eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_هفتاد #رها € زینب خانم راستش چیزی که میخوام بهتون بگم
به نام خدا علی زودتر اومد دنبال بچه ها... بچه ها رو برد خونه ی خودشون که عصر باهم بیان سرمزار رسول... منم مشغول درست کردن حلوا و رنگینک شدم... & الو سلام.. خوبی زینب؟؟ کجایین؟¿ ؛Z سلام داوود جان.. من خوبم.. بچه ها رو علی برد ... خونه خودشون... تا یکم باهم باشن.. منم خونه تنهام .. دارم حلوا درست میکنم.. & آماده شو یک ساعت دیگه میام دنبالت که بریم.. ؛Z باشه... & فعلا.. ؛Z عه.. ن.. داوود.. یه چیزی‌.. & جانم؟؟ ؛Z مهمونا رو دعوت کردی؟¿ & وای.. رها چند بار میگی.. بعله... به همه شون گفتم.. ؛Zخیالم راحت؟؟ & رها جو.. ببخشید.. زینب ... بچه ها کار دارن.. بعضیا شون هم شیفتن.. عذر خواهی کردن.. گفتن نمیتونن... ؛Z خیلی خب.. محمد چی؟؟ & نمیدونم.... زیاد خوشش نمیاد محل کار حرف نا مربوط بزنیم... ؛Z خیلی خوب.. خودم زنگ میزنم به عطیه خانم.. & زینب ‌... محمد صدام میکنه... من برم.. ؛Z به سلامت... ..... ؛Z الو .. سلام عطیه جون... خوبی؟؟ £ سلام .. رها خانم... خیلی ممنون... شما خوبی؟؟ آقا رسول...‌ درسا ؟؟؟ 😄همه خوبن؟؟ کجایی؟؟ به ما سر نمیزنی... چی کار کردی با این بچه های ما؟؟ زینب جون زینب جون از دهنشون‌نمی افته... از این تکنیک هات به ماهم یاد بده😁 کجایی؟؟؟ به ما سر نمیزنی¿¿ ؛Z دیگه شما که عطیه جون بهتر میدونی... سرمون حساااابی شلوغه.. البته... یه دوروزی هست که.. هعی... به خاطر سالگرد رسول... یه خورده همچین تو مرخصی ام... ولی خوب... درگیریم دیگه😁!! £ بله.. بله... در جریانم😅 شما دیگه از وقتی شدی سرکار حسینی دیگه زیاد تحویل نمیگیریاا😃 ؛Z اختیار دارید.. ام.. راستش زنگ‌ زدم واسه ساعت ۵ امروز عصر دعوتتون کنم.. البته.. میدونم .. یه خورده دیره... اما .. دیگه خلاصه که ببخشید.. البته... داوود .. به آقا محمد گفته بود... ولی شما رو دیگه ... بزارید به حساب بی حواسی و گیجی من.. £ این چه حرفیه... چشم.. چشم.. حتما... میرسم خدمتتون... ؛Z قربانتون.. خدانگهدار.... وسایل رو توی سبد جا دادم... دم در ایستادم که داوود سر رسید.. .................................................................. ؛Z پرونده به کجا رسید؟؟؟ کیس جدید شناسایی نشد؟؟ اگه نتونیم ردشونو بزنیم... دستمون به هیچ جا بند نیست.. عملا هیچی ندادیم.. & 😐میشه خواهش کنم از کار حرف نزنیم((:.... ؛Z 😂 خواهش؟؟ ن .. تکرار کن... خواهش؟؟😂 & جنبه خواهش هم نداری😐.. چقدر این کلمه آشنا بود.. هع.. توی این سالا... هر کلمه یا هرچیزی‌.. منو به سمت خاطرات خودم و رسول میکشوند... ؛Z یادش به خیر... اینو یه زمانی.. رسول جای تو به من گفت😅🙂 & اخی... چقدر دلم تنگ شده.. یادش به خیر.. یادش به خیر.. رسیدیم ... بچه ها ... چند تا از همکارا.. آقا محمد و عطیه... پدر و مادر داوود و .. مامان و بابا ... و چند تا از مردم عادی دیگر اومده بودن.. فهمیدم‌ که خیلی دیر رسیدیم... حس میکردم... هنوز.. هنوز حس میکنم کسی دنبالمه): به دور و برم نگاه کردم... نازگل... کنار قبر رسول نشسته بود... شاید حس میکردم..چرا از دیشب ناراحته . . شاید توی این چند سال... همه توجهات به من بود) ... چون همه فکر میکردند . . . شاید دوری رسول .. برای من از همه سخت تره... هیچ کس توجهی نکرد... که.... شاید قلب نازگل... کوچیک تر از اون بود که بتونه دوری رو تحمل کنه... شاید .. نمیتونست.. مهربونی های رسول رو.. راحت فراموش کنه... نگاهم افتاد به ساعتم... خندیدم... گریه و خندم... گره خورده بود به خاطراتم کسی متوجه رفتارم نمیشد... یه نگاه به بقیه کردم.. به علی چشمک زدم... ؛Z وقتی یاد گرفتم تیر اندازی کنم... از رسول قول گرفتم ... که برام هدیه بخره😋🙂 اونم.... سرقولش موند و... این ساعت رو برام خرید... البته... حس میکنم این ساعت دیگه .. برای سن من نیست... 😄 باید برسه دست کسی که مراقبش باشه... اندازه دستش باشه.. به رنگش بیاد... بستمش به دست نازگل... ؛Z و قل بده که مراقبش باشه😉 ♡ عمه؟!🙂😢😍 & میرسه به نازگل خانم😍 ♧ دیگه با دایی رسول قهرم😠☹️.. € چرا درسا خانم😅؟! ♧ هعی... آخه.. دایی رسوللل... نازگل رو از همه بیشتر دوست داره... فقط نازگل دیده... تازه.. ساعتشم داد به اون... همه تونم اونو بیشتر از من دوست دارید.. & حسود خودمی😂😘 درسا شده بود نمک مجلس..😅 بعد از پخش خیرات... همه رفتن... معمولا همیشه بعد از رفتن همه میموندم... ؛Z جالبه.. ۱۵ سال با یکی قهر باشی... بعد همه درد و دلات... پیش اون باشه☹️... دروغ چرا... هنوز هم از دستت دلخورم رسول... اصلا قهرم... مثل همون موقعا که شوخیای بی مزه میکردی و من قهر میکردم😂... ۱۵ ساله که... تنها راه آرامشم.. اومدن اینجاست... 🙂نازگل رو دیدی؟؟؟ چه بزرگ شده)): من خوب میدونم توی دلش چی میگذره ... رسول هم که کپی خودته🙂.. واسه همین... خوب میدونم چجوری باهاش تا کنم.. ر