟
کدوم حال و وضع؟؟
همش ۲ تا بخیه است..
اینا رو هم بردار ببر بده به آقا داوود بگو پس بده..
* رها به جون داوود میزنم تو دهنتا😐😂
٪ دریااا!😢
* بس کن دیگه... همش دو تا بخیه؟؟؟
مثل اینکه خبر نداری ۱۵ تا بخیه خوردی..
٪ هیسس🤫.. خیلی خوب.. حالا کل بیمارستان رو خبر کردی...
ببین ۰ی دارم بهت میگم دریا..
از این ۱۵ تا بخیه جلو کسی حرفی نمیزنیا!
اگه حرفی به محمد یا رسول یا حتی عطیه بزنی به جون علی دیگه نه من نه تو..
معمولا جون علی و رسول رو قسم نمیخوردم..
اما وقتی میخوردم حساب کار دست دریا میومد..
اگه رسول یا محمد بفهمن جراحت چقدر بوده..
دیگه از درس و زندگی میوفتادم..
£ چی رو من و محمد نباید بدونیم؟؟ 🤔😅
٪ هیچی .. چیز خاصی نیست..
* همین که ۱۵ تا بخیه ... هع...
٪ دریا زنده گیرت بیارم فقط..
خواستم بلند شم که سرم دستم اجازه نداد..
٪ اه... ایی.. آخ.. آخ.. آخ
£ چی شد؟؟ چیه شما دو تا😄
خیلی خوب..
من به کسی چیزی نمیگم..
به شرط اینکه رها جون.. شما هم یکم به فکر خودت باشی..
٪ چشم.. ولی من برای تو دارم دریا خانم😒😐
* 😕 بیچاره دریا .. ایش..
♧ خب .. خب.. خانم حسینی .. حالت چطوره..
اووو... دکتر..
٪ ممنون.. بهترم..
♧ ببینم.. درد که نداری؟؟
٪ نه خدا رو شکر...
♧ از ناحیه جراحت.. خارش.. سوزش؟؟
٪ نه.. اصلا..
♧ همینجوری اگه حالت خوب باشه ..
فردا صبح مرخصی..
٪ نمیشه امشب برم خونه...
آخه چیز خاصی که نیست..
♧ امشب رو تحت مراقبت ما باشین بهتره..
چون زخم زمان زیادی باز بوده .. امکان عفونت هست..
بهتره امشب رو مهمون ما باشین..
٪ ام..
* ممنون خانم دکتر .. لطف کردین..
٪ تو واسه چی می پری وسط حرف من😐
* چون حرف گوش کن نیستی..
♧ خانما.. اینجا بیمارستان... چه خبره؟؟
سکوت رو رعایت کنید
* چشم.. بخشید😐
..........................................
یک روز بعد...
دریا کمک کرد بلند شم...
پام باندپیچی بود...
کج کج راحت میرفتم..
دکتر گفت بهتره از یه اسا استفاده کنم..
زیر بار نمیرفتم..
اخرشم دریا زورش بهم نرسید..
اسا رو خریدن..
٪ مگه من پیرزنم عطیه جون🤓😂
£ پیرزن چیه رها؟؟مگه اسای پیرمرد هاست؟؟
اسای بیماره.
اون فقط یه دونه..
موقتی..
٪ چمیدونم....
رسیدیم خونه...
عطیه پیاده شد..
کلید رو ازم گرفت..
در رو باز کرد..
£ دریا جون.. کمک کن ..
* بیا پایین رها..
٪ یه دقیقه صبر کن..
اسا رو ورداشتم...
نمیخواستم سر بار کسی باشم...
٪ خودم میام..
دریا نگاهی به عطیه کرد و باهم خندیدن..
پشت سرم اومد..
٪ تو کجا😐
* وا... خونه .
٪ شما تشریف ببر خونه... یکم به کارای خونه خودت و برادرت برس..
چیه صبح و شب افتادی اینجا؟؟😂
* رها تو تنهایی.. بزار بیام..
داوود خودش زنگ زد.. گفت ۱ ساعت مرخصی گرفته بیاد اینجا..
٪ اینجا واس چی؟؟😐
*، چمیدونم.. گفت خبر داغ داره..
٪ خب .. برو خونه تا خبر سرد نشه..
* نه دیگه.. برای تو خبر داره..
٪ من😳 . .
* آره دیگه..
£ پس من برم سرکار .. دیر شده..
٪ به سلامت عطیه جون.. ببخشید .. من خیلی سر بار شما و آقا شدم..
£ سر بار من که نشدی... برا محمد هم که سفارش شده حسین آقایی... ما مثل دخترمون دوست داریم😇
٪ ممنون عزیزم...
رفتیم داخل ...
چند دقیقه ای نگذشت که صدای زنگ خونه اومد..
٪ کیه؟؟
* حتما داووده..
خودم رو جمع و جور کردم..
رو مبل نشستم .. مشغول گوشیم شدم..
& سلام...
سرش پایین بود..
اما خوشحال به نظر میرسید
٪ سلام آقا داوود... بخشید همه زحمت های ما افتاده گردن شما..
& این چه حرفیه..
٪ خوش خبر باشین..
لبخندی زد..
با ذوق خاصی گفت..
& رها خانم مژده بدین..
٪ چطور؟؟
& رسول میخواد همین روزا برگرده..
انگار کل دنیا رو بهم دادن..
٪ واقعا؟؟ به این زودی؟؟؟ هنوز یه هفته مونده..
& اره دیگه... کارش زود تر تموم شد..
٪ وای... همیشه خوش خبر باشین..
& دریا شیرینی رو گذاشتم رو میز...
دیگه باید برم...
* یه دقیقه بیا..
& نه دیگه باید برم..
* یه دقیقه بیا....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_سه #رسول ₩من کار دارم با ایشون..😈 $ 😅باز شروع شد
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#رها
تمام شب رو به فردا فکر کردم...
اگه ازم پرسید چرا پات شکسته چی بگم!
اگه بهم گفت چرا ظرف دکور روی میز نیست چی بگم...
اگه گفت این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده...
به تمام اینا فک کردم...
نماز صبح رو که خوندیم خوابیدم ...
نمیدونم دریا داشت به چی فکر میکرد...
احساس میکردم از عصر دیروز که اومده بود...
میخواد یه چیزی بگه...
اما نمیگفت...
ترجیح دادم هر موقع خودش گفت شنوا باشم...
تا اینکه اصرار کنم...
اما ..
حس میکردم به من ..
یا به زندگی من ربطی داره...
به هر حال نگفت...
...............................
صبح شد...
* رها جون... من دیگه برم...
٪ کجا... وایسا صبحانه بخور..
* نه دیگه... مامان تنهاست.. بهتره . منم برم..
٪ خیلی خب... دریا...
* بله...
٪ چیزی شده؟؟
* ن... چطور..
٪ آخه از دیروز یه جوری شدی...
😅 کم حرف میزنی...
زیر زیرکی میخندی....
از زندگی و آینده میگی😂
چه خبره؟؟؟
چیزی هست .. بگو..
* راستش.... چجوری بگم..
خیلی وقت بود که..
یعنی چند وقت که ..
میخوام .. یه چیزی رو .. بهت بگم..
اما... نمیدونم .. چجوری...
شاید .. هنوز وقتش نباشه..
٪ بگو...
* حالا... الان بیخیال شو... بعدا😅
٪ باشه.. من اصراری ندارم...
به هرحال.. من سرا پاگوشم..
* با من کاری نداری..
٪ مراقب خودت باش... فعلا!
* خداحافظ...
دریا رفت....
صبحانه خوردم..
پانسمان پام رو عوض کردم...
خونه رو جمع و جور کردم..
رو تختم دراز کشیدم...
صدای زنگ خونه اومد...
٪ بله؟؟
$ منم .. رابط قضایی😂
٪ بیا داخل رسول...
از در اومد داخل...
مستقیم اومد به طرفم ...
$ پات چی شده؟؟؟😐
٪ هیچی... چیزی نیست.. شیشه رفته..
$ چرا همونجا بهم نگفتی؟؟؟؟؟
٪ چیزی نیست بابا... شلوغش نکن....
ادامه دارد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار #رها تمام شب رو به فردا فکر کردم... اگه از
#ادامه_پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#رها
٪ چیزی نیست بابا... الکی شلوغش نکن😄
$ آهان.... پس صدای پیج بیمارستان بود!
٪ کی ؟؟ چی ؟؟
$ رها تو نمیدونی من از پناهان کاری بدم میاد؟،😒... چرا بهم نگفتی؟؟
٪ 😐بی خبر که اومدی...
شبم که خونه نموندی..
دو قورت و نیم هم باقیه؟؟؟😐😂
$ ایش...
مستقیم رفت جایی که نباید میرفت😢
$ میز عسلی چرا شکسته؟؟
٪ همون دیگه... وسایل سنگین گذاشتم روش..
تاب نیاوورد😊😥
$ عه🧐!
٪ بله دیگه... بشین .. خسته ای..
من ... برم... چایی بیارم!! هه😄
$ 😐چینی کو؟؟
٪ چی؟!
$ ظرف چینی که مامان داده بود...
همیشه روی این میز دکور بود..
٪ ای بابا.. خوب... اونم .. همینجاست...
حالا..
میارم..
$ 🙂باشه!!!
رفتم آشپزخونه...
داشتم چایی میریختم...
یهو اومد داخل..
$ خودتی😐
٪ چی😦
$ گفتم خودتی😑
٪ چی؟؟؟ 😕
$ همونی که فک میکنی منم😏
٪ رسول ینی چی😟
$ ببین بچه .. من ۵ ساله رفتم سر کار!!
ده تا عین جنابعالی رو تخلیه اطلاعاتی میکنم میفرستم بیرون😂
سر من کلاه نزار😐
٪ 😂شما مامورین زحمت کش کلا یا قوه تخیل بالایی دارین .. یا توهمی هستین🤣..
$ عه؟! باشه!
فقط ... اگه قوه تخیل من کار دستت داد نگی نگفتیا🙂😄!؟؟
٪ 😐منو تحدید میکنی؟؟
رسول با دم شیر بازی نکن...
برو بشین چاییتو بیارم😐😂
$ باشه.. خودت خواستی..
نمیدونستم میخواد چی کار کنه...
پخ... مثلا چی کار میخواد کنه...
دلشوره گرفتم....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎✨ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنج #دریا.. تا رفتم داخل .. خواستم در رو ببند
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هفتاد_و_شش
#رها
چایی رو بردم...
دیدم زنگ زده 😱
$ اره ... اتفاقا همینجاست... یه دقیقه گوشی..
$ علیه😉😁
چیییییی؟؟؟؟
چایی رو گذاشتم زمین..
$ خب دیگه چه خبر😁
٪ رسول... میخوای چی بگی...
$ 😜نه.. هیچی... زنگ زدم یه موضوعی رو مطرح کنم🙂
٪ رسسسوووولل... رسول جون رها... رسول... رسول .. بیخیال
$ یه لحظه گوشی😂
$ 😐بگو اشتباه دروغ گفتم😂
٪ رسول کفر منو درنیارا😐!!! رسول بد میبینی!
$ عه ... باشه.... پس منم به علی میگم که تو یه چیزیت شده... سیر تا پیاز ماجراها رو میگم..
$ الو...
زد رو اسپیکر...
٪ اشتباه کردم دروغ گفتم😰
¤ الو.. رسول چی میگه رها؟؟
$ هیچی😂.. مسئله خصوصی...
یه دقیقه گوشی..
$ بلند تر نشنیدم😂😍
٪ 😐(دارم برات..) اشتباه.. کردم...
$ کی اشتباه کرده؟؟؟😂
٪ من 😐
$ جملتو کامل کن..
٪ 😐من اشتباه کردم که دروغ گفتم😐
بیخود کردم که دروغ گفتم😐
اشتباه بزرگی کردم که نگفتتتتمممممم😠
هه... ههه...
$ 😮الو..
$ نه... هیچی... بعدا بهت زنگ میزنم..
نیشگونش گرفتم..
٪ حالا دیگه منو تحقیر میکنی؟؟؟
بلائی به سرت بیارم...
که اسمتو یادت بره😂
$ رها .. 😅آییی
ولش کردم...
دلم به حالش سوخت🙄🙄
$ حالا مث یه دختر خوب... سیر تا پیاز ماجرا رو بهم میگی!!!
بدون سانسور و کذب😐
واگرنه من میدونم و تو..
چاره دیگه ای نداشتم...
باید همه چیز رو میگفتم
.....
$ تو این همه اتفاق رو الان باید بگی ؟؟؟؟؟؟؟؟
رها رفتی اتاق عمل؟؟؟؟
خونه رو اومدن جارو کردن بردن...
تو نباید به من میگفتی...
واقعا که
٪، 🤫بی خود قیافه طلبکارا رو به خودت نگیر..
یادم نرفته دو دقیقه پیش چی کار کردی😔
$ ت.... ای بابا...
پاشدم رفتم...
دو دقیقه نشد با یه پلاستیک اومد تو اتاقم🙄
$ تقصیر منه که توی ماموریت به فکر تو ام☹️
٪ آره... همه چی تقصیر توئه...
همه چیییییییییی
$ وا😕
٪ 🤓اون چیه؟؟
$ 😐🤣تو با خودت چند چندی؟؟؟
٪ 😐خیلی پرویی
$ اینا لباسه.... برا توئه🙄خیر سرم سوغاتیه
٪ بده من ببینم😍
$ تا تو نگاه بندازی ... منم میرم سایت...
٪ سایت؟؟؟؟؟
رسول تو دو دقیقه نیست اومدی خونه ...
9 صبح اومدی... الان تازه ساعت 9 و نیم...
$ آخه... قرار خانم مهرابی بیاد سایت..
٪ عه😂خانم مهرابی... آها... خیلی خوب...
فهمیدم قضیه رو..
$ 😐میشه واضح تر صحبت کنی😒
٪ خانم مهرابی داره میاد.. تو واسه چی داری میری؟؟؟
$ جلسه داریم😐
٪ اها....
