رمان عشق وطن شهادت فصل دوم تو اتاقم مشغول نظافت بودم... که رسول در رو باز کرد و اومد تو... + چی‌شده.... گوشی رو به سمتم گرفت و گفت -استادته....درباره نمره هات میخواد باهات حرف بزنه... فقط سریع جمعش کن... کلی کار داریم... + باشه... رسول از اتاق بیرون رفت و درم پشت سرش بست.... استاد شماره خونه رو از کجا پیدا کرده.... شک کرده بودم.... جواب دادم... + بله؟؟؟ صدایی نیومد.... گوشی رو نگاه کردم دیدم هنوز تماس برقراره.... + الووو؟؟؟ استاد؟؟؟ نه جواب نمی‌داد... داد زدم... + رسول این چرا صداش قطعه.... ¥ میدونستم همه چی دروغه... کاملا با شنیدن صداش خشکم زد.... ¥ فکر نمی‌کردم بخوای تو زمین محمد بازی کنی.... مگه بهت نگفته بودم با من نباید در بیوفتی.... نباید پا رو دمم بزاری.... + تارک.... واستا برات توضیح میدم.... ¥ من نیازی به توضیح تو ندارم..... یه بلایی سر تو و اون شوهر بی همه چیزت میارم.... که تا آخر عمر نتونید کمر راست کنید.... از جام بلند شدم و داد زدم.... + بی همه چیز تویی.... بی همه چیز تویی که زندگی همه رو به لجن کشیدی..... اروم از اتاق بیرون رفتم.... سعید و دوستش پشت سیستم نشسته بودن.... برگشتن طرفم.... آروم لب زدم و گفتم... + رسول کجاست؟؟؟ سعید هم آروم گفت £ رفته بیرون.... به سمتشون رفتم و گوشی و جوری نگه داشتم تا اونا هم بشنون.... دوستش گفت $ کیه؟؟؟؟ +تارک.... ¥ الان می‌دونی شوهرت کجاست؟؟؟؟ + چی میگی تو عوضی؟؟؟؟ ¥ می‌دونی تا چند ساعت دیگه چه بلایی سر خانواده تو و شوهرتو اون آقا محمد تون میاد؟؟؟ + حروم زاده لاشیییییییییی....هیچ غلطی نمیکنی.... خب بیشعور بگو چی میخوای؟؟؟؟ ¥ جون تو و یاسمن و از همه مهم تر.... جون فرماندتون.... سعید مشغول ردیابی بود.... ¥ حاضری اینایی رو که بهت گفتم و بهم بدی.... + جون ما به چه درد تو میخوره...؟؟؟؟؟ ¥ حالمو خوب می‌کنه... + تو یه دیوونه زنجیری هستی.... انگلی... انگل.... ¥ ببین فقط بیست و چهار ساعت وقت داری..... تماااااااامممممم.... و بعد صدای بوق.... حالم یجوری شده بود.... ترس و استرس و نگرانی و تعجب و گیجی £ اه لعنت بهت.... $ چیشد.... £ تلفن عمومی... در یکی از روستا هاست..... $ خب بلند شو بریم اونجا..... اشکام بازم بی اختیار جاری شد.... + بدبخت شدیم..... خدایا.... الان رسول کجاست؟؟؟ خانواده هامون.... یا ابالفضل.... سعید گوشیشو برداشت... و به سمت اتاق رسول رفت.... $ این دیگه چه موجودیه؟؟؟؟؟؟ خلاصی نداریم از دستش.... یهو صدای داد سعید بلند شد... £ یا حضرت عباس..... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین