پارت نود و دو
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا ( اینم اسم مستعار دختره هست که محمد براش انتخاب کرده )
خداییییاااااااااا
این چرا اینجوریه؟؟؟؟
اصلا نمیزاره حرف بزنم
خب آخه نه طبقه رو با پله پایین میرن....
حالا چون خودش میتونه بره پایین منم باید بتونم....
همش میگه عجله کن عجله کن.....
ایییشششششش
صبحونه هم نخورده بودم....
جونی نداشتم....
خرامان خرامان پایین میرفتم....
آخه چرا تموم نمیشه؟؟؟؟
نه طبقه خیلیه....
نفسم تنگ شده بود.....
ولی بازم ادامه دادم
چون اصلا حوصله غر زدن های رسول...
ای وای
حوصله غر زدن های آریا رو ندارم.....
گلوم میسوخت....
تو طبقه پنجم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتم....
ولی دستمو به دیوار گرفتم....
چند لحظه صبر کردم...
دست کردم تو کیفم....
واااااایییی
چرا من با خودم آب برنداشتم؟؟؟؟
سر گیجم بهتر شد و ادامه دادم....
وقتی رسیدم طبقه هفتم....
از شدت نفس تنگی....
واستادم تا نفسم بالا بیاد...
سرگیجه هم داشتم....
یهویی چشمام سیاهی رفت و از پله ها افتادم....
دیگه نفهمیدم چیشد....
#آریا ( رسول )
سر و صورتش خونی بود....
کنارش نشستم....
+ نادیا.....نادیا منو نگاه کن.....
از حال رفته بود....
باهم محرم بودیم....
ولی
نمیدونم چرا نمیتونستم....
بهش دست بزنم....
به سختی نفس میکشید.....
خودمو لعنت کردم....
چرا واینستادم که پا به پام بیاد....
چجوری بلندش کنم؟؟؟
باید بغلش میکردم.....
سرشو بلند کردم....
خواستم دست زیر زانوش بندازم تا بلندش کنم که
گوشیم زنگ خورد....
نگاه کردم...
آقا محمد بود....
چقدر من خوش شانسم....
بلندش کردم....
بهش میخورد پنجاه و خورده ای باشه....
ولی خیلی سبک تر بود....
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
وارد پارکینگ شدم و
به سمت ماشین رفتم....
وقتی رسیدم به ماشین....
بیاااا
حالا چیکار کنم؟؟؟؟
چجوری سوییچ رو دربیارم از جیبم...
آروم گذاشتمش رو زمین.....
سوییچ رو از جیبم درآوردم و سریع در رو باز کردم....
و دوباره بغلش کردم.......
و رو صندلی عقب خوابوندمش......
به سرعت ماشین رو دور زدم
و پشت رول نشستم.....
به سمت در پارکینگ روندم.....
ریموت رو از داشبرد درآوردم و در رو باز کردم.....
بیمارستان دوتا خیابون بالا تر. بودم....
به چهارراه رسیدم....
که چراغ قرمز شد
لعنت بهت.....
گوشی منو نادیا به نوبت زنگ می خورد...
آقا محمد بود....
وقت برای توضیح دادن نداشتم....
خواستم از چراغ قرمز عبور کنم
که
یادم اومد نباید تو این کشور تخلفی انجام بدم.....
برگشتم و نگاهی بهش کردم....
هنوزم سنگین نفس میکشید.....
پنجره ها رو پایین دادم....
تا هوای تازه بهش برسه....
بالاخره سبز شد
و با سرعت حرکت کردم.....
به بیمارستان که رسیدم.....
سریع پیاده شدم و
مجبور شدم دوباره بغلش کنم
و به سمت بیمارستان دویدم....
پرستار که منو دید....
با سرعت...
یه تخت آورد و
نادیا رو روش خوابوندم.....
دکتر اومد بالا سرش....
و به پرستارا گفت
¥ ببریدش تو اتاق شماره هفت....
خواستن ببرنش....
که مانع شدم....
به سمت نادیا رفتم....
و خم شدم..........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_نود_هفت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
رسول چش شده؟؟؟؟؟
چرا با من اینجوری رفتار میکنه....
نکنه آقا محمد بهش گفته....
اونم عصبی شده....
ولی....
خم شدم و جواب آزمایش رو برداشتم....
رشته پزشکی تحصیل میکردم....
با دیدن جواب مثبت....
چشام گرد شد....
یعنی چی؟؟؟
چطور ممکنه؟؟؟؟
دوباره به برگه نگاه کردم
ملو بولات...
نام بیمار....
ملو بولات....
این اسم دور سرم میچرخید....
گوشیمو از کیفم در آوردم و
شماره رسول رو گرفتم.....
نه...
جواب نمیداد.....
چجوری تونست اینقدر راحت دربارم همچین فکری کنه؟؟؟
دوباره زنگ زدم....
رد تماس....
نمیدونستم باید چیکار کنم.....
گوشیم زنگ خورد....
آقای شهریاری بود....
+ سلام آقای شهریاری.....
- سلام....
رسول پیشته؟؟؟
+ نه....
- خونه اید؟؟؟؟
+ نه بیرونم....
-خودتو برسون خونه.... به رسول هم بگو بیاد....
دارم میام اونجا.......
+ اومدی فرانسه؟؟؟
- آره
+ باشه....منتظرم....
پوفففففف....
همینو کم داشتم این وسط.....
دوباره زنگ زدم و
رد تماس.....
اجازه نداشت گوشیشو خاموش کنه
برای همین رد تماس میداد.....
دستمو برای تاکسی بلند کردم.....
جلوی پام ترمز کرد....
سوار شدم...
£ کجا برم....
آدرس برج رو دادم.....
اشک کل صورتمو خیس کرده بود....
اصلا توقع همچین رفتاری رو از رسول نداشتم.....
انگاری قلبم تکه تکه شده بود......
وقتی رسیدم....
آقای شهریاری تو لابی نشسته بود....
تو آینه نگاهی انداختم....
چشمام سرخ سرخ
مثل یه کاسه خون شده بود......
به طرفش رفتم....
+ سلام...
اه اه چه صدایی....
برگشت طرفم....
با دیدن قیافم تعجب کرد
ولی چیزی نگفت...
- سلام....رسول کی میرسه....
+ خبری ازش ندارم....
- یعنی چی؟؟؟
+ یعنی نمیدونم کجاست....
- خب یه زنگی بخش بزن....
+ زدم جواب نمیده....
خودتون چرا زنگ نمی زنید....
- نمیشه من زنگ بزنم....
چرا جواب نمیده؟؟؟؟
+ نمیدونم...
نگاهی به اطراف کردم و گفتم...
+ بهتره بریم بالا ..... ممکنه شک کنن...
سرشو تکون داد...
و به سمت آسانسور رفتیم....
دکمه آسانسور رو فشار دادم...
منتظر شدیم تا برسه....
....
......
.........
- خانم علوی.... میفهمید چه اشتباه بزرگی کردین....
+ درستش میکنم...
- چجوری....
+ من میدونم چجوری تارک رو دور بزنم....
- پس نمیخوای نقشتو بگی؟؟؟
+ فعلا نه....
- گوشیتو میدی؟؟؟
+ چرا؟؟؟
- میخوام به رسول زنگ بزنم.....
+ رد تماس میده....
- میدونم یه خط جدید میزارم.....
گوشیمو بهش دادم
+ گوشی خودت کجاست؟؟؟؟
- تو چاه فاضلاب.....
همون لحظه گوشیم زنگ خورد....
+ کیه؟؟؟
- آقا محمده....
بیا بگیر....
+ خودت جواب بده....
سری از رو تاسف تکون داد
و تماس رو برقرار کرد...
- سلام آقا
$.......
- بله اینجاست....
$........
- چشم ....
گذاشت رو بلندگو....
$ نادیا این چه حرفاییه که رسول میزنه....
اشکام دوباره جاری شد....
+ سؤ تفاهم شده....
$ جوابو دیده....چه سو تفاهمی....
+ آزمایشا جابجا شده....
$یعنی چی؟؟؟؟
یعنی....
+ بله من باردار نیستم.... و رسول هم اشتباه متوجه شده.....
برگه رو از کیفم در آوردم و به سعید دادم.....
+ بفرمایید اینم جواب آزمایش.... میدم به رفیقتون نگاه کنه.....
ملو بولات....
$ کدوم آزمایشگاه رفته بودین؟؟؟
+ آزمایشگاه.......
تماس قطع شد....
سعید از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.....
و با لیوان آبی به سمتم اومد....
- یکم آب بخور....
لیوان رو ازش گرفتم....
لرزش دستام شدید تر شده بود....
نتونستم لیوان رو تو دستام نگه دارم....
افتاد رو زمین و میلیون ها تکه شد....
....
......
.........
#پارت_صد_دو
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#تارک
+ ببین این خبرا و اطلاعات از محمد به درد من نمیخوره.....
اینا چیه که داری به من میگی
- آخه آقا....
محمد زیاد با ما حرف نمیزنه....
دیگه برای جلسات مارو صدا نمیزنه....
همین اطلاعات رو هم از بچه ها گیر آوردم
+ پس دیگه به درد من نمیخوری.....
- آقا....
+ اخراجی....
تماس رو قطع کردم.....
از همون اول هم بی مصرف بود.....
شماره انگین رو گرفتم
+ چیشد؟؟؟
£ خونشون رو پیدا کردم
طبقه نه این برجی که برات لوکیشنشو فرستادم
واحد دارن....
+ من نادیا رو میخوام....
£ نادیا؟؟؟؟
+ آره.....
£ آخه....
+ چیه؟؟؟؟
£ نادیا تنهایی جایی نمیره
+ خب نره...
£ یعنی چی؟؟؟
+ انگین....
من نادیا رو میخوام...
اون میدونه یاسمن کجاست...
حالا اگه میتونی نادیا رو از اون یارو جدا کنی
که هیچ
اگه هم نتونستی
کارشو تموم کن....
£ خلاص....
+ خلاص....
£ چقدر وقت دارم؟؟؟
+ حداکثر تا فردا شب...
£ اوکی...
+ سوال دیگه ای نداری؟؟؟
£ نه...
دیگه از این کارا خسته شدم....
یاسمن رو پیدا کنم
همه چی تمومه....
همه رو باهم دود میکنم
بعدشم یه تیر خلاص تو مغز و...
تمام.....
خواستم از اتاق بیرون برم که چشمم افتاد به آینه
موهای قسمت شقیقه سفید شده بود....
به آینه نزدیک تر شدم....
چشام بی روح تر از قبل شده بود....
سوزان راست میگفت....
من روحی ندارم...
مثل یه مرده متحرکم....
اونا همه احساسات و روحمو ازم گرفتن
محمد باید تقاص پس بدی....
انتقام سختی میگیرم
منتظر باش....
...
.....
.......
#نادیا
+رسول من میخوام با ملو برم بیرون...
¥ نمیشه....
+ ببین جنبه نداری یکی بیاد برات ارزش قائل شه
و بگه کجا میره
بعدشم به اجازه تو احتیاجی ندارم....
¥ داری....
+ ندارم....
¥ ببین میتونی بدون اجازه من بری بیرون...
+ میرم...
خوبشم میرم....
به سمت در رفتم....
دستگیره رو بالا پایین کردم....
لعنت بهت رسول...
لعنت...
به سمتش قدم تند کردم....
+ چرا درو قفل کردی؟؟؟؟
به چه حقی...
انگار نه انگار که باهاش حرف میزدم....
+ رسول...
اعصاب منو بهم نریز....
بازم جوابمو نداد...
و بیخیال مشغول کاراش بود...
+ چرا نمیزاری؟؟؟؟
بازم اهمیت نداد....
+ رسول....
چرا محل سگم نمیزاری؟؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم
نمیدونم چرا بغض کرده بودم....
+ باشه...
باشه... فهمیدم تا اجازه ندی هیچ کاری نمیتونم بکنم....
به سمت اتاقم راه کج کردم....
به اتاقم که رسیدم...
برگشتم طرفش....
+ استاااادددد....
اجازه نفس کشیدن دارم....
¥ نادیاااا....
+ نادیا چی رسول؟؟؟
چرا مثل یه زندونی با من رفتار میکنی؟؟؟؟
¥ چون...
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_سه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
¥ چون عین بچه ها رفتار میکنی....
لجبازی میکنی...
من این اجازه رو به تو نمیدم که بخوای این مأموریت رو خراب کنی....
و مثل قدیم امنیت کشور رو به خطر بندازی....
+ من امنیت کشور رو به خطر انداختم؟؟؟؟
¥ نه من به خطر انداختم....
کی بود که برای کشور های غربی جاسوسی میکرد
بعدشم فکر نکن چون اومدیم پاریس دوران حبست تموم شده
و هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی....
تو الان هم در حبسی....
+ تو حبس نیستم....
تو جهنمم...
¥ حالا هر اسمی میخوای بزار روش.....
+ ببین منو....
اهمیت نداد.....
+ هوی با توام....
برگشت طرفم.....
¥ مودب باششش.....
+ من دلیلی نمیبینم که با بی ادبان مودبانه صحبت کنم
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت....
وقتی از کنارم رد شد گفت
¥ تو هیچوقت نه چیزی میبینی
و نه درک میکنی....
+ ببین بچه خوشگل.....
اون موقع که از تارک و گروهش اطلاعات گیر میاوردی و خوشحال دستاتو محکم به میز می کوبیدی و میگفتی ایول پیدا کردم....
فکر کردی اینقدر راحته از تارک اطلاعات گیر بیاری....
یا اینکه احساس کردی خیلی قدری....
نه اون موقع سیستم در اختیار من بود
جوری هک شده بود که کسی متوجه هک شدن سیستم ها نشده بود....
من میفهمیدم که چه اطلاعاتی میخوای....
و کمک میکردم.....
و هدایتت می کردم که به اون اطلاعات برسی....
من به کشورت....ایران
خیلی بیشتر از تو و امثال تو خدمت کردم.....
کشوری که فقط دو سال توش زندگی کردم.....
بعد هنوزم داری به من میگی جاسوس؟؟؟؟
من الان جاسوسی کردم؟؟؟
من الان به کشورت خیانت کردم؟؟؟؟
آره؟؟؟؟
به سمت اتاقم رفتم و گفتم
+ کاش همه جاسوسا اینجوری باشن....
¥ درست....
تو به ما اطلاعات دادی....
اونم سوخته....
در کنار جاسوسیت....
به ما هم اطلاعات سوخته دادی
اسمشم گذاشتی خدمت....
عصبی به سمتش برگشتم
+ اطلاعات سوخته؟؟؟؟
چشت دراد....
من اطلاعات درست و انقضا دار بهت دادم....
چند تا از اطلاعات سوخته بودن....اونم بخاطر تو بود....
تو نتونستی... به موقع اطلاعات رو دربیاری....
همون موقع صدای زنگ در ورودی بلند شد....
رسول به سمت در رفت و قفلشو باز کرد....
سعید فوری اومد داخل و گفت
£ چخبرتونه شما ها؟؟؟؟؟
صداتون تا پارکینگ میومد....
¥ سعید جان این حرفا رو به من نگو
با دست به من اشاره کرد و ادامه داد
¥ یه این بگو....
+ این به درخت میگن....
¥ حداقل درخت کارایی داره ولی تو....
£ رسوول...
+ کارایی نبودن رو بهت نشون میدم....
پوزخندی زدم
£ شما ها مثلا اومدین ماموریت؟؟؟؟
بجای این که کاراتونو انجام بدین....
دارید جر و بحث و کل کل میکنید.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_چهار
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
من باید می رفتم بیرون.....
خدایا چیکار کنم؟؟؟؟
اگه به رسول بگم که باز عصبی میشه....
و به آقا محمد میگه....
چیکار کنم؟؟؟؟
نشستم رو تخت و شالمو باز کردم....
با این که رسول بهم محرم بود
ولی بازم شال سرم میکردم....
پوووففففف....
پریشون بودم.....
استرسم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد....
باید به یکی میگفتم....
یکی باید بهم کمک کنه....
به کی بگم آخه؟؟؟؟
میترسم....
از همشون میترسم....
جلو رسول بلبل زبونی میکنم....
کل کل میکنم باهاش....
ولی وقتی داد میزنه سرم
یا دعوام میکنه
بدجور میترسم ازش....
قلبم تند تر میکوبه....
رو تخت دراز کشیدم....
سرم داشت منفجر میشد....
چشامو بستم
و سعی کردم آروم باشم
تا بتونم بهتر فکر کنم
ولی...
فایده ای نداشت....
رسول راست میگفت....
من هنوز بچم....
هیچی نمیفهمم...
اگه میفهمیدم....که این فاجعه به بار نمیومد که....
صدای در بلند شد....
شالمو از رو میز برداشتم و سرم کردم....
+ بله؟؟؟؟
¥ بیا آقا محمد کارت داره....
+ خیل خب...
خودم بهشون زنگ میزنم....
¥ تماس تصویریه....
میخواد با هممون صحبت کنه....
+ آها....
چون بچم نمی فهمم دیگه...
¥ میشه هر چیزی رو اینقدر کشش ندی؟؟؟
+ آره میشه...
با تعجب نگام کرد....
آره تعجبم داشت....
برای اولین بار جلوش کوتاه اومدم....
بساط سیستم های رسول تو اتاق مخفی پذیرایی بود....
به سمت سیستم ها رفتیم
تعجب کرده بودم....
چرا آقا محمد تماس تصویری گرفته؟؟؟؟
خطرناکه....
به سیستم ها که رسیدیم گفتم...
+ سلام آقا...
خطرناک نیست تماس تصویری گرفتید....