$ 😊شاید شب برگشتم...
٪ شب؟؟؟؟😮
$ اره.... امشب که کسی؟؟
٪ نه... خیالت جمع... دریا مامانش اومده...
گفت دیگه نمیاد...
$ واقعا؟؟؟ ....
٪ آره..
$ مشکوکه...
٪ چی مشکوکه..
$ داوود... چند وقت یه جوریه... الان که تعطیلات نیست.. این موقع سال... مادر داوود که از تهران بیزاره...
تهرااان؟؟؟
حتما یه خبرهایی...
٪ چه عجیب... آخه دریا هم چند وقت مث قبل نیست...
$ ... نمیدونم.... اگه چیزی فهمیدی به منم بگو..
٪ 🤣من دیگه پشت دستمو داغ کنم چیزی به تو نگم..
$ قربونت😂😍
$ من رفتم... خداحافظ
٪ 😁 به سلامت آقای مردم آزار..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨✨
در زدن.... خانم مهرابی بود...
ماموریت جدید استاد رسول....
شما هم بهتره باشید....
موفقیت آمیز و موثر بود...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_سه #رسول در رو آروم باز کردم... ٪ سلام😊 $علیک س
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_چهار
#رها
تو فکر بودم...
خواب نمیرفتم..
معمولا شبا برای خواب باید از هفت خوان رستم رد میشدم...
اصلا به فردا امیدی هست..
چه اتفاقی قرار بیوفته..
یعنی من باید برای همیشه..
از پیش رسول و خونوادم برم..
هنوز که چیزی نشده...
ای بابا..
با خودم کلنجار رفتم تا خوابم برد..
..................................
٪ رسول.. پاشو دیرت شد..
$ هان؟؟
٪ وا.. رسول..
$ اینجام...😐
٪ 😐تو اونجا چی کار میکنی؟؟
$ یعنی فرق تخت خالی یا تخت ...
یعنی نفهمیدی من خواب نیستم😐😐
٪ 😐 سحر خیز شدی؟؟؟
$ باید زود برم... ظهر برگردم..
٪ چه خبره برگردی؟؟
$ 😂ناراحتی نیام..
٪ ن... آخه تو همیشه دلت میخواد اداره باشی😐❤️.. تعجب کردم..
$ من دلم نمیخواد اداره باشم... اونجا کار زیاده...
در واقع اداره به من نیاز داره😎😌😜
٪ اونجا دیگه چه جایی که به شما نیاز داره😂..
$ بسه دیگه .. نمک نریز... پاشو یه چیزی بخور...
که کلی کار داریم..
٪ چه کاری؟؟
$ منمیرم... وقتی برگشتم خبرت میکنم...
راستی.. تو دانشگاه نداری؟!!
٪ تازه امتحانات میان ترم تموم شده...
بعدم .. مرخصی های این ترم رو دارم..
$ خیلی خوب... پس من رفتم... مراقب خودت باش..
٪ چشم.. خداحافظ...
رسول رفت...
اتاق بیش از حد و اندازه به هم ریخته بود...
شروع کردم جمع و جور کردن...
برای ناهار مواد ماکارونی رو آماده کردم...
مشغول انجام کارهام شدم... نفهمیدم زمان چطور گذشت...
۲ ساعت بعد...
سالاد ها رو درست کردم..
گذاشتم یخچال که صدای زنگ خونه اومد..
اعتنا نکردم..
دریا که نیست..
رسول هم کلید داره...
حتما یا مزاحمه..
یا کار مهمی نداره..
لپ تاپ رو برداشتم...
مشغول خوندن چند تا مقاله اینترنتی شدم..
دستش رو گذاشته بود رو زنگ..
دست بردار نبود😑
پاشدم رفتم...
ایفن رو برداشتم..
٪ بعلههه ..
کسی جواب نمیداد...
نگران شدم...
شاید ایفون خرابه...
شایدم واقعا مزاحمه...
نباید به چیزای بد فکر کنم...
گوشیم رو چک کردم..
اگه از آشناها بود زنگ میزد..
ول کن معامله نبود...
دیگه واقعا داشتم نگران میشدم...
نکنه رسول چیزیش شده...
چادر سر کردم ..
دلشوره گرفتم نکنه کارم درست نباشه...
زنگ زدم به رسول
٪ الو رسول..
$ سلام...
٪ علیک سلام..
$ چی شده...
٪ یه نفر اومده دم در... دستشو گذاشته رو زنگ...
تو نمیدونی کیه؟؟
$ باز کن دروو😑..
٪ کیه خوب؟؟
$ نگران نباش.. باز کن..
٪ ای خدا....
در رو باز کردم...
کسی نبود ...
دو طرف کوچه رو نگاه کردم...
¤ سلام عروس خانم😍😂
برگشتم...
بابا... علی... زهرا .. مامان... نازی..
خدا نکشتت رسول..
چرا نگفتی؟؟؟؟😕😐
$ سلااااممم😅 کی اومدین؟؟ رسیدن به خیر...
☆ ماکه خیلی وقت اومدیم مادر... فقط یا زنگ در مشکل داشت... یا در رو باز نمیکردی😐
٪ آخخخخ... شرمنده همش تقصیر رسوله...
بهم نگفت..
خب منم .. در رو باز نمیکنم😅
☆ اشکال نداره... علی... برو ساک ها رو از تو ماشین بیار..
♤ اجازه هست عروس خانم😆
٪ تو از کی اینقدر بدجنس شدی زهرا😂
♤ خواهر شوهر بازی درنیاراا😂
¤ بفرمایید تو وسط کوچه زشته😐
٪ شما برید داخل..من کمک کنم چمدونا رو بیاریم
¤ شما چرا؟؟؟ قباحت داره استغفرالله😂
خودم میارم...
٪ لوس نشو دیگه علی... بزار کمکت کنم..
☆ ما رفتیم...
٪ بفرمائید
دوتا ساک لباس... سهم من شد..
بقیه رو هم علی زحمتش رو کشید...
¤ رسول کجاست؟؟
٪ مثل همیشه.. اداره...
¤ 😬بزار بیاد... کلی حرف باهاش دارم... باید بفهمم این پسره کیه... چی کارس..
٪ بریم داخل🤒
نازگل واسه خودش میچرخید😍
هنوز از اینکه رسول چیزی بهم نگفته بود عصبی بودم😬😬😬
دیدن نازگل شادم میکرد🤤
٪ نازیییی... نازگل من😘... رسول تو رو ببینه بال در میاره😂😁
¤پس ما رو ببینه بالش میشکنه؟؟😕😂
٪ بابا... آخرین بار کی گوش علی رو پیچوندی؟؟
خیلی بامزه شده😐😐
♡ الان دیگه کارش از گوش پیچوندن بیرونه😂
¤ دست شما دردنکنه... این بود رسمش بابا؟؟
نا سلامتی من داداش عروسما😕😂
٪ انقدر عروس عروس نکن... هنوز نه به بار نه به دار🙂
♤ 😂در اکثر مواقع هم با گفتن اینکلمه همه چی قطعیه.... شکنکن😂
٪ زهراااا😂
مامان که مثل همیشه آشپزی منو قبول نداشت...
مشغول درست کردن غذا شد🙄
رفتم اتاقم رو مرتب کنم..
زهرا اومد اتاقم..
٪ عه... اینجایی؟؟
♤ چه اتاقی..
٪ اونجا رو که نازی تسرف کرد... اینجا هم مال من😅
♤ بیا بشین... ببینم چه خبر..
٪ 😅سلامتی..
♤ شغلش چیه؟؟
٪ کی؟؟
♤ خودتو نزن به کوچه علی چپ😅
خوب میدونی کیو میگم..
٪ هم کار رسول..
♤ عه.... خوب... چجور ادمیه؟؟
٪ من زیاد شناخت ندارم.... با خواهرش هم دانشگاهی... و البته دوست بودم.... ولی رسول ازش تعریف میکنه...
♤ نظرت چیه؟؟
٪ حالا.. فعلا گفتم بیان.. تا خدا چه بخواد...
صدای باز شدن در اومد....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج #رسول کار های اداره رو زود جفت و جور کردم..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
#رها
۳ روز بعد...
€ ایشالا به سلامتی...
♡ سلامت باشی محمد جان... حتما تشریف بیارید...
€ چشم... فقط .. اگه اجازه بدید مناز طرف خانواده داماد باشم... تاکید کردن به عنوان برادر بزرگ..
♡ قابل نمیدونی مارو محمد جان؟؟؟ 😄
€ نفرمایید سردار.. افتخار..
♡ مهم حضورته ... این ور اون ور نداره..
€ میرسم خدمتتون..
♡ منتظریم..
€ خدا نگهدار...
♡ خب.. اینم از محمد...
¤ زهرا ... بیا این دکمه آستین منو ببند😅
♤ اه... علی .. میبینی که دستم بنده..😐
¤ رسول.. بدو کار خودته...
$بده من ...
استرس گرفته بودم...
تو آشپزخونه نشسته بودم ناخون میجویدم😂
ساق دست کرمی.. چادر سفید.. یه لباس بلند کرمی - صورتی...
چه میشد کرد؟؟؟
هرچی اصرار کردم رنگ های سنگین تر وردارم..
زهرا اینا رو چپوند😐
دارم براش...
بزار امشب تموم بشه..
برا همه تون دارم..😐
از آشپزخونه رفتم بیرون .. نگاهی به ساعت انداختم...
۲ ساعت دیگه ...
ساعت ۹..
ای وای..
برگشتم آشپزخونه .. از صدای جارو برقی فراری بودم😂❤️
$فک کن.. خانم پلنگ صورتی😂😂😂 آیا وکیلم شما را به عقد آقای ایکس در بیاورم😂😂
¤ خخخ... 😂 یه موز بده من...
$ بیا😂❤️
¤ عروس رفته اجازه غیبت از معلمش بگیره😂
$ پس بالاخره چی شد؟؟؟ عروس خانم جزوه هاشو گم کرده... یادش نمیاد چی بگه😂🤣🤣
¤ مثلا فک کنم..
٪ بابا.. 😕 این دوتا گوله نمکو ببین☹️
$ عه خودش اومد... عهههه... عروس خاانمممم😂
¤ هع... 😂خخخخ... این آخه ظرف بلد نیس بشوره...
٪ باشه... امشب که به آخر میرسع😕😐
♡ چه خبرتونه... سه تایی خونه رو گذاشتین سرتون😠
٪ بابا نگاشون کن... من الان استرس دارم اینام هی با من شوخی میکنن😬
♡ پاشین... پاشین... رسول.. علی.. پاشو.. اون پرده ها رو وصل کنین... الان میرسن..
$ چشم بابا اومدم... یه موز بخورم..
٪ رسول کندی ظرفو پاشو😐
¤ بابا .. ناسلامتی خواستگاری ها😂
یه خواستگاری موز و شیرینی😂
بخور رسول... گیرت نمیادا😂
$ اره بابا.. من رسول نیستم تا آخر اینا رو نخورم🤣😂
♡ بچه ها... برید😓🙄😐
$ چشم .. چشم...
¤ کمتر به دستت فشار بیار عروس خانم😂
حیف نشی🤣..
پاشو بیا کمک..
♡ ولش کنین .. اینقدر اذیت نکنین بچه رو😐
$ بفرما.. اینو که دیگه بابا گفت.. بچه😂
٪ رسوللل
♡ رها ولش کن..
٪ 😫چش..
کارهای خونه تموم شد...
ساعت ۹ ....
صدای زنگ خونه بلند شد..
♡ مثل بچه ادم بشینین یه گوشه...
رسول بابا... آشنای تو ان... با مادرت برو دم غریبی نکنن...
تو هم همینجا بمون .. فعلا نیا..
٪ چشم😓
صدای مامان و رسول بلند میومد...
خوش آمدید...
بفرمائید..
آقا محمد...
آقایی که احتمالا پدر دریا بود..
مادرشون..
عطیه خانم..
دریا..
آقا داوود...
☆ خیلی خوش آمدید..
~ لطف دارید...
♡ بفرمایید.. بفرمایید..
بعد از چند دقیقه مامان اومد..
☆ ببینمت..
٪ وایی.. مامان😩
☆ عه... بردار چایی ها رو بیار...
چایی ها رو بردار...
اول سلام کردم...
بعد چایی تعارف کردم...
کاش زودتر تموم بشه..
خجالت عجیبی تو تمام وجودم بود...
تنها جایی که بود ..
کنار رسول😬..
نشستم..
سرم پایین بود...
زیاد نمیشنیدم که کی چی میگه..
بالاخره بابا ازم خواست آقا داوود رو به اتاقم راهنمایی کنم..
٪ بفرما.. بفرمایید😓
& ممنون😥
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش #رها ۳ روز بعد... € ایشالا به سلامتی... ♡
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت
#رها
کنار قاب عکس و خطاطی های اتاق ایستاد...
& اهم.. چقدر قشنگن..
٪ فک کنم حرفای مهم تری باشه برای زدن..
& ام.. بله...
٪ خب...
& چی بگم..
٪ از زندگی تون.. خونوادتون..
& تو هر زمانی... یه عده هستن که برای خدمت میان... یه عده هم برای خیانت...
پدرم از جوونای دوره انقلاب....
وقتی که جنگ شد.. پدر و برادرم.. هر دو برای دفاع رفتن جنگ...
مادرم تنها زندگی میکرد و غصه میخورد..
اگه برادرم... تنها پسرش و تنها بچش..
اتفاقی براش بیفته...
تو همون زمان بودن کسایی که ..
به جای جنگیدن مشغول عکس گرفتن شدن...
عکسایی که الان ... باید رو در و دیوار وزارت خونه ها دنبالشون بگردی...
یه عده هم .. مثل برادر من.. همون زمان...
جونشونو کف دستشون گرفتن...
جونشو فدای این انقلاب کردن...
قطره اشکی اروم از گوشه چشمش پایین اومد..
تا چند لحظه چیزی نگفتم...
& پدرم... بعد از جنگ .. برگشت شهرمون...
