✨✨✨✨✨بی قرار✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#پارت_سوم
#گاندو دیدم فاطمه ، محمد و بچه ها تو حیاط هستن و دستاشونو بستن .
باورم نمیشد؛ منو فاطمه که از بچگی باهم بزرگ شدیم و دوسال نامزد بودیم و روزی نمیشد که بهم زنگ نزنیم و یک سال بودش که باهم زیر یک سقف زندگی میکردیم الان باید بعد ۱۷ روز همو اینجوری ببینیم. نگاهامون بهم گره خورده بود و هردو داشتیم به پهنای صورتمون آروم اشک میریختیم وقتی داشتم گریه میکردم به دلیل شور بودن اشکام زخم های صورتم در حد مرگ میسوخت اما بازم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
متوجه شدم مایکل و شرلوک عوضی دارن از پشت سر فاطمه و محمد و بچه ها میان.
شرلوک با دستش به اون مرتیکه علامت داد و اون یارو هم اسلحه کمریشو آماده شلیک کرد . فکر کردم میخواد کارمو تموم کنه و راحتم کنه .
شرلوک:ببینم جوجه کوچولو زنت یا رفیقای نامردت
_چی..کا..ر میخوای..کنی .. بیناموس
(پیشنهاد نویسنده : زمانی که شما رمانو میخونید ناخودآگاه وقتی به نقطه برمیخورید و یک لحظه نمیخوانید برای همین اینجا داوود به دلیل بیجون بودنش بریده بریده حرف میزنه )
شرلوک:سه دقیقه وقت داری انتخاب کن ..
داوود:برام سخت تر از سخت بود انگار دنیارو رو سرم خالی شد ، زنم پاره تنم عشقم یا رفیقام اونایی که پنج سال باهاشون بودم اما سرانجام باور کردن من جاسوسم .
ادامه دارد ....