『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش #رها ۳ روز بعد... € ایشالا به سلامتی... ♡
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هفت
#رها
کنار قاب عکس و خطاطی های اتاق ایستاد...
& اهم.. چقدر قشنگن..
٪ فک کنم حرفای مهم تری باشه برای زدن..
& ام.. بله...
٪ خب...
& چی بگم..
٪ از زندگی تون.. خونوادتون..
& تو هر زمانی... یه عده هستن که برای خدمت میان... یه عده هم برای خیانت...
پدرم از جوونای دوره انقلاب....
وقتی که جنگ شد.. پدر و برادرم.. هر دو برای دفاع رفتن جنگ...
مادرم تنها زندگی میکرد و غصه میخورد..
اگه برادرم... تنها پسرش و تنها بچش..
اتفاقی براش بیفته...
تو همون زمان بودن کسایی که ..
به جای جنگیدن مشغول عکس گرفتن شدن...
عکسایی که الان ... باید رو در و دیوار وزارت خونه ها دنبالشون بگردی...
یه عده هم .. مثل برادر من.. همون زمان...
جونشونو کف دستشون گرفتن...
جونشو فدای این انقلاب کردن...
قطره اشکی اروم از گوشه چشمش پایین اومد..
تا چند لحظه چیزی نگفتم...
& پدرم... بعد از جنگ .. برگشت شهرمون...
وزیر نشد... منم آقازاده نشدم...
از نوجوونی رو پای خودم وایستادم...
چند سالی هم هست که مشغول به خدمتم...
دارایی چندانی ندارم...
در حال حاضر کل داراییم.. یه موتور و ...
یه خونه اجاره ایه😅
هر چند میدونم برای شما اهمیتی نداره..
اما خوب.. باید رو راست بود...
٪ اگه میشه.. راجب این چیزا صحبتی نکنیم...
زیاد علاقه ای ندارم..
& همین طوره...
رها خانم... شما.. با شغل من اشنایید...
خوب میدونید...
من .. ممکنه... ۱ روز.. ۲ روز .. سه روز نتونم خونه باشم...
با هر عملیاتی.. ممکنه امیدی به برگشتم نباشه...
ممکنه حتی چند روز ازم خبر نباشه..
شما.. با این شرائطم مشکلی ندارید؟؟؟
٪ من اگه با شغلتون مشکل داشتم که شما الان اینجا نبودید...
همونطور که گفتید.. من با شغل شما اشنایی کامل دارم...
& یه عده مثل ما... جاموندن... یا آقازاده شدن... یا مشغول خدمتن😊... امیدوارم به هرچی که میخوایید.. برسید..
ازش خواستم راجب برادرش بیشتر بگه...
آنقدر راجب شهدا با حسرت و آه حرف میزد که محو رفتارش میشدم...
بعد از مدتی صدای در بلند شد..
رسول بود..
$ تموم نشده؟؟ مامنتظریم....
& میرسم خدمتتون😊
$ پاشید بیایید😂
رسول لبخندی زد.. به رسم رضایت...
از در اتاق بیرون رفتم...
قرار بر این شد که عقد موقتی بخونن..
تا چند وقت باهم آشنا بشیم...
اون شب تموم شد...
خسته بودم....
رفتم اتاقم... آنقدر خسته که فرصت فکر کردن نشد...
پ.ن --- 😶برادرش شهیده😔😍!!
پ.ن۲ --- حرف های قشنگ داوود😀
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
برادر زاده یکی از مسئولین رده بالا....
ممکن نیست خودش بی خبر باشه...
ایولللل...
ت.م ... حواس کامل....
گمش نکنی....
به هیچ وجه...
چند تا جوون همینجوری بی کار شدن؟؟
الله اعلم