وزیر نشد... منم آقازاده نشدم...
از نوجوونی رو پای خودم وایستادم...
چند سالی هم هست که مشغول به خدمتم...
دارایی چندانی ندارم...
در حال حاضر کل داراییم.. یه موتور و ...
یه خونه اجاره ایه😅
هر چند میدونم برای شما اهمیتی نداره..
اما خوب.. باید رو راست بود...
٪ اگه میشه.. راجب این چیزا صحبتی نکنیم...
زیاد علاقه ای ندارم..
& همین طوره...
رها خانم... شما.. با شغل من اشنایید...
خوب میدونید...
من .. ممکنه... ۱ روز.. ۲ روز .. سه روز نتونم خونه باشم...
با هر عملیاتی.. ممکنه امیدی به برگشتم نباشه...
ممکنه حتی چند روز ازم خبر نباشه..
شما.. با این شرائطم مشکلی ندارید؟؟؟
٪ من اگه با شغلتون مشکل داشتم که شما الان اینجا نبودید...
همونطور که گفتید.. من با شغل شما اشنایی کامل دارم...
& یه عده مثل ما... جاموندن... یا آقازاده شدن... یا مشغول خدمتن😊... امیدوارم به هرچی که میخوایید.. برسید..
ازش خواستم راجب برادرش بیشتر بگه...
آنقدر راجب شهدا با حسرت و آه حرف میزد که محو رفتارش میشدم...
بعد از مدتی صدای در بلند شد..
رسول بود..
$ تموم نشده؟؟ مامنتظریم....
& میرسم خدمتتون😊
$ پاشید بیایید😂
رسول لبخندی زد.. به رسم رضایت...
از در اتاق بیرون رفتم...
قرار بر این شد که عقد موقتی بخونن..
تا چند وقت باهم آشنا بشیم...
اون شب تموم شد...
خسته بودم....
رفتم اتاقم... آنقدر خسته که فرصت فکر کردن نشد...
پ.ن --- 😶برادرش شهیده😔😍!!
پ.ن۲ --- حرف های قشنگ داوود😀
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
برادر زاده یکی از مسئولین رده بالا....
ممکن نیست خودش بی خبر باشه...
ایولللل...
ت.م ... حواس کامل....
گمش نکنی....
به هیچ وجه...
چند تا جوون همینجوری بی کار شدن؟؟
الله اعلم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #ادامه_پارتارت_صد_و_نود_ #داوود & تشریف بیارید... $ یه خانم ۳۰.. ۳
به نام خدا
#پارت_صد_و_نود_و_یک
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#رها
* هوفففف.. پس چرا نیومد😐.. ایش...
٪ چقدر غر میزنی.. خب حتما کار داشتن...
* ببینم تو تا کی میخوای این لفظ رو به کار ببری😐😐😐
٪ 😐مث اینکه یادت رفته.. ما محرم شدیم باهم آشنا بشیم... هنوز که چیزی معلوم نیس..
* برو بابا😂
٪ ولی واقعا دیگه دارم نگران میشم..
* بزار یه زنگ بهش بزنم...
٪ چی شد؟؟
*خاموشه😐😬🙄
٪ بزار من رسول رو بگیرم.. اینا هرجا باشن خبر دارن..
* اره.. راس میگی...
$ الو.. سلام رها..
٪ سلام استاد رسول😁.. کجایی؟؟
$ من... شهربازی سایبری😂
٪ وا..
$ خوب.. کجا باشم.. سر کار... دیگه..
٪ میگم تو از داوود خبر نداری؟؟
$ داوود؟؟؟
٪ آره...
$ چیه🤣 دلت تنگ شده..
٪ مسخرهههه😐
$ پ .. چی؟؟
٪ قرار بود ساعت ۲ بیاد دنبالمون ... من بهشون گفتم که ما میریم.. اما اصرار کرد که بعد از دانشگاه دریا رو میرسونه .. که باهم حرف بزنیم...
$ ام.. ن.. چیزه.... من .. خودم .. خودم میام..
٪ یعنی چی؟؟ رسول.. آقا داوود کجاس؟؟
$ همینجا.. دارم میام..
٪ الو...
* چی شد؟؟
٪ گفت خودش میاد...
* داوود کجاس؟؟
٪ گفت .. پیش همن..
* وا.. ن به اصرار صبحش.. ن به نیومدن الانش...
به دلم افتاد که یه چیزی شده..
مطمئن بودم...
وقتی رسول هول باشه رو قشنگ میفهمم ...
حس میکردم ...
بعد از نیم ساعت رسول رسید..
$ سلام... سوار شید...
٪ بیا بالا دریا..
...
* آقا رسول.. داوود کجا بود؟؟
$ دستش بند کار بود..
* اها.. اون وقت چه کاری که از علاف نکردن ما واجب تر بود..
$ حتما مهم بوده..
* ببخشید آقا رسول... ولی شما دارین یه چیزی رو از ما پنهان میکنین..
$ ن.. اصلا..
* خب اگه اتفاقی افتاده بگین...
$ گفتم که.. چیزی نشده.. فقط کار داشت..
دریا رو رسوندیم...
برگشتیم خونه..
رسول رفت...
وارد خونه شدم...
کیف و وسایلم رو انداختم یه طرف...
گوشی آقا داوود رو گرفتم...
بازم خاموش...
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
ساعت ۱۰ شب...
هنوز از فکر و خیال در نیومده بودم....
هر چی هم زنگ میزدم به رسول جواب سر بالا میداد....
صدای زنگ در شنیده شد..
بدون اینکه فکر کنم کیه رفتم دم در..
دریارو با صورت خیس دیدم..
٪چی شده؟؟؟؟؟.
* سلام...
٪ علیک سلام...این چه ریخت و قیافه ایه؟؟؟
* از داوود خبری نشد؟؟🙂😰
٪نه... چطور مگه...
* اخه از صبح گوشیش خاموشه...
به محل کارش هم که زنگ میزنم جواب درست نمیدن...
رها .. به جون خودت یه چیزی شده...
دیگه داشت حالم بد میشد...
٪ یه لحظه صبر کن.... الان میام...
لباسام رو پوشیدم...
به سمت اداره حرکت کردم...
باید هر جوری که شده میفهمیدم....
رسیدیم...
محمد رو دیدم که داره سوار ماشینش میشه...
٪ وایستا...پیدا نشو..
$ آقا.. برو دنبال این ماشین...
دنبالش کردیم...
مطمئن بودم که ما رو به یه جایی میرسونه....
از یه جایی به بعد دیدم هیچکس نیست...
ماشین ایستاد...
$ چی شدآقا؟؟؟
+ گمش کردیم
در ماشین باز شد...
€ سلام...
آقا محمد بود....
یا ابوالفضل..
٪ سلام...
پیاده شدیم...
€ خب.. توضیحتون برای تعقیب من؟؟؟
٪ راستش..ما.....
پ.ن 😮چرا نگفت😬
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
تا خود بیمارستان دویدم...
چیزیش نیس....
من خوبم .. نگران نباشید
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_دو
#رها
٪ راستش ما .. امروز صبح منتظر داوود بودیم...
* نیومد..اون همیشه سر قولش میموند😢😐
٪ رسول راستش رو به ما نگفت...
€ داوود حالش خوبه.. الانم...
حس میکردم آقا محمد براش سخته که
دروغ بگه....
€ نگران نشید... شلوغ هم نکنید...
امروز یه عملیات داشتیم...
تا گفت عملیات همه چی رو خوندم....
تا خود بیمارستان پیاده دویدم....
دریا هم دنبالم...
از اونجا تا بیمارستان... به اندازه یه خیابون راه بود...
رسیدیم بیمارستان....
نگهبانی دم در بیمارستان...
قبل از اینکه سوال و جواب کنه من وارد شدم...
دریا هم پشت سرم...
نگهبان هم داد میزد که وایستیم...
رسیدیم به ایستگاه پرستاری که ..
رسول رو جلو تر دیدم...
دویدم به طرفش...
با دیدن ما خشکش زد...
خیره شدم بهش....
$ره...
٪ هیچییی نگو رسول.... فقط بگو داوود کجاس..
$ رها آروم..
٪ رسول... داوود کجاس...
$ تورو خدا نرید... اگه بفهمه شما اومدین زندم نمی زاره....
هولش دادم...
دریا پشت سرم بود هنوز...
یکی یکی اتاق ها رو نگاه کردم...
آخرین اتاق... با یه کتاب دعا کنار دستش خوابیده بود....
تا در رو باز کردیم ...
پا شد نشست...
& کی شما رو خبر کرد؟؟؟
* چی شده داوود.. تیر خوردی .. کی تیر خوردی...
درد داری..
& عه... دریا.. زشته بابا.. همش یه گلوله خوردم...
به اندازه عدس
* ساکت باش... اصلا حرف نزن....
من همینجوری دم در خشکم زده بود....
& دریا بعدا خونه حرف میزنیم...
آقا محمد به جمع ما اضافه شد..
€ چه خبره بچه ها؟؟؟ چی کار میکنین... بیمارستان رو گذاشتین رو سرتون...
ما اینجا آبرو داریم هااا...
دریا که مطمئن بودم به تشر زدن به داوود بسنده نمیکنه.. شعله های اتشش دامن آقا محمد رو هم گرفت...
* شما مردا همه تون عین همین ... لجباز .. بی عاطفه.... سر به هوایین... اصلا فک نمیکنین که یکی منتظر... یکی نگران .. یکی چش به راهه...
مطمئن بودم محمد چیزی نمیگه...
دریا خیلی عصبی بود...
دست خودش نبود...
خبری از رسول نبود...
به نشانه قهر اتاق رو ترک کردم...
بالاخره حسابی نگران شده بودم....
اگه قرار باشه اینقدر ....
هووو
..
به خودم که اومدم ..
تازه فهمیدم چی کار کردم...
جلوی کلی پرستار و دکتر و نگهبان حفاظت بیمارستان... که همه هم رسول رو میشناختن...
دریا... و از همه مهم تر آقا محمد رسول رو به سمت دیوار هول دادم...
رو صندلی نشسته بود...
سرش پایین تر از حد معمول....
با فاصله دو صندلی بعد کنارش نشستم...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_سه
#رها
٪ بعضی موقعا.. اصلا نمیفهمم...
٪ ببخشید... 😬🖤
$ 😒 از چه بابت؟؟؟
٪ خودت میدونی دیگه...
چرا چیزی نگفتی؟؟ میدونی از صبح تا حالا چی به حال من و دریا گذشت؟؟؟
$ من میخواستم حداقل به تو بگم😞..
ولی داوود گفت اگه به تو یا به دریا خانم بگم فاتحه چند سال دوستیمونو میخونه😐...
٪ تو هم نگفتی اره؟؟؟
$ 😩خدا لعنتت کنه داوود.
٪ چی شد که تیر خورد؟؟
$ هیچی... رفتن متهم دستگیر کنن...
اونم با اسلحه رفته سر یه دختر ۱۲ ساله...
میشناسیش که... اونم .. هعییی...
چی بگم... خلاصش اینکه دختره که میخواسته تیر بخوره .. داوود خودشو میندازه جلو...
تازه شانس آوردم.. به دستش خورد...
واگرنه که الان معلوم نبود کجا بود....
٪ خیلی خوب... ولی رسول بار آخرته به من دروغ میگیا😐
$ ایش... باشح😒
$ بریم پیش داوود؟؟؟
٪ من که نمیام... تو برو...
$ 😐😂 خدا به دادش برسه....
٪ 😠چیه.. این همه استرس دادن به دیگران تاوان داره...
$ خیلی خوب.. پس من رفتم یه سر پیشش😅
دریا از در اتاق اومد بیرون...
شروع کرد گریه کردن...
$ چیشده؟؟؟
*اگه این تیر به جای دستش.. یه سانت اون طرف ..
٪ ت..ای بابا تو هم .. دریا.. الان که خوبه خدا رو شکر...
* ببخشید.. تورو هم نگران کردم...
٪ ن بابا.. من خودم نگران بودم...
* اه... اصلا دستم خودم نبود...
میگم .. به نظرت آقا محمد.. از دستم... ناراحت شد؟؟؟
٪ با شناختی که من ازش دارم... ام... الان حتی یادش هم نمیاد ۵ دقیقه پیش چی گذشته😅
* ولی عجب حواس جمعی داره...
٪ آره بابا...
* ببینم تو چرا نموندی؟؟؟
ها... چیه؟؟ گروکشیه😂؟؟
به جان رها .. این سکته میکنه...
این کار رو با داوود نکن..
٪ من که حرفی نزدم.. من فقط میخوام جوری رفتار کنم که زود پسرخاله نشه..
* پسر خاله😐؟؟
٪ پرتی ها کلا....
* من که نمیفهمم تو چی میگی...
تو و آقا رسول برید خونه...
من که امشب میمونم...
٪ چی؟؟ فکرشم نکن... تو با این حالت امرا بزارم بمونی.... تو خواب ببینی..
* محمد که زشته بمونه... آقا رسول هم که از ظهر تا حالا اینجا بوده.... تازه ممکنه کار هم داشته باشه...
جنابعالی هم که در دوران قرنطینه عشقی به سر میبری😂
٪ دریااااا
* خیلی خوب... قهری... میمونه من دیگه...
پس کی بمونه؟؟
٪ خودم میمونم...
* تو ۵دقیقه نمیای توی اتاق ببینیش...
میخوای شب تا صبح بمونی😐؟!
٪تو کاری به این کارا نداشته باش.. خودم هستم...
* رها .. مطمئنی؟؟؟
٪ بعله....
به جای اینکه کم کم همه برن خونه..
یکی یکی داشتن اضافه میشدن...
حالا فهمیدم چرا بیمارستان خودشون آوردن....
اگه جای دیگه بود که به غیر از وقت ملاقات کسی رو راه نمیدادن...
اول آقا سعید اومد...
پشت سرش هم آقا رضا...
کم کم سر و کله آقا فرشید هم پیدا شد...
چند دقیقه ای نگذشت که صدای خنده و شوخیشون بیمارستان رو برداشت....
نیرو های حفاظت...
نمیفهمیدن تذکر بدن یا بخندن....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_شش #رسول برای بار هزارم این جمله تو گوشم تکرار ش
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_هفت
#رها
& رها خانم... ت.. ای بابا.. رها...
رها ... رها خانم...
چشمام رو باز کردم..
روی صندلی خوابم برده بود..
ساعت ۷ و نیم صبح...
چه خبر.. چی کار داره..
٪ بله آقا داوود
& میگم... سرم تموم شده..
٪ خب!؟
& من از دستم دراوردم..
٪ چی؟؟؟؟؟.
& نگران نباشید.. برانل تو دستمه .. فقط سوزن رو دراوردم...
٪ برای چی؟؟
& من حالم بهتره...
٪ خداروشکر..
& میشه بریم بیرون یه قدمی بزنیم؟؟؟
٪ وا.. آقا داوود..
& باز که گفتید آقا داوود رها خانم😐
٪ خب طول میکشه تا عادت کنم😂
& خیلی خوب😅 حالا بریم؟...
٪ ن خیر.. برا چی؟؟
اومد نزدیک تر..
& من دلم هوس کله پاچه کرده..
٪ وقتی مرخص شدی چشم...
& ای بابا... اون موقع دیگه مزه نمیده😋😢
٪ شما تازه عمل کردی گوله از بدنت درآوردن...
نباید غذای سنگین بخوری..
& حلیم رو دیگه پایه باش😍😢✨
٪ آقا داوود..نمیشه...
& باشه...
احساس کردم ناراحت شد...
شایدم من زیادی سخت گرفتم...
&حالا... نمیشه بریم بیرون ولی چیزی نخوریم؟؟😕 آخه دلم پوسید...
٪ باشه... فقط زود برمیگردیمااا
&، ایول دمت گرم😆.. عه.. ینی خیلی ممنون رها ...
این اولین باری بود که راحت اسم خودم رو صدا میکرد...
& خب آماده این؟؟
٪ آره...
& خب .. ببین.. من دوربینای اینجا رو شناسایی کردم...
اگه از راه پله بریم و طبقه دوم سوار اسانسور شیم کسی نمیبینتومون..😜
٪ باشه... فقط دستت... مطمئنی خوبی؟؟
& آره... نگران من نباش..
بالاخره از بیمارستان بیرون رفتیم..
& اخیش😂
٪ 😅بالاخره اومدین!!!
& میشه باهم راحت باشیم؟؟؟
ناسلامتی محرمیم هاا😜
٪ خیلی خوب😂.. کجا بریم؟..
& اونا.. پارک اونجا ..
٪ خوبه...
& پایه ای بدوییم😂
٪ چی؟؟ دیوونه شدی اول صبح داوود😐
دستت..
& ای بابا.. بیخیال.. یک دو سه..
باهم شروع کردیم به دویدن...
من زیاد تند نمیدویدم..
چون چادرم میپرید😅
اما داوود با ذوق میدوید😂
یه دفعه گوشیم از دستم افتاد و تبدیل به هزار تیکه شد...
٪ ای وای..
& چی شد😕
٪ یادگار رسول بود🙁😢
& اشکال نداره... خودم بهترش رو میخرم😂
٪ آخه...
& بیخیال رها.. پاشو.. دیره میشه ها..
٪ هوفف...
یکم گرفته شدم...
نشستیم تو پارک...
یه تعداد پسر بچه هم مشغول فوتبال بودن...
٪ میشه از برادرت بیشتر واسم بگی...
& ن.. اول تو از علی بگو😅 خیلی آدم عجیبیه..
من که هیچ وقت نفهمیدم چجور ادمیه😐😅
٪ خب.. تقریبا مثل رسول...
گوشی من که شکسته بود...
گوشی آقا داوود زنگ خورد...
گوشیش رو خاموش کرد...
٪ کی بود؟؟؟
& هیچی.. فرشید... اول صبحی باز میخواد دست بندازه...
ولش کن.. خب .. بگو...
باهم دیگه حرف زدیم...
راجب خیلی چیزا..
داشتیم حرف میزدیم که توپ بچه ها به سمتمون اومد...
داوود توپ رو گرفت😅
& نگا کن....
رها.. به نظرت برم باهاشون بازی؟؟
٪ تو...؟؟😳 مگه فوتبال بلدی؟؟😂
& بعله پس چی؟؟
بچه ها... بیایین یه دست بزنیم...
پاشد ..
اون روز عین بچه های ۸ ساله رفتار میکرد..😅
از حق نگذریم ... فوتبالش عالی بود..
هر بار میومد بشینه..
بچه ها اصرار میکردن که بمون...
اونم توی رو دروایستی...
بار آخر بهش گفتم..
٪ داوود بسه دیگه..
& تو دلت میاد من دل اینا رو بشکنم😄..
بزار بازی کنم....
سرگرم تماشای فوتبال شدم... که
نگاهم به ساعت جلب شد...
وای خداااااا...
ساعت ۱۱ ....
٪ داوود... داوود...
دست از بازی کشید...
از بچه ها خداحافظی کرد و بدو بدو رفتیم...
یعنی به همین زودی ۳ ساعت گذشت؟؟؟؟
رسیدیم بیمارستان...
باید دور از چشم پرستار ها می رفتیم...
دوباره همون جنگولک بازی ها...
خواستیم وارد اتاق شیم که...
سایه آقا محمد رو حس کردیم....
خیلی عصبانی و آتشی😩😱
خدا به خیر کنه.....
پ.ن 😂آخ.. خدا... اینا دنبال خوش گذرونی بودن!!
✨✨✨ بدونین از پارت بعد✨✨✨
شما که ما رو نصف جون کردین....
آب قند دادم دستش...
مردم و زنده شدم رها.....
گوشیم شکست...
با صدای بلند میخندید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_یک #رسول ٪ نمیتونم.. حتی اگه خودم بخوام.. € چرا خوب؟
به نام خدا✨❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_دو
#رها
با دل خوش نرفتم دانشگاه😕..
حس میکردم آخرین روز های خوشیمه...
باز باید برگردم .. و هیچ پیشرفتی نکنم...
اگه هرکس دیگه ای ..
هرکسی..
حرفای دیشب رو زده بود...
میتونستم به تغییر حرفش وادارش کنم...
حتی علی.. رسول..
اما حرف محمد .. دقیقا حکم حرف بابا رو داره...
محمد و بابا یا حرفی رو نمیزنن...
یا حرفشون .. حرف😓..
تو آژانس ساکت بودم..
دریا هم تو خودش بود..
نمیدونم چی شده بود!؟
* چیه.. ساکتی؟؟
٪ بیخیال🙁.. دلمگرفته..
* چرا خوب..
٪ هعی.. چی بگم..
به سکوت ادامه دادم تا رسیدیم..
تو کلاس حواسم به درس نبود..
همش تو این فکر بودم ..
که سرنوشت من.. چی میشه!!
پس ایندم چی؟؟
تازه میخواستم انتخاب شغل کنم...
درسم رو ادامه بدم..
زندگی کنم...
از همه مهم تر..
داوود🙂...
● خانم حسینی"
● خانم حسینی""
* رها.. کجایی؟؟
٪ ام.. بله استاد؟؟
● حواستون هست؟! اصلا گوش میدین!!
]] مگه کلاغای سیاه فکر هم میکنن🤣
《》نه والا.. فقط راه میرن😂!
امیر و رادمهر...
دوتا مزاحم .. که فقط برای مسخره کردن این و اون تو کلاس بودن...
معنی واقعی دوتا آدم خنگ..
● اهم... ساکت...
خانم حسینی.. جواب این معادله رو برام پاسخ بدید...
من که مطمئن بودم نمیتونم..
اصلا گوش نداده بودم...
زدم بیرون..
٪ ببخشید استاد...
رو نیمکت نشستم..
چرا انقدر بهم ریختم...
مگه چی شده!؟
دنیا که به آخر نرسیده..
صبر کردم کلاس تموم بشه...
دریا اومد بیرون..
* چی شد رها.. ناراحت شدی؟!
٪از چی؟
* امیر و رادمهر.. باید بگم گوششونو بپیچونن..
٪ دریا.. بشین.. بیخود دردسر درست نکن..
من دلم از جای دیگه پره...
داستان رو واسش گفتم...
* نگران نباش.. اونجا هم میتونی موفق باشی..
٪ هوف... چند تا کلاس دیگه داریم؟؟
* یکی..
٪ من که حوصله ندارم..
* بیخود غیبت نکن.. یه حاضری بزن.. به یه بهانه ای برو..
٪ ن .. اصلا حوصله ندارم...
پیامک اومد رو گوشیم...
نگاه کردم..
داوود..😃
* چی شد..کیه؟؟ گل از گلت شکفت😅
٪ داووده😄
پیام داد... بیام دنبالت بریم جایی؟؟
فکر خوبی بود.. شاید حال و هوام عوض شه!!
زنگ زد...
& سلام عزیزم... کجایی؟؟😇
٪ سلام.. دانشگاه ..
& بیام دنبالت ..
٪ باز میخوای بری پارک😂
& پشت دستمو داغ کردم بدون اجازه برادرتون برم پارک😅.. تو نمیدونی .. رسول تهدیدم کرده😁 .. ن.. پارک نیست.. اومدم بیرون چند تا کار انجام بدم...
اجازه گرفتم یه جای خوب بریم؟..
٪ کجا..
& میام دنبالت..
بعدا میفهمی😜
٪ باشه.. منتظرتم..
& خداحافظ..
٪ خداحافظ...
دریا رفت سرکلاس..
منتظر موندم .. رسید...
& سلااااممم... رها خانم😅
٪ سلام.. 😂 باز این سندروم رها خانم برگشت😐😂
& ن..خودم خواستم بگم..
٪ خیلی خوب🙂
& دریا گفت گرفته ای.. چی شده؟!
٪ نخود تو دهن این خواهر شوهر ما خیس نمیخوره😐😂
& چیشد؟؟ خواهر شوهر😅
٪ بله دیگه😁..
& اون وقت .. شما که گفتی هیچی قطعی نیس😄😐🤓!!
٪ اینم دریا بهت گفته😐😐😐
& تو چی کار داری... از رسول شنیدم که ..
گفتن.. باید برگردی🙃..
٪ آره..
& رها... خواهش میکنم.. هر چی محمد میگه گوش کن... نگران .. منم نباش.. خودم هرچند وقت یه بار میام بهت سرمیزنم☺️
٪ هعی.. حالا کجا میریم!!
& تشیع جنازه یه شهید مدافع حرم🙂..
از بچه محلامون بود.. میشناختمش..
٪ واقعا..
...........................................
رسیدیم...
حال عجیبی داشتم...
از میون جمعیت ..
چشمم خورد به داوود...
زار میزد..
شاید هم بدونم چی میخواد..
احساس سبکی میکردم...
راحت شدم...
واقعا چقدر خوب بود..
های...
حس خیلی خوبی بود.. خیلی خیلی..
٪ ممنون..
& چی؟؟
٪ به خاطر.. این.. مراسم.. حالمو خوب کرد..
& چه خوب...
رسیدیم خونه..
تو چشمام خیره شد😐..!؟
٪ هان؟
& مواظب خودت باش☺️..
٪ تو هم .. خداحافظ...
به نام خدا🦋🕊✨
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شانزده
#رها
خودمو انداختم رو تخت...
برق رو خاموش کردم..
پیامک اومد رو گوشیم...
با شوق برق رو روشن کردم..
بلند شدم به گوشیم نگاه کردم😍
٪ ایش.. پیام تبلیغاتی😬😕...
با باز شدن گوشی یاد داوود افتادم🤪
بهتره گوشی خریدنشو تو دفترم بنویسم...
چند سال دیگه یادگار بمونه😁
شروع کردم به نوشتن..
که صدای راه رفتن کنار اتاقم اومد...
یهو برق رفت😐...
احساس میکردم یه نفر داره به اتاقم نزدیک میشه...😅
٪ رسول تویی؟؟!😐
...
٪ اه.. رسول خیلی بی مزه ای...
♤ شب خوش.. البته .. شاید فقط برای ما
فکر نمیکنم شب خوبی برای تو باشه...
چیشد؟!😳
صدای رسول نبود...
چراغ گوشیم رو روشن کردم...
با دیدن چهره سینا راد..
جیغ کشیدم😱..
$ رهاااا... برق رفت... نترس..
♤ هع.. بالاخره بهم رسیدیم😏
٪ت..تو ..
از ترس زبونم بند اومده بود...
پس چرا رسول نمیاد بیرون...
٪رسوووووووووووووول😭
♤ میدونی چیه...
من.. اومدم..
پر از عقده هایی که اون داداشات سرم خالی کردن...
آره... اومدم...
◇ اینجا آخر خط!!! رها حسینی😏
به طرفم اومدن
٪ نبودی.. این چند وقت کل دنیا از شرت راحت بود🙂 هع.. فک کردی منو بکشی دنیا به آخر رسیده... نه... نمیرسه..
فقط خود خاک بر سرت نا بود میشی...
خیلی عصبانی شد...
داد زد..
♤ کوتاهش میکنم این زبونووووو
جیغ کشیدم😫..
اما چه فایده ای داشت...
گلدونی به طرفش پرت کردم...
دویدم از اتاق بیرون....
هنوز امیدوار رسول بودم که متوجه لگد هاش به در شدم🙂...
خدایا .. خودت مراقب رسول باش..
دویدم... دنبالم بود...
قبل از اینکه به دیوار بخورم..
دوتا دست از پشت سر اومد روی صورتم...
دستای یه زن بود..
دستمالی رو دهنم گذاشت 😰..
داشتم خفه میشدم..
دیکه حتی جیغ هم نمیتونستم بکشم..
فقط صدای اروم از دهنم میومد..
♤ نترس.. نمیکشمت...
تو باید زجر بکشی...
تقاص همه سختی های منو میدی...
کم کم داشت چشمام تار میشد...