$ سلام....
نه خطری نداره....
کنترل شدس....
$ خب یه گزارش شفاهی به من بده رسول....
¥ بله آقا حتما....
خواست شروع کنه که گفتم
+ میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم....
$ چی میخوای بگی؟؟؟؟
+ یه مشکلی پیش اومده....
رسول برگشت طرفم
تو نگاش تعجب و سوال و نگرانی موج میزد
خدایا کمکم کن....
+ چجوری بگم....
$ نادیا آروم باش....
اول یه نفس عمیق بکش....
بعد از اول اول....ماجرا رو برام بگو....
سرمو تکون دادم
و نفس عمیقی کشیدم....
+ آقا راستش....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_شش
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ آقا راستش....
تا اومدم حرف بزنم....
صدای زنگ در بلند شد....خواستم از جام بلند شم...
که رسول گفت
¥ بشین من میرم....
سرمو تکون دادم...
رسول به سمت در رفت و از چشمی نگاه کرد....
با تعجب به سعید گفت
¥ این اینجا چیکار میکنه؟؟؟....
£ کی؟؟؟
رسول جوابی نداد...
درو باز کرد....
وقتی اومد تو....
کامل خشکم زد.....
این...
این....اینجا؟؟؟؟
چجور ممکنه آخه؟؟؟
از جام بلند شدم...
+ سلام... خوش اومدید....
بهم نگاه کرد...
$ سلام...ممنونم....ببخشید دیگه مزاحم شدیم....
چشام گرد شد....
+ گل پسر مزاحم چیه میگی؟؟؟؟
اولا اینجا که خونه من نیست....زندانمه....
به آشپزخونه رفتم....
تا شربتی چیزی درست کنم....
رسول هم پشت سرم اومد و گفت
¥ اینا چی بود گفتی؟؟؟
+ وای رسول....دیوونم کردی....
مگه دروغ گفتم....
زندونیم دیگه....
¥ حرفت هیچ.... چه طرز حرف زدنه؟؟؟
گل پسر چی بود ؟؟؟؟
+ آها....پس بگو...
ببین الان این جملت....دوتا معنی داره....
یا حسودی کردی...
یا غیرتی شدی....
حالا کدومش....؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد....
پوزخندی زدم و...دست به سینه به اپن تکیه دادم
و منتظر نگاش کردم...
¥ تو...
تو...رسماً دیوونه ای....
+ درس پس میدیم استاااااد....
حالا برو بیرون بزار به کارم برسم....
¥ والا تو این به سال ندیدم....
وقتی از بیرون میام...
بلند شی...حتی یه لیوان اب بهم بدی....
+ مگه خودت چلاقی؟؟؟
¥ پس اونم چلاق نیست...خودش درست میکنه....
+ باهوش..استاااااد....مهمونه.... غریبس...
نمیتونه که بیاد آشپزخونه برای خودش شربت درست کنه خوشتیپ....
بعدشم...
تو بلند شو طولانی مدت برو جایی....
وقتی برگشتی....منم همه کاری برات میکنم
بهش نزدیک تر شدم و در گوشش گفتم...
+ فقط یه مدت فیس جذابتو نبینم....
برگشتم و مشغول کارم شدم....
زیر چشمی نگاش کردم....
سری از روی تاسف تکون داد...
و از آشپزخونه بیرون رفت...
چند دقیقه بعد....
سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم....
سینی رو روی میز گذاشتم....
رسول وقتی دید...چهارتا لیوان شربت آوردم....
یه کوچولو موچولو...لبخند نامحسوسی زد...و بازم سرشو تکون داد....
حرصم گرفته بود...
میخواستم همه دکوراسیون صورتشو بیارم پایین....
برگشتم آشپزخونه...و شیرینی رو از یخچال برداشتم....
با پیش دستی برگشتم....
و مجبورا کنار رسول نشستم....
وقتی نشستم آقا محمد گفت....
¢ خب ادامه حرفتو بگو....
+ چیزه زیاد مهم نبود....
میخواستم از رسول گله کنم....
با چشمای گرد شده نگام کرد....
+ آقا محمد...
اون جاسوس رو پیدا کردین؟؟؟
¢ نمیشه به راحتی به کسی مشکوک شد و تهمت زد....
+ بله درست میفرمایید....
برگشتم به رسول نگاه کردم و ادامه دادم
+ کاش بعضیا بیشتر تلاش میکردن تا از شما درس اخلاق یاد بگیرن....
بگذریم....
پوفففففف
+ خیلی کارش تمیزه....
