eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_شصت_شش #داوود ۱ روز بعد .... به خاطر دلایل امنیتی..
به نام خدا چند سال بعد...... ؛Z اینم همون لیستی که گفته بودید... € ممنون... ؛Z با اجازه... € زینب خانم... ؛Z بله ؟! € برنامه فردا رو یادتون نره ... ؛Z چشم... فقط اگه اجازه بدید من امروز زودتر برم خونه... € باشه... حتما... ؛Z ممنون.... فردا عصر هم تشریف بیارید... € حتما... مگه میشه نیام... ؛Z با اجازتون🌿 € خسته نباشید... از اتاق محمد بیرون اومدم.... به سمت پله ها رفتم.... که چشمم خورد به شهید سال... 🤓لبخندی زدم.... عکس رسول بود:... اسم خودش رو هم نوشته بود.. تنها فرقش این بود که یه کلمه خوشگل... اومده بود اول اسمش😍🙂 شهید... رسول حسینی... با صدای خانم افشار به خودم اومدم... × کجایی زینب جون؟! ؛Z هان؟ هیچی... داشتم میرفتم... اروم پایین رفتم... سرمون شلوغ پرونده کاکتوس بود.. پرونده جدیدی که توی تحقیقات اولیه اش بودیم✨🌹 پشت میزم نشستم... همون میزی که مال رسول بود... عکسش روی میزم .. باز منو یاد خاطراتم انداخت... دفتر خاطراتش رو از توی کشو در آوردم... توی آخرین صفحه اش خاطره ای نوشته بود... که من رو به آخرین دیدار برد... همون روزی که باهم عکس زیبایی انداختیم.... گوشیم زنگ خورد... & الو ... سلام زینب... صبح به خیر.. ؛Z سلام داوود جان.. صبح شما هم به خیر... کجایی؟؟؟ & دارم میام دنبالت... ؛Z از محمد مرخصی گرفتم... تا ۱ ساعت دیگه سرم خلوت میشه... & باشه .. فقط مطمئنی خسته نیستی؟؟ نمیخوای استراحت کنی؟؟؟ ؛Z مهربون شدی؟؟ باز چه خبر شده من خبر ندارم😂... پدر و دختری چه نقشه ای کشیدید؟؟ باز دسته گل به آب دادید؟؟؟😂 & 😐ن... چیزی نیست.. داریم راه میوفتیم😂😅 حالا .. بعدا خودت میفهمی... ؛Z باشه.. من منتظرم... کارهام رو جفت و جور کردم... گوشیم تک زنگ خورد ... میز رو مرتب کردم... از سایت خارج شدم... & سلام زینب خانم😁خسته نباشید... ♧ سلام مامان😍✨ ؛Z سلامممممممممم... ✨درسا خانم😅✨ ♧ مامان مامان... امروز صبح که اومدیم اتاق رو مرتب کنیم... & درسا .. مامان خستس🤨😉 ؛Z عه.. داوود بزار بچه حرفشو بزنه😐 & خسته ای دیگه ... ن.. عه.‌. نگو😂 ؛Z بگو .. چیشد؟؟😐 ♧ دست بابا خورد به همون گلدونه که دایی علی داده بود... بعد بابا خندید .. گفت اینم از یکی.. ن.. اینم از این یکی.. & عه.. درسااااااا😘😂 چرا گفتی؟؟؟ زینب به جان خودم سهوی بود.. ؛Z 🧐عه.. باشه.. حرکت کن بریم دنبال رسول😐 بعدا معلوم میشه😂 & 😂شیطون ... تو مگه قرار نشد نگی... ؟؟؟ این همه باج بهت دادم... 😂زینب باور کن تا اینجا کلی چیز میز واسش خریدمااا😩😂 ♧ بریم... رسول شاکی میشه ها & صحیح😅 درسا پنج سالش بود ... و یکی یه دونه ... رابطش با داوود... خیلی خوب بود... به سمت کلاس کامپیوتر رسول حرکت کردیم.‌‌.. پسری قد بلند... مهربون و عینکی... و در عین حال توی رابطش با درسا... مثل من و رسول😂 از شباهت زیادش به رسول... اسمش هم شد هم‌اسم داییش... دقیقا مثل رسول عاشق کارای کامپیوتری ... درست مثل رسول باهوش و با استعداد.... & نگاش کن.... دور و برش رو نگاه نمیکنه ... ♧ رسول... بیا..... ؛Z رسول ... مامان بیا... $ سلام .. سلام.. ♧ به قول بابا تو خپلوتی؟😐 $ اولا خپلوت ن هپروت .. بعدم خیلی زبون دراز شدیااا😐 ♧ تقصیر خودته .. همش ما رو علاف میکنی... ♧ درسا یه چیزی بهت میگما😐 & چه خبره آقا رسول؟؟؟؟؟ باز شما دوتا افتادین ب جون هم ... ؛Z درسا داداشت بزرگ تره ها... باید بهش احترام بزاری😅 & 😂آه.. آه... نگا کن مادر و پسر چه هوای همو دارن... ؛Z داوود ... برو که کلی خرید داریم..... $ مامان باز مهمونیه؟؟ من درس دارما😕 & خیلی خوب آقای درس خون😐 ؛Z مهمون دایی علیه ها🤓 $ جون من؟؟ ایووووللللللللللل پ.ن 😂😍بچه ها... اینا رو ✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ ✨بیایین کمک.... 😍سلام دایییییییی... 😄ناراحتی؟؟؟