سیاهی چشمام..
آخرین چیزی که یادم موند😫🙂
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_نوزده #داوود با عجله به سمت بیمارستان رفتیم.. رسول ر
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست
#رها
چشمام رو باز کردم...
نگاهی به دور و برم کردم..
کجام؟!
٪ آهای... کسی اینجاس؟!
یه اتاق تنگ و تاریک؟!
ته دلم خالی شد😞..
یعنی .. یعنی من الان کجام؟!
اینا کین؟؟
همون کسایی که رسول همیشه میگفت..
یعنی..
یعنی الان رسول کجاس...🙂..
حتما ..
هعی..
داوود ...
خدای من...
بعد از چند دقیقه دو نفر در رو باز کردن...
قوی باش...
نمیزارم اشک منو ببینین!!
طناب های دورم رو باز کردن...
یقه لباسم رو گرفت..
قبلا دیده بودمش..
همونی بود که اون روز گفت به رسول پیغام بدم...
اون شب لعنتی هم بود...
محکم زد تو صورتم..
♧ پاشووو...
یه زن دیگه همراهش بود...
از یقه بلندم کرد...
به طرف در کشید منو...
از همه لاغر تر بودم...
اما تیر اندازی و دفاع شخصی بلدم..
اول باید مطمئن بشم که رسول خبر داره دست کیم...
از در که خارج شدیم.. یه راه رو بود...
هوا خیلی سرد بود...
لباسای منم اون جور که باید گرم نبودن...
میلرزیدم..
جلوتر باز یه در دیگه..
بازش کرد..
همچنان یا هولم میداد.. یا میکشیدنم..
دو تا مبل تک نفره رو به روی هم...
یه میز.. با چایی و انواع اقسام میوه...
چند تا مرد هیکلی که سینا هم جزوشون بود😏
منو انداختن رو زمین...
دستم رو گذاشتم رو زمین ...
که صورتم به زمین نخوره..
دلم نمی خواست حتی ۱ کلمه حرف بزنم...
♡ چرا اونجا؟؟ بشین روی مبل...
به بالای سرمنگاه کردم..
همونی بود که تاحالا چندین بار تو دانشگاه با سینا دیده بودمش..
البته .. به نام ندا...
بعد ها از رسول شنیدم..
شهرزاد ..
هع...
خودش روی یه مبل نشست...
♡ من معمولا عادت ندارم اینجوری از مهمونام پذیرایی کنم...
اما تو فرق داری برام...
جالبه؟!
ن!
اومد جلو..
دستش رو دراز کرد...
حتی به بالای سرم هم نگاه نکردم...
خیلی عصبانی شد..
اشاره کرد ..
از دو طرف بلندم کردن...
دستاشون رو کنار زدم...
خودم به طرف مبل رفتم..
نیشخندی زد..
اشاره کرد که همه برن بیرون...
سیگار؟!
هه.. البته .. از چنین حیوونی بعید نیست...
♡ از بچگی همیشه دوست داشتم...
خاله بازی...
مامان بازی...
بازیای دخترونه!!
که مال این دخترای لوس ..
هع..
از همون بازیایی که تا دو سال پیش میکردی...
اخه میدونی چیه...
من هیچ وقت نتونستم با خواهر یا برادر بازی کنم...
دوستی هم نداشتم...
خواهر هم نداشتم...
یه برادر داشتم..
که...
به لطف برخی دوستان علیه السلام شما..
البته... در دوره های قبل..
برای همیشه از دستش دادم....
هنوز ساکت بودم..
تو صورتش نگا نمیکردم...
با پرویی تمام دستش رو زیر چونم گذاشت..
♡ صورتت چی شده؟؟
اخی... میدونم.. خیلی سخته..
ولی چه میشه کرد...
تو چوب حماقتای اون برادرتو میخوری..
اسمش چی بود؟؟!
آهااا...
رسول!
٪ اسم برادر منو با اون زبون کثیفت نگو!!!
♡ هع .. هع.. بعید نیست..
غیرت زن رو مرد ندیده بودیم...
که به لطف جنابعالی دیدیم...
شما کلا خانوادگی تو توحم این!!!
این زبون درازت رو از همون رسول..
٪ گفتم اسمش رو رو زبونت نیااار
خوابوند توی گوشم..
♡ خودتم خوب میدونی که وقت زیادی نداری...
.. ذره ذره آب شدنتو میبینم!
٪ من نمیزارم اشک منو ببینی..
حسرت التماس من تو دلت میمونه!!!😏😀
♡ خیلی مطمئن نباش..
و اما..
اون داداش رسولت!!
کاری میکنم اشکش دربیاد...
٪ آرزو بر جوانان عیب نیست..
تو پر از عقده ای...
حسودی..
کینه داری...
دلم برات میسوزه..
تو خیلی حقیری😙😏😀..
♡ الهاااام... بیایین اینو جمعش کنید...!!!!!
دو نفر به طرفم اومدن..
یقه لباسمو گرفت...
♡ فک نکن بی خیالت شدم...
این تازه اول بد بختیاته..
به موقعش درست از خجالتت در میام..
٪ تو بهتره نگران خودت باشی..
چون اینقدر عصبانی هستی که میترسم به فردا نکشی!😂
♡ ببرینش.. روی تخت دوم تو اتاق ببندینش...
به موقعش میرسم...
پ.ن دمش گرم... بد جور حالشو گرفت😂!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست #رها چشمام رو باز کردم... نگاهی به دور و برم کر
به نام خدا✨🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_یک
#رها
خودمونیم..
ولی بد حالشونو گرفتم😂..
آنقدر شارژ شدم که اصلا وضعیتی که توش هستم رو یادم رفت..
برگشتنی از راهرو قبل نرفتیم..
فقط همون دختری که اسمش الهام بود...
حالا دیگه وقتش بود که خودی نشون بدم..
اول ترسیدم...
هع..
من و ترس؟؟
اما واقعا هراس داشتم..
با دستم ضربه محکمی به گیج گاهش وارد کردم..
پخش زمین شد...
سریع گشتمش..
گوشیشو پیدا کردم...
خدایا..
رمز..
نگاهم به ایکون تماس های اضطراری افتاد...
سریع شماره رسول رو گرفتم...
زنگ خورد...
بوق.. بوق..
جواب بده رسول .. تو رو خدا جواب بده...
$ الو...
٪ الو... رسول😘🙂😰😭
$ رها.... رها.. تو.. تو کجایی
٪ آه...
$ الو رها... رهااا... الو.. جواب بده ..رها.......
..................................
#رسول
کلافه نشسته بودم پای لپ تاپ...
از دست محمد کلافه بودم...
آخه من دلسوز نخوام.....
هعی...
چی دارم میگم...
محمد خیلی حق به گردنم داره..
$ ببینم... شما دوتا کار و زندگی ندارین😠..
& با منی!؟🙁😐؟!
$ هوم😬 .. با شما و ایشون..
□ کار و زندگیمونو به خاطر جنابعالی ول کردیم..
طلب کار هم هستی😳؟!..
$ خب چرا .... ببخشید... دست خودم نیست...
& تونستی ردی پیدا کنی؟؟
$ آخه اینجا دسترسی ندارم.... اصلا.. نمیدونم باید از کجا شروع کنم...
سکوت کردم....
هعی خدا...
گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن..
حوصله جواب دادن نداشتم...
& گوشیت زنگ میخوره رسول!
$ ولش کن..
& رسول شماره ناشناس.. جواب بده...
سریع بر داشتم..
$ الو..
٪ الو.. رسول😘🙂😰😢😭
$ رها.... رها.. تو .. تو کجایی؟؟
بغض گلوم رو گرفت..
چشمام سنگین شد..
صدای حرف زدن دو تا مرد اومد..
٪ اه...
$ الو... رها.. الو.. جواب بده.. رهااا..
کسی جواب نمیداد..
داوود مثل سیر و سرکه می جوشید...
$ ولش کنین نامردااا... رهاااا..
قطع شد...
& دوباره بگیر.. دوباره بگیر... رسول بگیرششش
$ خاموشه...
مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد..
& خط بده... خط رو بنداز رو شبکه ردیابیش کن....
بدو تا از بین نبرده..
سریع وارد سیستم شدم...
نمیشه!!
$ تماس کمتر از ۲۰ ثانیه بوده🙂..
نمیشه ..!
& یعنی چیییی؟؟؟
مگه تو هکر نیستی رسوللللل..
مگه تو مغز تیم نیستی!!!!!!
زود باش...
□ آروم باش داوود..
از اتاق زد بیرون...
حالم بد شد..
نکنه بلائی سرش بیارن...
□ نمیخوای به محمد خبر بدی؟!
$ ن... درگیر کاره...
□ ولی بهتره که بدونه!
$ نیاز نیست امیر...
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_شش
#رها
دیگه نا نداشتم حتی حرف بزنم...
تنها کاری که از دستم برمیومد..
باز نگه داشتن چشم هام بود...
|| خانم..
دستش رو به طرف اون ۴ تا نامرد گرفت..
دست از سرم برداشتم...
طناب های دورم باز شد...
از درد به خودم میپیچیدم...
♡ چیه.. چی شده؟؟
|| مهمون داریم!!
♡ کیه؟؟
در باز شد...
چشم هام درست نمیدید..
یه پسر جوون قد بلند رو دو نفر آوردن جلو..
اشکامو پاک کردم..
خیره شدم ببینم کیه..
سرش افتاده بود پایین..
معلوم بود .. اونم بد جوری ضربه خورده بود..
سرش خون ریزی داشت..
به زور سرش رو آوردن بالا...
دیگه قلبم جا نداشت...
خدای من..
داوود!!
چشم هامو محکم با دستم بهم مالیدم..
امکان نداره..
♡ این کیه ورداشتین اوردین..
|| خانم... دور و بر خونتون میپلکید...
اینا هم همراهش بود...
یه اسلحه..
دستبند..
چفیه..
یه انگشتر..
♡ عه.. پس یه قهرمان جدید داریم...
دستش رو گذاشت زیر چونش..
تازه منو دید..
اونم خیره شد..
چجوری تحمل کنیم..
چی کار کنیم..
شهرزاد به سمتم اومد...
لباسمو گرفت بلندم کرد..
انداخت منو رو زمین..
♡ تو میشناسیش؟!
با تو ام .. میشناسیشش!!!!!
جواب نمیدی نه..
اسلحش رو در اورد..
گرفت به طرفم..
♡ جواب بده ... جوابببب بدههههه...
♡ تو چی.. تو میشناسیش؟؟؟
اسلحه رو گذاشت رو سرم...
چشمام رو بستم...
اشهدم رو خوندم🙂✨
& نهههه... ولش کنیییییییین..
باز دوباره اشک...
اشکای لعنتی..
برید کنار..
بزارید جلوش وایستم..
♧ او.. پس قضیه جالب بهیه..هع..
بزار حدس بزنم..
تو باید نامزدش باشی😂...
برادراشو که دیدم..
پدرش که .. الان یه پیرمرد مردنیه..
کسی نمیمونه جز نامزدش..
♡ بیارینش.. اونجا... کنار اون صندلی
ببندینش.. زود...
|| چشم...
& آیی.. اه..
♡ برو باند و چسب بیار.. زود
♧ من..
♡ برو دیگه..
♡ ن.. صب کن..
با همون چفیه خودش..
ببندش😏..
در حقیقت اون چفیه چفیه من بود...
چقدر داوود شکسته و لاغر شده بود..
چقدر دلم میخواست دستام باز بود... تا تیکه تیکشون میکردم..
الان .. رسول خبر داره داوود اینجاست...
دریا چی میکشه..
مادرش.. یه پسر شهید داده🙂..
یه دل داغ دیده داره..
پدرش جانباز جنگه!!!
دووم میاره😞..
کاش همون شب مرده بودم!!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_بیست_و_هشت #محمد زنگ در خونه رو زدیم... فقط خداکنه د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_بیست_و_نه
#رها
به غیر از دو نفری که اونجا بودن..
من و داوود تنها بودیم..
دستامون باز بود..
نمیدونم چرا دستای داوود رو هم باز کردن..
شاید این هم یکی از نقشه هاشون..
مثل بید میلرزیدم..
خیلی سرد بود..
لباس هام..
یه تنیک بلند... که اصلا کلفت نبود..
یه روسری حریر..
بدون هیچ لباس دیگه ای ..
& چرا .. میلرزی.. اخ..ا
٪ سردمه🥶خییلللیی سردهه
مثل همیشه یه گرم کن چرمی تنش بود..
سریع درش آورد..
٪ خودت!
خیلی آروم گفت..
& ضد گلوله و دوتا لباس دیگه دارم..
گرما به بدنم برگشت..
تا چهرشو دیدم عصبی شدم..
باز چی میخواااد؟؟؟
♧ هع😂.. چه رمانتیک
نشست جلوی من و داوود..
خودم رو عقب کشیدم..
دروغ چرا.. ازش میترسیدم..
با مهربونی تمام به داوود نگاه کرد..
♧ این عفریته ای که داری براش دل میسوزونی اون فرشته رویایی تو نیست..
اون عامل تمام بدبختیای من و تو و همه اونایی که اینجان!!
خود تو..
اگه به خاطر این روانی..
& هووو هووو..😡.. وقتی داری راجب یه خانم حرف میزنی درست حرف بزن..
خصوصا اگه اون خانم زن من باشه..
چون من وقتی خون جلو چشامو بگیره..
دیگه از هیچ احد الناسی نمیترسم..
٪ داوود ولش کن..
دو نفر به طرفمون اومدن
♧ برید عقب..
{ آقا..
♧ گمشید عقب..
♧ آره .. باشه.. تو راست میگی..
ولی پسر جون.. این دختر..
& ایشون! این خانم محترم..
♧ دیگه داری خیلی حرف میزنی!
گوش کن..
& ن.. تو گوش کن... من همه اون اطلاعاتی رو که شما میخواین دارم..
همشون در اختیارتون!
من اینجام..
رها خانم رو آزاد کنید بره..
درقبالش.. منم هرچی که بخواین بهتون میدم..
٪ چی داری میگی داوود.. من بدون تو هیچ جا نمیرم..
سینا با خنده دستش رو به طرف صورتم دراز کرد..
ترسیدم..
قلب تند میزد..
که داوود دست به یقه شد..
& عوضییییی
چسبوندش به دیوار...
جسه سینا خیلی بزرگ تر از داوود بود...
& داوود ولش کن...
داوود رو انداخت رو زمین..
با تمام قدرت میزد..
٪ ولش کن... تورو خدا ولش کن.. سیناااا ...
ولش کن عوضی.. توروخدا ولش کن...
خواستم با چوب بهش حمله ور بشم که..
الهام و یه دختر دیگه دستامو به صندلی بستن...
٪ ولششششش کن
دهنم بسته شد...
وقتی بیخیالش شد.. که داوود از هوش رفت..
اومد به طرفم...
دستش رو به طرفم گرفت..
♧ میام سراغت ..
از ترس داشتم سکته میکردم..
با چشمام التماس میکردم..
که رفت بیرون..
داوود رو از من جدا کردن..
چرا این کار رو کرد؟؟؟
چرا این کارو با من میکنی خدا🙂...
پ.ن 🙂🥀🌙خیلی دلم واس داوود سوخت..
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
سرم رو پایین انداختم..
دستش رو روی شونم گذاشت...
بیا بغلم..
باور کن من تمام تلاشم رو کردم!...
گفتم بیارم .. یکم پیشت باشه....
سرش رو چسبوندم به گردنم..
بوی رها رو میداد...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهل #رئوف محکم خوابوند تو صورتم... • تو میدووونستی م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهل_و_یک
#رها
٪داووووووودددد
دویدم طرفش....
منو کشوندن عقب... زیر مشت و لگد شهرزاد....
شده بودم .. عین یه جنازه...
داوود رو انداختن جلوم...
در رو بستن و رفتن...
با سرعت دویدم طرفش...
پاش تیر خورده بود...
اما خون ریزیش زیاد بود...
شروع کردم داد زدن....
٪ خداااایاااااااااا
این چه امتحانیه که از من میگیری😫😭
پس کی تموم میشهههههههههه......
داوود ...
چشماتو باز کن......
داووود😫.....
آهای لعنتیااااااااا.... چیهههه؟؟؟؟
چرا رفتینننننننننننن؟؟؟؟
بیایین بیرون...
انقدر جیغ و داد کردم که شهرزاد وارد شد....
♡ خفه میشی یا بگم بیان خفت کنن......
٪ تو از چی هستییی؟؟؟؟؟؟
یه نگاه بهش بنداز... داره میمیرهههه🙂💔....
جواب بده لعنتی... جواب بده....
یه دکتر خبر کنید...
تورو خدا...
هولم داد..
♡ من تا رسیدن به ارزوم...
فقط ۱ قدم دارم....
اونم دق دادن تو.....
دکتر... هع.. محاله..
٪ شهرزاد... تو دق کردن منو میخوای؟؟؟؟
باشه.... بیا ازارم بده... بیا منو بکش....
فقط تورو خدا... تو رو قران یه دکتر بیار...
هرکاری بخوای میکنم....
فقط تورو به عزیزت .. یه دکتر خبر کن...
نرو شهرزاددد....
نرووووووو....
برادرش شهید شده...
مادرش داغ دیده...
طاقت این یکیو دیگه نداره.....
تا اینو گفتم محکم هولم داد...
خوردم به دیوار....
دستش رو گذاشت رو گلوم....
♡ مادر من آدم نبود که ۱۴ سال منتظر پسرش موند...... ارههه؟؟؟؟؟
مادرم به خاطر شما رفت زیر خاککک.....
اصلا برام اهمیتی نداره ...
هر بلائی سرش بیاد مهم نیست...
٪ لا اقل یه پارچه ای چیزی بیاریددددد...
داشت قلبم پاره میشد...
یعنی دووم میاره؟؟؟
بالاخره چشم هاش رو باز کرد...
٪ داوود... داوود خوبی؟؟؟؟ پاشو.... حالت خوبه....
چرا اون کار رو کردیییی!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
تو چرا فک نمیکنی.....
فک کردی تو از پس این همه گنده لات برمیاییییی؟؟؟؟
چرا به من فک نکردی؟؟؟؟؟؟؟
اگه بلائی سرت بیاد من جواب مادرت..
جواب پدرت...
جواب دریا رو چی بدمممممممم...
خندید...
خندیدنش حرصم میداد...
& چی..هه... فک کردی...
ت..ن..هات..گذاشتم؟؟؟
دیدی... چجور..حال..ش.ونو..گرف...گرف..تم!؟
٪ حرف نزن... حرف زدن برات خوب نیست....
بعد از چند دقیقه بالاخره اومدن بالا سرش...
پاشو پانسمان کردن....
دوباره خارج شدن....
& رها... بیا... جلو..
٪ چی؟؟
با دستش اشاره کرد بیا جلو....
& هیس!! اینو.. گم نکنی!!!
ا..این... راه... نجات..مون..هه
یه چیز مشکی رنگ قد مورچه...
یاد روزی افتادم که برای اولین بار به اتاق اقامحمد رفتم!!!...
اونجا کلی از اینا بود...
حتما برای ردیابی ....
چسبوندمش به دکمه لباسم...
امیدوار بودم....
& رها... از..خودت.. دورش..نکنی ها!!
٪ باشه... هیس.. آروم باش...
سرم رو تکیه دادم به دیوار....
خیره شدم به در...
یعنی... میشه رسول...
یه روزی از این در بیاد...
زیاد کتک خورده بودم🙂...
بی جون افتادم یه گوشه....
نصف شب بود...
دیگه نای باز نگه داشتن چشم هامو نداشتم...
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هشتم
#داوود
همه به سمتش رفتیم .
داوود: دکتر چی شد !؟
دکتر: حالش خوبه ،نگران نباشید ، فقط خون زیادی ازش رفته ، کههه...
نرجس: که چی ؟
دکتر: ممکنه یکم خطرناک باشه، ولی خدا کمک میکنه ، نگران نباشید !
محمد: دکتر برای انتقالش به ایران چی ؟
دکتر: هماهنگ کنید بعد از اینکه به هوش اومد و کمی حالش بهتر شر با هواپیما خصوصی انتقال بدید .
محمد: ممنون
خوشحالی به وضوح در چهره همه دیده میشد .
خصوصا نرجس خانم .
به جای من و اقا محمد ، فرشید و سعید اومدن بیمارستان و از خانم ها هم فقط زینب خانم و نرجس خانم وایسادن .
ساعت ۱۷
#رها
تلفنم زنگ خورد .
رسول بود 😍
جواب دادم که صدای غریبه تو گوشی پیچید .
رها: الو داداش رسول ! کجایی فدات شم ! مامان اینا از مشهد برگشتن !
داوود: سلام ، شما خواهر آقا رسول هستید ؟
رها: س..سلام بله ! شما ؟
داوود: من از همکاران ایشون هستم ، میخواستم بهتون بگم که ...
رها: چیزی شده ؟
داوود: آقا رسول داخل عملیات تیر خوردن و در حال حاضر حالشون خوبه ! نگران نباشی و اگه میشه به خانواده نگید .
رها: خدای من ! کی میاد ایران !؟
داوود: به محض اینکه به هوش بیا انتقالش میدیم به ایران .
رها: م..ممنون !
داوود: مواظب خودتون باشید ، بازم تاکید میکنم به خانواده نگید .
رها: چشم
داوود: یاعلی
تلفن رو که قط کرد اول روی صندلی نشستم و زدم زیر خنده ، باز این بچه کار دست خودش داد 😐
هرکی جای من بود گریه میکرد ولی من همیشه بعد مثبت رو در نظر میگرفتم و با خودم گفتم که حالا که زندس پس گریه برا چی ؟
#نرجس
روی صندلی نشسته بودم و داشتم با قرآن تو جیبی آقا رسول قرآن میخوندم !
هنوز از حرفی که زده بود تو شک بودم !
از نظر من پسر خوبی بود !
چی بهتر از اینکه همکار خودمه و از کار سختم خبر داره !؟
سوره ال عمران تموم شد در همین لحظه پرستار ها به سمت اتاق آقا رسول دویدن.....💔
پ.ن: چی شد یعنی؟؟؟
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
متاسفم ...💔😔
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_شش #داوود ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_هفت
#رها
چند سال بعد......
؛Z اینم همون لیستی که گفته بودید...
€ ممنون...
؛Z با اجازه...
€ زینب خانم...
؛Z بله ؟!
€ برنامه فردا رو یادتون نره ...
؛Z چشم... فقط اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه...
€ باشه... حتما...
؛Z ممنون.... فردا عصر هم تشریف بیارید...
€ حتما... مگه میشه نیام...
؛Z با اجازتون🌿
€ خسته نباشید...
از اتاق محمد بیرون اومدم....
به سمت پله ها رفتم....
که چشمم خورد به شهید سال...
🤓لبخندی زدم....
عکس رسول بود:...
اسم خودش رو هم نوشته بود..
تنها فرقش این بود که یه کلمه خوشگل...
اومده بود اول اسمش😍🙂
شهید... رسول حسینی...
با صدای خانم افشار به خودم اومدم...
× کجایی زینب جون؟!
؛Z هان؟ هیچی... داشتم میرفتم...
اروم پایین رفتم...
سرمون شلوغ پرونده کاکتوس بود..
پرونده جدیدی که توی تحقیقات اولیه اش بودیم✨🌹
پشت میزم نشستم...
همون میزی که مال رسول بود...
عکسش روی میزم .. باز منو یاد خاطراتم انداخت...
دفتر خاطراتش رو از توی کشو در آوردم...
توی آخرین صفحه اش خاطره ای نوشته بود...
که من رو به آخرین دیدار برد...
همون روزی که باهم عکس زیبایی انداختیم....
گوشیم زنگ خورد...
& الو ... سلام زینب... صبح به خیر..
؛Z سلام داوود جان.. صبح شما هم به خیر...
کجایی؟؟؟
& دارم میام دنبالت...
؛Z از محمد مرخصی گرفتم... تا ۱ ساعت دیگه سرم خلوت میشه...
& باشه .. فقط مطمئنی خسته نیستی؟؟
نمیخوای استراحت کنی؟؟؟
؛Z مهربون شدی؟؟ باز چه خبر شده من خبر ندارم😂... پدر و دختری چه نقشه ای کشیدید؟؟
باز دسته گل به آب دادید؟؟؟😂
& 😐ن... چیزی نیست.. داریم راه میوفتیم😂😅 حالا .. بعدا خودت میفهمی...
؛Z باشه.. من منتظرم...
کارهام رو جفت و جور کردم...
گوشیم تک زنگ خورد ...
میز رو مرتب کردم...
از سایت خارج شدم...
& سلام زینب خانم😁خسته نباشید...
♧ سلام مامان😍✨
؛Z سلامممممممممم... ✨درسا خانم😅✨
♧ مامان مامان... امروز صبح که اومدیم اتاق رو مرتب کنیم...
& درسا .. مامان خستس🤨😉
؛Z عه.. داوود بزار بچه حرفشو بزنه😐
& خسته ای دیگه ... ن.. عه.. نگو😂
؛Z بگو .. چیشد؟؟😐
♧ دست بابا خورد به همون گلدونه که دایی علی داده بود... بعد بابا خندید .. گفت اینم از یکی..
ن.. اینم از این یکی..
& عه.. درسااااااا😘😂 چرا گفتی؟؟؟
زینب به جان خودم سهوی بود..
؛Z 🧐عه.. باشه.. حرکت کن بریم دنبال رسول😐
بعدا معلوم میشه😂
& 😂شیطون ... تو مگه قرار نشد نگی... ؟؟؟
این همه باج بهت دادم... 😂زینب باور کن تا اینجا کلی چیز میز واسش خریدمااا😩😂
♧ بریم... رسول شاکی میشه ها
& صحیح😅
درسا پنج سالش بود ...
و یکی یه دونه ...
رابطش با داوود... خیلی خوب بود...
به سمت کلاس کامپیوتر رسول حرکت کردیم...
پسری قد بلند... مهربون و عینکی...
و در عین حال توی رابطش با درسا...
مثل من و رسول😂
از شباهت زیادش به رسول...
اسمش هم شد هماسم داییش...
دقیقا مثل رسول عاشق کارای کامپیوتری ...
درست مثل رسول باهوش و با استعداد....
& نگاش کن.... دور و برش رو نگاه نمیکنه ...
♧ رسول... بیا.....
؛Z رسول ... مامان بیا...
$ سلام .. سلام..
♧ به قول بابا تو خپلوتی؟😐
$ اولا خپلوت ن هپروت .. بعدم خیلی زبون دراز شدیااا😐
♧ تقصیر خودته .. همش ما رو علاف میکنی...
♧ درسا یه چیزی بهت میگما😐
& چه خبره آقا رسول؟؟؟؟؟
باز شما دوتا افتادین ب جون هم ...
؛Z درسا داداشت بزرگ تره ها... باید بهش احترام بزاری😅
& 😂آه.. آه... نگا کن مادر و پسر چه هوای همو دارن...
؛Z داوود ... برو که کلی خرید داریم.....
$ مامان باز مهمونیه؟؟ من درس دارما😕
& خیلی خوب آقای درس خون😐
؛Z مهمون دایی علیه ها🤓
$ جون من؟؟ ایووووللللللللللل
پ.ن 😂😍بچه ها... اینا رو
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
✨بیایین کمک....
😍سلام دایییییییی...
😄ناراحتی؟؟؟
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هفت #رها چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیس
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_هشت
#رها
بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب ..
و مراسم فردا عصر..
برگشتیم خونه...
✨داوود رفت سایت...
من هم لباسام رو عوض کردم..
؛Z بچه ها... بیایین کمک..
♧ مامان من که خستم😴
$ منم که درس دارم😁
؛Z رسول درس دارم .. درس دارم نکن ها🧐😐
بابات که رفت سر کار تا شب هم نمیاد..