هیچ ردی از خودش بجا نمیزاره....
ولی من ازش مدرک دارم....
¢ میشناسیش؟؟؟؟
+ بله....
¢ چه مدارکی؟؟؟
+ الان براتون میفرستم....
بلند شدم و پشت سیستم نشستم....
تمام مدراکی که ازش داشتم و برای آقا محمد فرستادم....
¢ یه چند لحظه صبر کنید...من مدارکو نگاه کنم....
آقا محمد مشغول مطالعه مدارک شد....
بچه ها یجوری نگام میکردن....
بعد چند دقیقه...
آقا محمد با تعجب گفت
¢ مسعووود؟؟؟
+ بله مسعود....
¥ آقا....پس اگه مسعود جاسوسه....
شاهین....یا خداااا....
آقا محمد بلند داد زد...
¢ مگه هنوز شاهین پیش مسعوده؟؟؟؟
¥ آقا امیرعلی....بعضی موقعا شاهین رو پیش مسعود میزارن....
برگشتم به رسول نگاه کردم...
+ الان چی گفتی؟؟؟؟
شاهین رو میزارید پیش مسعود؟؟
آره؟؟؟؟؟
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_هفت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ رسول حرف بزن....
چرا شاهین رو میدین دست اون عوضی....
جون شایلین به جون شاهین بند بود...
چطور تونستید این کار رو باهاش بکنید؟؟؟
اشکام بی اجازه جاری شد....
از جام بلند شدم....
و گفتم
+ قشنگ طعمه رو دادی دست دشمن....
تارک حتی به بچه خودش هم رحم نکرد
چه برسه به....
¥ واستا واستا...
تو از کجا میدونی تارک بچشو کشته؟؟؟
+ الان بحث این نیست....
- برعکس درست الان وقتشه.....
جواب رسول رو بده...
+ شاهین....
- شاهین امروز پیش مادرشه....
+ چی؟؟؟
پس چرا زودتر نمیگید؟؟
¥ مگه به کسی امون حرف زدن دادی؟؟؟؟
از کجا میدونستی؟؟؟
+ نمی تونم بگم....
¥چزااا؟؟؟؟
+ آقا محمد من بعدن به خودتون میگم....
¥ یعنی ما نباید بدونیم.....
+ فعلا نه....
چون دونستنش....ممکنه براتون دردسر ساز بشه...
#انگین
-آقا من رسیدم....
چیکار باید بکنم؟؟؟؟
+ به این آدرسی که لوکیشنشو برات میفرستم میری....
- خب وقتی رسیدم اونجا ....کار خاصی نباید انجام بدم؟؟؟؟
+ میری اونجا....یه خونه قدیمیه...
وقتی رسیدی....
سیستم رو روشن میکنی....
و با رابطمون حرف میزنی....
اون برات همه چیزو توضیح میده....
- فهمیدم...
تماس رو قطع کردم...
سیمکارت رو درآوردم و شکستم...
گوشی رو هم تو کیف خانومی که کنارم نشسته بود گذاشتم....
از جام بلند شدم و به سمت خروجی رفتم....
یه ترسی به دلم افتاده بود....
معلوم نیست تارک تصمیم داره کی رو بکشه....
تو این مدت فهمیده بودم..
تارک یه ذره هم رحم نداره...
قلبش از سنگه....
هنوز اون صحنه ای که وحشیانه....
زن یکی از بادیگارد هاشو سلاخی میکرد و فراموش نکردم....
جلو چشم شوهرش....
زنشو با اره برقی تیکه تیکه کرد....
لاشه بدنشم ریخت جلو بد ریخت ترین سگ دنیا....
تارک....
خیلی...خیلی....ترسناک تر از قبل شده....
قبلاً هم وحشی بود...
ولی بعضی موقعا بخاطر شایلین از برخی چیزها کوتاه میومد....
به سمت اولین تاکسی که دیدم رفتم....
مادرم ایرانی بود و کم و بیش فارسی بلد بودم....
چمدونمو دادم بهش و وقتی خواستم سوار ماشین بشم چشمم افتاد به.......
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_هشت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
تو اتاقم مشغول نظافت بودم...
که رسول در رو باز کرد و اومد تو...
+ چیشده....
گوشی رو به سمتم گرفت و گفت
-استادته....درباره نمره هات میخواد باهات حرف بزنه...
فقط سریع جمعش کن...
کلی کار داریم...
+ باشه...
رسول از اتاق بیرون رفت و درم پشت سرش بست....
استاد شماره خونه رو از کجا پیدا کرده....
