به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_نود_و_سه
#رها
٪ بعضی موقعا.. اصلا نمیفهمم...
٪ ببخشید... 😬🖤
$ 😒 از چه بابت؟؟؟
٪ خودت میدونی دیگه...
چرا چیزی نگفتی؟؟ میدونی از صبح تا حالا چی به حال من و دریا گذشت؟؟؟
$ من میخواستم حداقل به تو بگم😞..
ولی داوود گفت اگه به تو یا به دریا خانم بگم فاتحه چند سال دوستیمونو میخونه😐...
٪ تو هم نگفتی اره؟؟؟
$ 😩خدا لعنتت کنه داوود.
٪ چی شد که تیر خورد؟؟
$ هیچی... رفتن متهم دستگیر کنن...
اونم با اسلحه رفته سر یه دختر ۱۲ ساله...
میشناسیش که... اونم .. هعییی...
چی بگم... خلاصش اینکه دختره که میخواسته تیر بخوره .. داوود خودشو میندازه جلو...
تازه شانس آوردم.. به دستش خورد...
واگرنه که الان معلوم نبود کجا بود....
٪ خیلی خوب... ولی رسول بار آخرته به من دروغ میگیا😐
$ ایش... باشح😒
$ بریم پیش داوود؟؟؟
٪ من که نمیام... تو برو...
$ 😐😂 خدا به دادش برسه....
٪ 😠چیه.. این همه استرس دادن به دیگران تاوان داره...
$ خیلی خوب.. پس من رفتم یه سر پیشش😅
دریا از در اتاق اومد بیرون...
شروع کرد گریه کردن...
$ چیشده؟؟؟
*اگه این تیر به جای دستش.. یه سانت اون طرف ..
٪ ت..ای بابا تو هم .. دریا.. الان که خوبه خدا رو شکر...
* ببخشید.. تورو هم نگران کردم...
٪ ن بابا.. من خودم نگران بودم...
* اه... اصلا دستم خودم نبود...
میگم .. به نظرت آقا محمد.. از دستم... ناراحت شد؟؟؟
٪ با شناختی که من ازش دارم... ام... الان حتی یادش هم نمیاد ۵ دقیقه پیش چی گذشته😅
* ولی عجب حواس جمعی داره...
٪ آره بابا...
* ببینم تو چرا نموندی؟؟؟
ها... چیه؟؟ گروکشیه😂؟؟
به جان رها .. این سکته میکنه...
این کار رو با داوود نکن..
٪ من که حرفی نزدم.. من فقط میخوام جوری رفتار کنم که زود پسرخاله نشه..
* پسر خاله😐؟؟
٪ پرتی ها کلا....
* من که نمیفهمم تو چی میگی...
تو و آقا رسول برید خونه...
من که امشب میمونم...
٪ چی؟؟ فکرشم نکن... تو با این حالت امرا بزارم بمونی.... تو خواب ببینی..
* محمد که زشته بمونه... آقا رسول هم که از ظهر تا حالا اینجا بوده.... تازه ممکنه کار هم داشته باشه...
جنابعالی هم که در دوران قرنطینه عشقی به سر میبری😂
٪ دریااااا
* خیلی خوب... قهری... میمونه من دیگه...
پس کی بمونه؟؟
٪ خودم میمونم...
* تو ۵دقیقه نمیای توی اتاق ببینیش...
میخوای شب تا صبح بمونی😐؟!
٪تو کاری به این کارا نداشته باش.. خودم هستم...
* رها .. مطمئنی؟؟؟
٪ بعله....
به جای اینکه کم کم همه برن خونه..
یکی یکی داشتن اضافه میشدن...
حالا فهمیدم چرا بیمارستان خودشون آوردن....
اگه جای دیگه بود که به غیر از وقت ملاقات کسی رو راه نمیدادن...
اول آقا سعید اومد...
پشت سرش هم آقا رضا...
کم کم سر و کله آقا فرشید هم پیدا شد...
چند دقیقه ای نگذشت که صدای خنده و شوخیشون بیمارستان رو برداشت....
نیرو های حفاظت...
نمیفهمیدن تذکر بدن یا بخندن....