درسا که از پس همه کار ها برنمیاد..
بدو... بدو کلی کار داریم...
$ اه.. مامان😬..
؛Z 😐مامان نداره... من و درسا میریم واسه سالاد...
کمترین کاری که میتونی بکنی اینه که اتاق خودت و بابات رو مرتب کنی🧐
بریم درسا..
♧ من که خستم...
؛Z برو ببینم تو هم از داداشت یاد گرفتی😐😂
....................................................
مشغول درست کردن سالاد شدیم....
توی فکر پرونده جدید بودم...
اینکه چطور باید علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو کشف میکردم....
فردا سالگرد رسول بود...
قرار بود توی مراسم کنگره فردا متنی رو بخونم..
اما اصلا تمرکز نداشتم..
چند وقتی بود که محدثه ذهنم رو در گیر کرده بود...
همون سالی که رسول شهید شد ...
انتقالی رو گرفت و رفت یه استان دیگه...)):
از اون روز دیگه خبری ازش ندارم...
من هم درگیر خودم بودم...
در گیر زندگی جدید بدون رسول...
اون سال ها.. با هرسختی که بود گذشت...
حالا .. داره ۱۴ میشه که رسول..
با لب تشنه و .. یه لبخند ..
برای همیشه دست از نفس کشیدن برداشت..
اما زنده بود..
تو تموم این سال ها...
🤨با این ذهن درگیرم..
درسا هم گیر داده بود😐😂
♧ مامان..
؛Z بله😲
♧ اسم تو چیه؟؟
؛Z تو نمیدونی اسم من چیه😐😂
♧ بگو دیگههه😕
؛Z زینب...
♧ پس چرا بعضی موقعا... دایی علی بهت میگه رها.. یا اون اقاهه که دوست باباعه..
تازه خود باباهم گفت🤓 رها... بعد گفت .. ببخشید
؛Z چون اسمم رها است..
♧ مگه خودت نگفتی اسمم زینبه☹️
؛Z خوب ببین... من اسمم رها بود.. بعد دیدم زینب قشنگ تره.. گذاشتم زینب😍🙂
♧ اما رسول که گفت به خاطر دایی رسول عوضش کردی...
؛Z 🙄درسا...
♧ مامان...
؛Z بله؟؟😬
♧ دایی رسول کجا رفته؟؟
چرا هیچ وقت نمیاد خونه مون...
فقط عکسش رو دیواره
کاش هیچ وقت این سوال رو نمیپرسید..
؛Z پیش خدا عزیزم🙂💔
♧ پیش خدا یعنی کجا؟؟
؛Z یعنی .. یعنی تو آسمون..
♧ هعی..
؛Z چی شد درسا🙂؟!
♧ آخه... یه بار که از بابا پرسیدم عمو کجا رفته...
گفت پیش خدا... یعنی باهمن؟؟؟
🙂تو تموم این سال ها...
حتی یک لحظه هم یاد رسول از زندگیمون کنار نرفته بود....
دلتنگش بودم..
بیشتر از هر زمان و هرجا...
پاشدم به طرف اتاق..
♧ مامان.. کجا رفتی...
؛Z میام عزیزم... میرم... دستمال کاغذی بیارم.. یه سر به رسول بزنم😢
نمیخواستم اشک هام رو ببینه...
صورتم رو شستم..
به آیینه نگاه کردم..
چقدر دلم برای رها تنگ بود)):
...............................................................
زنگ در بلند شد...
درسا با سرعت رفت کنار آیفون..
صندلی رو گذاشت..😂
$ آخه مگه مجبورت کردن تو جواب بدی🤨😂
؛Z کیه درسااا؟؟
♧ هیچ کی..
$ چی چیو هیچ کی .. بده من ببینم😐
♧ مامور برقی؟؟؟
؛Z ت.. درسا بده رسول ببینیم کیه..
♧ دروغ نگو.. دروغ گو... تو که مامور برق نیستی...☹️
$ درسا .. بدهههه به منننن😐😐
♧ خخ🤓😂 باشه...
مامان .. مامان... از اداره اگاهه..
میگه تشریف ببر دم در..
؛Z وا... 😱
تو دلم شور افتاد..
نکنه داوود چیزیش شده..
چادرم رو پوشیدم..
رفتم دم در ...
& سلام خانم...
؛Z داوود تو خجالت نمیکشی 😂...
از سنت خجالت بکش.. مگه بچه ای؟؟
& درسا بزن قدش..خوب مامانو کشوندی دم در😂
♧ به قول رسول... ایوووللل😅
عه... سلام داییییییی .. سلام نازی😄
سلام رزی😍
¤ سلام.. درسا خانم 🤪.. خوبی ؟؟
♧ رزی بریم بازی..؟؟
نازگل...
😍دختر دوست داشتنی علی...
و عزیز رسول...
حالا ۱۷ سالش بود...
😅کلی بزرگ شده بود...
رزیتا هم دومین دختر علی بود....
رزیتا از درسا ۲ سال بزرگ تر بود...
و هم بازی درسا...
؛Z سلام علی... سلام زهرا جون...
¤ سلام.. زینب خانم... یادی از فقیر فقرا کردین؟؟
○ خوبی زینب😅؟؟
؛Z علی تو باز شیرین بازیت گل کرد؟؟😂
○ بابا شما سنگین شدین... ما که شیرین بودیم🤪
؛Z دو عامل وقت گرفتن دنیا😐😂
○ خواهرشوهر بازی در نیارااا
& خوش اومدید.. بفرمایید...
¤ 😂با تشکر از دوستان پیشواز آمده...
؛Z نازگل خانم کجاست صداش درنمیاد..
♡ سلام🙂
؛Z ناراحتی؟؟؟
♡ 😕ن .. خوبم عمه ..
& بیایین داخل زود... هوا سرده...
$ سلام نازگل... کتاب هایی رو که گفتم واسم اوردی؟؟؟
♡ علیک سلام آقا رسول... آره.. یه دقیقه... بفرمایید....
¤ چطوری آقا رسول دوم
$ ممنون دایی.. خوبم😍
پ.ن نگید چرا یه پارت... که دلیلش رو بعدا میگم...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی!!
کبوتران مهاجر پیامبران امید...
ممنون....
رسووووولللللل.....
خوبی رها؟؟؟؟
رها چی شد؟؟؟؟
هوووو.. هوو
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_هشت #رها بعد از کلی خرید واسه مهمونی امشب .. و م
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_شصت_نه
#رها
؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چقدر نگرانت بودم... چقدر برات گریه کردیم؟؟؟
بعد تو دیگه هیچ کس اون آدم سابقش نشد..
با تو ام...
جواب منو بده...
خیلی دلتنگتم...
$ اونی که خیلی وقته منتظرشی رو میبینی..
؛Z کی رو؟؟؟ کی ؟؟؟
جواب بده....
رسولللللللللل...
کجا میری؟؟؟
نروووو ... منو تنها نزار....
رسول....
؛Z هووو...هوو..😓...
& چی شد رها؟؟؟
$ مامان خوبی؟؟؟
؛Z هیش... هوف.. خوبم.. هیسسس.. درسا بیدار میشه...
& آب بخور🥛
............................................................
€ همه چی امادس دیگه؟؟
¥ بله آقا.. خیالتون راحت!
€ سردار؟؟
¥ همه مهمونا تشریف آوردن... سالن اجلاس منتظرن...
€ خوبه.. رها خانم... ن... ببخشید..
؛Z راحت باشید آقا محمد...
€ شما آماده اید؟؟
؛Z بله...
استرس داشتم..
ن به خاطر مراسم...
ن...
حس میکردم... یه چیزی گم کردم...
از دیشب که رسول اومد به خوابم ...
خیلی دل نگرانم....
؛Z بسم الله الرحمن الرحیم...
ولاتحسبن الذین قتلو فیسبیل الله اموات بل احیاء عند ربهم یرزقون
(آیه ۱۶۹_سوره ال عمران_صفحه۷۲_جزء ۴)
هرگز آنان را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار... که آنان زنده اند و نزده پروردگارشان روزی ویژه دارند....
کبوتران مهاجر پیمبران امید...
شکوه خلقت عالم صنوبران شهید..
شما ز غربت و وحشت امانمان دادید..
حریم امن خدا را نشانمان دادید...
کبوترانی که رفتند تا فراز آسمان ها...
پرواز کردن تا رسیدن به قله...
پرواز کردند تا فراز امنیت🌸
رفتند تا بمانند مردم .. در آسایش و آرامش...
و دوستان بدانند..
طبق آنچه که خداوند در آیه فرمود...
شهدا زنده اند!!!
و این برای خانواده های شهدا .. یقین است..
ما یقین داریم ... برادران و پدران .. و مادران شهید و شهیده این سرزمین زنده اند...
در سختی و مشکلات .. یاریگر خانواده اشان ..
و یاریگر کشورشان.. و یاری گر مردمی.. که به خاطر عشق به آنها جان را فدا کردند هستند...
و قسم به آفتاب... که آنها لحظه ای ما را تنها نگذاشته.. نمیگذارند و نخواهند گذاشت...
مکن تحدیدم از کشتن... که من.. تشنه زارم به خون خویشتن...
دشمنان بدانند..
از دادن جان واهمه نخواهیم داشت...
و تا پای جان..
و تا آخرین قطره خون...
حافظ آرامش و امنیت این خاک خواهیم ماند...
چرا که حضرت امام فرمود..
بکشید مارا .. ملت ما بیدار تر میشود....
از سن پایین اومدم...
جای خالی رسول رو حس نمیکردم...
چون کنارم بود...
بین جمعیت دنبال گمشده خودم میگشتم...
دنبال رسول..
دنبال نشونه ای که توی خواب رسول بهم گفت میگشتم...
با صدای محمد به خودم اومدم...
€ زینب خانم... اگه میشه بعد از اتماممراسم .. بیایید اتاق من..
؛Z چشم.. حتما...
€ ممنون....
مراسم تموم شد...
من و داوود و محمد ..
توی یه ماشین...
و آقا سعید و بقیه بچه های تیم..
با ماشین دیگه برگشتیم اداره..
فاصله سالن اجلاس تا سایت زیاد نبود...
اما به خاطر امنیت بیشتر با ماشین اومدیم...
...............................................
؛Z من در خدمتم..
از پشت میزش پا شد..
روی صندلی رو به روی من نشست..
سرش پایین بود..
€ زینب خانم.. چیزی که میخوام بهتون بگم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_نه #رها ؛Z معلومه این همه مدت کجایی؟؟؟ میدونی چ
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفتاد
#رها
€ زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم .. توی انتخابش ازادتون میزارم...
ن دستوره.. ن حکم...
هرجور که خودت صلاح بدونی میتونی عمل کنی..
؛Z بگید آقا... چیزی شده؟؟ موضوع چیه؟¿
€ اگه .. سردار .. همون سال که .. رسول جان شهید شد.. رضایت نداده بود... قطعا شهرزاد رئوف هم .. مثل برادرش ... اعدام میشد...
اما ... به خاطر .. همکاری هایی که با ما انجام داده... حبس ابد گرفت...
؛Z نمیخوام راجبش بشنوم... ببخشید..
پاشدم که از اتاق بیام بیرون...
€ رهاااا خانم.. رها جان.. حرف هام رو گوش بده.. بعد اگه نخواستی قبول نکن... یه دقیقه بشین
؛Zمن از شنیدن اسم این آدمم.... چشم..
€ بعد از دستگیریش.. زمان زیادی نگذشت که ...
فهمیدیم سرطان ریه داره....
حالش اصلا خوب نیست...
از لحاظ روحی مشکل جدی داره...
به حدی که... گزارش شده .. موهاش سفید شد..
ببین.. من میدونم که اون قاتل رسول!..
من خودم توی این ۱۴ سال.. فقط ۲ بار..
اونم .. برای گرفتن اطلاعات.. همون اوایل سراغش رفتم...
حالش خیلیییی.. بده..
ساده بگم... آخر عمرش... داره میمیره...
تنها خواستش اینه که تو رو ببینه...
؛Z آقا من..
€ تو مجبور نیستی قبول کنی...
اصلا.. اصلا میتونی جواب ندی...
من توی این انتخاب .. تنهات میزارم...
فقط همینو بدون که نفس هاش به شماره افتاده..
به زور دستگاه زندس...
؛Z اگه به من میگفتید.. جونتو بده.. می دادم..
اما از من نخواهید .. کسی رو ملاقات کنم..
که عامل تمام اشک های منه!!!
عامل تمام ناراحتی های داووده...
عامل کشته شدن پاره تنمه🙂..
عامل سوالای بدون جواب درسا است...
.....
ببخشید... عذر میخوام...
از اتاق بیرون اومدم...
حالم خوب نبود...
نشستم پای سیستم...
دنبال پیدا کردن ای پی چند تا سیستم...
و پیدا کردن یه آدرس ایمیل که مربوط به پرونده جدید بود...
دفتر رسول رو از کشو در آوردم...
یکی از صفحاتش رو باز کردم...
توی اون دفتر.. تقریبا تمام اتفاقات روز..
تمام حرف های خودم و خودش..
و تمام کار هاش رو از زبون خودش نوشته بود...
با خوندن تک تک خاطره هام ...
کلی ذوق میکردم ... و ... دل گیر میشدم...
این خاطره مربوط ب بعد از آخرین دیدار بود...
(از زبون رسول توی دفترش)
سوار ماشین شدیم...
بچه ها همه آماده بودن..
سوار ون شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم..
خیلی خوابم گرفته بود.. بچه ها هم فاز شوخی برداشته بودن😅
چشمام رو بستم شاید بتونم بخوابم..
یه حسی بهم میگفت..
توی این رفتن .. برگشتی نیست..
هع.... خوابشو دیدم..
به خودش که روم نشداا😂✨
ولی... دلم واسه دیوونه بازیامون خیلی تنگ میشه😂
---
خندم گرفت..
✨گوشیم زنگ خورد..
؛Z الو... الو...
کسی جواب نداد...
کار هام رو که انجام دادم...
از سایت بیرون اومدم...
حس میکردم کسی دنبالمه...
اما هرچی که به دور و برم نگاه کردم چیزی نفهمیدم...
داوود باید سایت میموند..
رفتم خونه تا برای عصر آماده بشم...
خستگی کار .. باید از تنم در میرفت...
پ.ن 😍😅ایه قرآن 😍✨ متن رها...
عاقبت شهرزاد رئوف😏
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
حس میکنم کسی دنبالمه):
یادش به خیر...
میرسه به نازگل خانم😍
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفتاد #رها € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_یک
#رها
علی زودتر اومد دنبال بچه ها...
بچه ها رو برد خونه ی خودشون که عصر باهم بیان سرمزار رسول...
منم مشغول درست کردن حلوا و رنگینک شدم...
& الو سلام.. خوبی زینب؟؟ کجایین؟¿
؛Z سلام داوود جان.. من خوبم.. بچه ها رو علی برد ... خونه خودشون... تا یکم باهم باشن.. منم خونه تنهام .. دارم حلوا درست میکنم..
& آماده شو یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم..
؛Z باشه...
& فعلا..
؛Z عه.. ن.. داوود.. یه چیزی..
& جانم؟؟
؛Z مهمونا رو دعوت کردی؟¿
& وای.. رها چند بار میگی.. بعله... به همه شون گفتم..
؛Zخیالم راحت؟؟
& رها جو.. ببخشید.. زینب ... بچه ها کار دارن..
بعضیا شون هم شیفتن.. عذر خواهی کردن.. گفتن نمیتونن...
؛Z خیلی خب.. محمد چی؟؟
& نمیدونم.... زیاد خوشش نمیاد محل کار حرف نا مربوط بزنیم...
؛Z خیلی خوب.. خودم زنگ میزنم به عطیه خانم..
& زینب ... محمد صدام میکنه... من برم..
؛Z به سلامت...
.....
؛Z الو .. سلام عطیه جون... خوبی؟؟
£ سلام .. رها خانم... خیلی ممنون... شما خوبی؟؟
آقا رسول... درسا ؟؟؟ 😄همه خوبن؟؟
کجایی؟؟
به ما سر نمیزنی...
چی کار کردی با این بچه های ما؟؟
زینب جون زینب جون از دهنشوننمی افته...
از این تکنیک هات به ماهم یاد بده😁
کجایی؟؟؟ به ما سر نمیزنی¿¿
؛Z دیگه شما که عطیه جون بهتر میدونی...
سرمون حساااابی شلوغه..
البته... یه دوروزی هست که..
هعی... به خاطر سالگرد رسول...
یه خورده همچین تو مرخصی ام...
ولی خوب...
درگیریم دیگه😁!!
£ بله.. بله... در جریانم😅
شما دیگه از وقتی شدی سرکار حسینی دیگه زیاد تحویل نمیگیریاا😃
؛Z اختیار دارید..
ام.. راستش زنگ زدم واسه ساعت ۵ امروز عصر دعوتتون کنم..
البته.. میدونم .. یه خورده دیره... اما ..
دیگه خلاصه که ببخشید..
البته... داوود .. به آقا محمد گفته بود...
ولی شما رو دیگه ... بزارید به حساب بی حواسی و گیجی من..
£ این چه حرفیه... چشم.. چشم.. حتما...
میرسم خدمتتون...
؛Z قربانتون.. خدانگهدار....
وسایل رو توی سبد جا دادم...
دم در ایستادم که داوود سر رسید..
..................................................................
؛Z پرونده به کجا رسید؟؟؟
کیس جدید شناسایی نشد؟؟
اگه نتونیم ردشونو بزنیم... دستمون به هیچ جا بند نیست.. عملا هیچی ندادیم..
& 😐میشه خواهش کنم از کار حرف نزنیم((:....
؛Z 😂 خواهش؟؟ ن .. تکرار کن... خواهش؟؟😂
& جنبه خواهش هم نداری😐..
چقدر این کلمه آشنا بود..
هع..
توی این سالا... هر کلمه یا هرچیزی..
منو به سمت خاطرات خودم و رسول میکشوند...
؛Z یادش به خیر... اینو یه زمانی.. رسول جای تو به من گفت😅🙂
& اخی... چقدر دلم تنگ شده.. یادش به خیر.. یادش به خیر..
رسیدیم ...
بچه ها ...
چند تا از همکارا..
آقا محمد و عطیه...
پدر و مادر داوود و ..
مامان و بابا ...
و چند تا از مردم عادی دیگر اومده بودن..
فهمیدم که خیلی دیر رسیدیم...
حس میکردم...
هنوز..
هنوز حس میکنم کسی دنبالمه):
به دور و برم نگاه کردم...
نازگل... کنار قبر رسول نشسته بود...
شاید حس میکردم..چرا از دیشب ناراحته . .
شاید توی این چند سال...
همه توجهات به من بود) ...
چون همه فکر میکردند . . . شاید دوری رسول ..
برای من از همه سخت تره...
هیچ کس توجهی نکرد...
که....
شاید قلب نازگل...
کوچیک تر از اون بود که بتونه دوری رو تحمل کنه...
شاید .. نمیتونست.. مهربونی های رسول رو..
راحت فراموش کنه...
نگاهم افتاد به ساعتم...
خندیدم...
گریه و خندم... گره خورده بود به خاطراتم
کسی متوجه رفتارم نمیشد...
یه نگاه به بقیه کردم..
به علی چشمک زدم...
؛Z وقتی یاد گرفتم تیر اندازی کنم...
از رسول قول گرفتم ... که برام هدیه بخره😋🙂
اونم.... سرقولش موند و...
این ساعت رو برام خرید...
البته... حس میکنم این ساعت دیگه ..
برای سن من نیست...
😄 باید برسه دست کسی که مراقبش باشه...
اندازه دستش باشه..
به رنگش بیاد...
بستمش به دست نازگل...
؛Z و قل بده که مراقبش باشه😉
♡ عمه؟!🙂😢😍
& میرسه به نازگل خانم😍
♧ دیگه با دایی رسول قهرم😠☹️..
€ چرا درسا خانم😅؟!
♧ هعی... آخه.. دایی رسوللل... نازگل رو از همه بیشتر دوست داره... فقط نازگل دیده... تازه.. ساعتشم داد به اون... همه تونم اونو بیشتر از من دوست دارید..
& حسود خودمی😂😘
درسا شده بود نمک مجلس..😅
بعد از پخش خیرات... همه رفتن...
معمولا همیشه بعد از رفتن همه میموندم...
؛Z جالبه.. ۱۵ سال با یکی قهر باشی...
بعد همه درد و دلات... پیش اون باشه☹️...
دروغ چرا...
هنوز هم از دستت دلخورم رسول...
اصلا قهرم...
مثل همون موقعا که شوخیای بی مزه میکردی و من قهر میکردم😂...
۱۵ ساله که... تنها راه آرامشم.. اومدن اینجاست...
🙂نازگل رو دیدی؟؟؟
چه بزرگ شده)):
من خوب میدونم توی دلش چی میگذره ...
رسول هم که کپی خودته🙂..
واسه همین... خوب میدونم چجوری باهاش تا کنم..
ر
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وحیش عین خودته... رزی... باشنیدن اسمت گل از گلش میشکوفه... مشتاق راجب بهت بدونه... درسا هم مونده با
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_هفتاد_و_دو
#رها
افتادم دنبالش...
اما من هوشمند عمل کردم...
جوری تعقیبش کردم که متوجه نشد..
؛Z الو... داوود .. الان کجایی..
& علیک سلام.. چی شده؟؟؟
؛Z میگم کجایی؟؟
& بچه ها رو پیاده کردم... نزدیک ادارم.. امشب شیفتم.. خو..
؛Z داوود ... ول کن این حرفا رو ...
الان کی سایت ؟؟؟
& چی شده؟؟؟
؛Z من همین الان نیاز به کمک یکی از بچه های سایت دارم... کی اونجااااس؟؟؟..؟
& خودم نزدیکم...
؛Z خیلی خوب... ببین داوود... یه شماره پلاک برات میفرستم...
& رها .. دارم نگران میشم... چی شدهههه؟؟
؛Z این ماشین الان دو روزه که دنبالمه.... فقط شماره ای که برات فرستادم رو شناسایی کن..
& الان کجایی؟؟؟
؛Z داوود .. من باید برم... بهت زنگ میزنم...
تعجب کردم....
داشت به سمت ...
به سمت مزار رسول میرفت....
از ماشین پیاده ...
پوشیه داشت..
اون یه زن بود...
کنار قبر رسول نشست...
< دنبال یه فرصت بودم که باهم تنها بشیم....
سلام رسول جان...🙂
شاید اگه زنده بودی...
میگفتی... معلومه کجایی؟؟؟
چرا این همه دیر کردی....
حق داری....
اما ..
به منم حق بده ...
۱۴ ساله منتظرم...
منتظر یه خبر...
یکی که بیاد بگه .. همه چی دروغ بود...
یه فیلم بود... یه خواب تلخ...
منتظرم ... برگردی ... با همون خنده های همیشگیت...
سهم من از تو... فقط ... ۲ دقیقه ایه..
که گفتی... بهم علاقه داری...
🙂اون شب... تا صبح گریه کردم...
با خوندن هرکلمه از نامه و وصیت نامت اشک ریختم..
۱۴ سال منتظر بودم... ۱۴ سال کمه؟؟
بعد تو...
چشمام رو روی همه بستم...
این سینه... این سینه پر از درده...
پر از زهره... پر از اشک و اهه...
رفتم...
از سایت..
از اینجا...
از این شهر...
اگه .. میشد از این کشور هم میرفتم..
بعد تو دیگه دلش رو ندارم اینجا باشم...
هیچ کس درد منو نمیفهمه..
اصلا من کی ام؟؟؟
کی تو ام؟!
تو چی کار کردی با من🙂✨
صورتش که معلوم شد...
شوک شدم....
داوود زنگ زد...
گوشی رو زدم رو سایلنت..
جلو رفتم...
باورم نمیشد...
یعنی.. محدثه؟!
این همه سال...
این...این.. همون .. نشونه رسوله!!
همونیه که منتظرش بودم...
سرش رو گذاشت رو قبر...
یه فرش کوچیک پهن کرد..
مشغول نماز شد...
دیگه غروب بود..
اما خورشید هنوز میدرخشید...
باید میدید چجوری عاشقانه توی قنوت نماز اشک میریزه...
تسبیح به دست..
خیره به زمین بود..
اروم اشک میریخت و ذکر میگفت....
بزرگ تر شده بود..
اما درست مثل همون زمان..
قد بلند و خوشگل...
مهربون و محجبه بود...
جلو رفتم..
؛Z چند شب پیش اومد به خوابم..
انگار میدونست میای!!
سرش رو برگردوند...
؛Z منتظرت بودم😍🙂😢
< رهااااااا🥺😍🤗🙂
بغلش کردم...
چقدر رها گفتن هاش .. مثل رسول بود..
ن زن داداشم بود..
و ن حتی نامزد رسول..
اما میدونستم ...
که محدثه هم رسول رو دوست داشت...
اون .. آخرین نفری بود .. که رسول دوسش داشت...
حس کردم شونم خیسه..
اما نمیتونستم ازش دل بکنم...
< خیلی دلم برات تنگ شده بود...
اما... نمی تونستم ...
ازش جدا شدم...
تو چشماش خیره شدم..
....................................................
؛Z چرا اینجا؟؟
چرا الان... چرا بعد این همه سال؟..
میدونی چقدر منتظرت بودم...
چرا یهو غیب شدی..
< اولش رفتم... تا یه مدت... با خودم و خدا تنها باشم....
توی این سال ها خیلی اتفاقا افتاد...
مهم ترینش هم..
از دست دادن ..
پدر و مادرم توی یه تصادف....
؛Z خدا رحمتشون کنه... تسلیت میگم..
< داغ رسول کم بود... اونم...
حس میکردم دارم خفه میشم..
؛Z چرا نیومدی ... چرا خودت رو خالی نکردی؟؟؟؟
چرا درد توی سینه ات رو نگفتی؟؟
< بعضی درد ها رو نباید گفت...
با گفتنشون... ارزششون کم میشه..
چشمم خورد به انگشترش...
حلقه بود... خیلی قشنگ بود...
؛Z مبارکه .. حالا .. کی هست این مرد خوشبخت😄؟!
< هع😏🙂 ... واقعا هم خوشبخت شد..
؛Z شد؟!😮🙂...
< فک میکردم.. تو خبر داشته باشی...
؛Z از چی؟؟
< رسول .. قبل از اینکه بره.. یه پاکت داد بهم...
وصیت نامه.. یه روسری.. یه نامه و .. یه حلقه داخلش بود🙂... روز آخر... انگار میدونست..
برگشتی تو کارش نیست...
این حلقه هم که میبینی.. همونه...
رها..
؛Z زینبم...
< زینب؟؟
؛Z همون سال... اسمم رو عوض کردم..
< زینب.. الان ۱۵ ساله که تمام زندگی من...
شده یه نامه ، یه روسری و یه انگشتر...
خوش به حالت...
من که .. هیچ وقت نداشتمش...
لبخندی تلخ زدم...
؛Z بگو ببینم.. تو نامه چی نوشته بود؟؟😂
< عه .. رها... 😅تو آدم نشدی؟؟
؛Z میخوام ببینم طبع شعری داشته یا ن...🙂😅
< تو تعریف کن... چه خبر؟؟
اون زمان با آقا داوود نامزد بودین؟؟؟
از سایت چه خبر...
آقا محمد... خانم افشار... خانم فهیمی.. خانم قطبی .. آقا سعید.. آقا داوود.. آقافرشید.. ام.. یه نفر...
؛Z آقا امیر رو جا انداختی😄
< اها... همه خوبن؟؟
؛Z همه خوبن... رسول و درسا هم پسر و دخترمن😅 رسول .. که نوجونه.. درسا هم ه