『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار #رها تمام شب رو به فردا فکر کردم... اگه از
#ادامه_پارت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#رها
٪ چیزی نیست بابا... الکی شلوغش نکن😄
$ آهان.... پس صدای پیج بیمارستان بود!
٪ کی ؟؟ چی ؟؟
$ رها تو نمیدونی من از پناهان کاری بدم میاد؟،😒... چرا بهم نگفتی؟؟
٪ 😐بی خبر که اومدی...
شبم که خونه نموندی..
دو قورت و نیم هم باقیه؟؟؟😐😂
$ ایش...
مستقیم رفت جایی که نباید میرفت😢
$ میز عسلی چرا شکسته؟؟
٪ همون دیگه... وسایل سنگین گذاشتم روش..
تاب نیاوورد😊😥
$ عه🧐!
٪ بله دیگه... بشین .. خسته ای..
من ... برم... چایی بیارم!! هه😄
$ 😐چینی کو؟؟
٪ چی؟!
$ ظرف چینی که مامان داده بود...
همیشه روی این میز دکور بود..
٪ ای بابا.. خوب... اونم .. همینجاست...
حالا..
میارم..
$ 🙂باشه!!!
رفتم آشپزخونه...
داشتم چایی میریختم...
یهو اومد داخل..
$ خودتی😐
٪ چی😦
$ گفتم خودتی😑
٪ چی؟؟؟ 😕
$ همونی که فک میکنی منم😏
٪ رسول ینی چی😟
$ ببین بچه .. من ۵ ساله رفتم سر کار!!
ده تا عین جنابعالی رو تخلیه اطلاعاتی میکنم میفرستم بیرون😂
سر من کلاه نزار😐
٪ 😂شما مامورین زحمت کش کلا یا قوه تخیل بالایی دارین .. یا توهمی هستین🤣..
$ عه؟! باشه!
فقط ... اگه قوه تخیل من کار دستت داد نگی نگفتیا🙂😄!؟؟
٪ 😐منو تحدید میکنی؟؟
رسول با دم شیر بازی نکن...
برو بشین چاییتو بیارم😐😂
$ باشه.. خودت خواستی..
نمیدونستم میخواد چی کار کنه...
پخ... مثلا چی کار میخواد کنه...
دلشوره گرفتم....