شک کرده بودم....
جواب دادم...
+ بله؟؟؟
صدایی نیومد....
گوشی رو نگاه کردم دیدم هنوز تماس برقراره....
+ الووو؟؟؟
استاد؟؟؟
نه جواب نمیداد...
داد زدم...
+ رسول این چرا صداش قطعه....
¥ میدونستم همه چی دروغه...
کاملا با شنیدن صداش خشکم زد....
¥ فکر نمیکردم بخوای تو زمین محمد بازی کنی....
مگه بهت نگفته بودم با من نباید در بیوفتی....
نباید پا رو دمم بزاری....
+ تارک.... واستا برات توضیح میدم....
¥ من نیازی به توضیح تو ندارم.....
یه بلایی سر تو و اون شوهر بی همه چیزت میارم....
که تا آخر عمر نتونید کمر راست کنید....
از جام بلند شدم و داد زدم....
+ بی همه چیز تویی....
بی همه چیز تویی که زندگی همه رو به لجن کشیدی.....
اروم از اتاق بیرون رفتم....
سعید و دوستش پشت سیستم نشسته بودن....
برگشتن طرفم....
آروم لب زدم و گفتم...
+ رسول کجاست؟؟؟
سعید هم آروم گفت
£ رفته بیرون....
به سمتشون رفتم و گوشی و جوری نگه داشتم تا اونا هم بشنون....
دوستش گفت
$ کیه؟؟؟؟
+تارک....
¥ الان میدونی شوهرت کجاست؟؟؟؟
+ چی میگی تو عوضی؟؟؟؟
¥ میدونی تا چند ساعت دیگه چه بلایی سر خانواده تو و شوهرتو اون آقا محمد تون میاد؟؟؟
+ حروم زاده لاشیییییییییی....هیچ غلطی نمیکنی....
خب بیشعور بگو چی میخوای؟؟؟؟
¥ جون تو و یاسمن و از همه مهم تر....
جون فرماندتون....
سعید مشغول ردیابی بود....
¥ حاضری اینایی رو که بهت گفتم و بهم بدی....
+ جون ما به چه درد تو میخوره...؟؟؟؟؟
¥ حالمو خوب میکنه...
+ تو یه دیوونه زنجیری هستی....
انگلی... انگل....
¥ ببین فقط بیست و چهار ساعت وقت داری.....
تماااااااامممممم....
و بعد صدای بوق....
حالم یجوری شده بود....
ترس و استرس و نگرانی و تعجب و گیجی
£ اه لعنت بهت....
$ چیشد....
£ تلفن عمومی...
در یکی از روستا هاست.....
$ خب بلند شو بریم اونجا.....
اشکام بازم بی اختیار جاری شد....
+ بدبخت شدیم.....
خدایا....
الان رسول کجاست؟؟؟
خانواده هامون....
یا ابالفضل....
سعید گوشیشو برداشت... و به سمت اتاق رسول رفت....
$ این دیگه چه موجودیه؟؟؟؟؟؟
خلاصی نداریم از دستش....
یهو صدای داد سعید بلند شد...
£ یا حضرت عباس.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_صد_نه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
صدای سعید اینقدر بلند بود....که جفتمون از جامون پریدیم.....
با تعجب و ترسیده از جام بلند شدم و به سمت اتاق رسول رفتم....
درو باز کردم و گفتم
+ چیشده؟؟؟؟
فقط نگام میکرد...
+ میشنوی چی میگم؟؟
گوشی دستش بود و یه نفر از پشت خط بلند صداش میزد
گوشی رو از دستش قاپیدم
+ الوو؟؟؟
- چرا سعید جواب نمیده؟؟؟ مگه چی گفتم
+ میشه دوباره حرفتو تکرار کنی؟؟؟ که من چراشو بگم....
- من گفتم مادرم...پدر و مادر بچه ها رو دعوت کرده برای ناهار....
شاهین و آقا امیر علی هم اینجا بودن و دعوت شده بودن
امیر علی کار داشت شاهین رو داد دست مسعود که ببره خونه ما.....
+ معرکه ای آقا فرشید معرکه....
مگه آقا محمد بهت نگفت مسعود جاسوسه تارکه.....
اگه اتفاقی برای خانواده هاتون بیفته چی؟؟؟؟
- چی داری میگی....آقا محمد به من چیزی نگفت
مادر و خانومشون خونه ما هستن
آقا محمد رفت خونه کار داشت
+ بهش زنگ زذی؟؟؟
- آره ولی خاموش بود....
