🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم. هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید . با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ... ولی مجبور بودم . برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت. زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم . اونم حق زندگی داشت نه ؟ ولی الان مشکل من نیما بود... اون غرور من رو شکست... برام بود پول میدادم تا بکشنش... نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش... خوشحال شدم!!! از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه... خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود . به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله . متوجه شده بودم که اونم دکتره. ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش . تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم . هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل . اونم میومد برای ورزش. پ.ن: شخصیت جدید داریم ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: میخواهی با هم بریم ؟ با کمال میل!!! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م