eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج #رسول کار های اداره رو زود جفت و جور کردم..
به نام خدا ۳ روز بعد... € ایشالا به سلامتی... ♡ سلامت باشی محمد جان... حتما تشریف بیارید... € چشم... فقط .. اگه اجازه بدید من‌از طرف خانواده داماد باشم... تاکید کردن به عنوان برادر بزرگ.. ♡ قابل نمیدونی مارو محمد جان؟؟؟ 😄 € نفرمایید سردار.. افتخار.. ♡ مهم حضورته ... این ور اون ور نداره.. € میرسم خدمتتون.. ♡ منتظریم.. € خدا نگهدار... ♡ خب.. اینم از محمد... ¤ زهرا ... بیا این دکمه آستین منو ببند😅 ♤ اه... علی .. میبینی که دستم بنده..😐 ¤ رسول.. بدو کار خودته... $بده من ... استرس گرفته بودم... تو آشپزخونه نشسته بودم ناخون میجویدم😂 ساق دست کرمی.. چادر سفید.. یه لباس بلند کرمی - صورتی... چه میشد کرد؟؟؟ هرچی اصرار کردم رنگ های سنگین تر وردارم.. زهرا اینا رو چپوند😐 دارم براش... بزار امشب تموم بشه.. برا همه تون دارم..😐 از آشپزخونه رفتم بیرون .. نگاهی به ساعت انداختم... ۲ ساعت دیگه ... ساعت ۹.. ای وای.. برگشتم آشپزخونه .. از صدای جارو برقی فراری بودم😂❤️ $فک کن.. خانم پلنگ صورتی😂😂😂 آیا وکیلم شما را به عقد آقای ایکس در بیاورم😂😂 ¤ خخخ... 😂 یه موز بده من... $ بیا😂❤️ ¤ عروس رفته اجازه غیبت از معلمش بگیره😂 $ پس بالاخره چی شد؟؟؟ عروس خانم جزوه هاشو گم کرده... یادش نمیاد چی بگه😂🤣🤣 ¤ مثلا فک کنم.. ٪ بابا.. 😕 این دوتا گوله نمکو ببین☹️ $ عه خودش اومد... عهههه... عروس خاانمممم😂 ¤ هع... 😂خخخخ... این آخه ظرف بلد نیس بشوره... ٪ باشه... امشب که به آخر میرسع😕😐 ♡ چه خبرتونه... سه تایی خونه رو گذاشتین سرتون😠 ٪ بابا نگاشون کن... من الان استرس دارم اینام هی با من شوخی میکنن😬 ♡ پاشین... پاشین... رسول.. علی.. پاشو.. اون پرده ها رو وصل کنین... الان میرسن.. $ چشم بابا اومدم... یه موز بخورم.. ٪ رسول کندی ظرفو پاشو😐 ¤ بابا .. ناسلامتی خواستگاری ها😂 یه خواستگاری موز و شیرینی😂 بخور رسول... گیرت نمیادا😂 $ اره بابا.. من رسول نیستم تا آخر اینا رو نخورم🤣😂 ♡ بچه ها... برید😓🙄😐 $ چشم .. چشم... ¤ کمتر به دستت فشار بیار عروس خانم😂 حیف نشی🤣.. پاشو بیا کمک.. ♡ ولش کنین .. اینقدر اذیت نکنین بچه رو😐 $ بفرما.. اینو که دیگه بابا گفت.. بچه😂 ٪ رسوللل ♡ رها ولش کن.. ٪ 😫چش.. کارهای خونه تموم شد... ساعت ۹ .... صدای زنگ خونه بلند شد.. ♡ مثل بچه ادم بشینین یه گوشه... رسول بابا... آشنای تو ان... با مادرت برو دم غریبی نکنن... تو هم همینجا بمون .. فعلا نیا.. ٪ چشم😓 صدای مامان و رسول بلند میومد... خوش آمدید... بفرمائید.. آقا محمد... آقایی که احتمالا پدر دریا بود.. مادرشون.. عطیه خانم.. دریا.. آقا داوود... ☆ خیلی خوش آمدید.. ~ لطف دارید... ♡ بفرمایید.. بفرمایید.. بعد از چند دقیقه مامان اومد.. ☆ ببینمت.. ٪ وایی.. مامان😩 ☆ عه... بردار چایی ها رو بیار... چایی ها رو بردار... اول سلام کردم... بعد چایی تعارف کردم... کاش زودتر تموم بشه.. خجالت عجیبی تو تمام وجودم بود... تنها جایی که بود .. کنار رسول😬.. نشستم.. سرم پایین بود... زیاد نمیشنیدم که کی چی میگه.. بالاخره بابا ازم خواست آقا داوود رو به اتاقم راهنمایی کنم.. ٪ بفرما.. بفرمایید😓 & ممنون😥