یا خداااااا
+ ببین این وسط یه اتفاقی افتاده
رسول هم از صبحه رفته بیرون ولی هنوز برنگشته
گوشیشم خاموشه....
تروخدا یه پیگیری کن ببین آقا محمد کجاست
- باشه شماها هم پیگیر رسول باشید
+ باشه باشه....
تماس رو قطع کردم....
برگشتم بهشون نگاه کردم....
نگرانی از چشماشون می بارید.... گفتم
+ نگران نباشید انشالا اتفاقی نمیوفته
ولی باید الان برین ایران
سعید گفت
£ ایران؟؟؟ رسول چی....
+ به احتمال زیاد رسول هم ایرانه
£ از کجا میدونی
+ هم جاسوسم قبلا یه چیزایی گفته بوده
و هم اینکه من یه مدت پیش تارک بودم
یبار که اینقدر مست شده بود
درباره نقشه هاش یه چیزایی گفته بود
£ تارک برای چی دشمنی میکنه؟؟؟؟
+ فعلا راه بیفتید
تو راه براتون تعریف میکنم
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
#پارت_صد_یازده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#محمد
از سرویس بیرون اومدم و درحال خشک کردن دست و صورتم بودم....
که صدایی شنیدم....
از اتاق بیرون اومدم و اطراف رو نگاهی کردم...
خبری نبود.....
متعجب به اتاق برگشتم و لب تاپ رو روشن کردم
و
مشغول کارا شدم....
ده دقیقه گذشت...احساس کردم سرم سنگین شده
بلند شدم از جام...
و به سمت حیاط رفتم....
نفسم تنگ شده بود
و سعی میکردم نفس عمیق بکشم....
ولی همین که پامو رو پله اول گذاشتم....
چشمام سیاهی رفت و........
#نادیا
+ آقا منو نگاه کن....
میگم مادرم مریضه بیمارستان بستریه...من باید برم تهران اون برگه رضایت عمل رو امضا کنم
چرا گوش نمیکنی؟؟؟؟
$ میگم ظرفیت نداریم
+ خب بیخود میگی ظرفیت نداریم...
من میدونم داری....
بلند داد زد و گفت
$ خانم ندارم بلیط...
بلندتر از خودش داد زدم....
+ مگه چند نفر از پاریس میرن تهران؟؟؟؟
در باز شد و سعید اومد داخل و گفت
¢ با داد زدن مشکل حل نمیشه....
رو کرد به آقاهه و گفت...
¢ پرواز غیر مستقیم چی؟؟؟ نداری؟؟؟
$ چرا....میره دبی... از اونجا هم میره تهران...
¢ خوبه...
+ چی چیو خوبه؟؟؟؟
آقا من ظرفیت رو میکنم تو تخم چشات....
از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق پلیس فرودگاه رفتم.....
که جا نداری....
بهت نشون میدم....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
#پارت_صد_دوازده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ کجا میری؟؟؟؟
- ببین من جا جور میکنم
+ بابا بدبخت داره میگه ظرفیت نداریم
- غلط اضافی میکنه....
+ الان چرا لجبازی میکنی؟؟؟؟ همون پرواز دبی تهران زو هم از دست میدیم....
- اگه میخواین با اون پرواز برین برید....
ولی من با این پرواز میرم تهران
رو برگردونم و به سمت اتاق پلیس فرودگاه رفتم.....
فکر نکنم بیشتر از پنج شیش دقیقه شده باشه....که برسم به اتاق پلیس
در زدم....
® بله؟؟؟؟
+ سلام....میخواستم باهاتون صحبت کنم
® بفرمایید....
..
....
.......
با خوشحالی از اتاق به همراهشون بیرون اومدم...
با عجله به سمت اتاق اون مرد رو مخ رفتیم....
با دیدن پلیس فرودگاه با ترس از جاش بلند شد....
^ بلیط نداری؟؟؟
¥ نه ظرفیت نداریم....
^ آها...لیست مسافران رو بده....
رنگ از چهرش پرید...
گفتم این بشر مشکوک میزنه...
¥ لیست برای چی؟؟؟
چشمای پلیسه از تعجب گرد شد...
^بهت میگم لیست رو بده....
من من کرد و گفت
¥ لیست که دست من نیست
^ دست تو نیست؟؟؟
¥نه
^ دست کیه پس؟؟؟؟
¥ دست مهماندار.....
از تعجب چشام گرد شد
جوری که میخواست از حدقه بیرون بزنه....
+ آخه مردک کمتر چرت و پرت بگو....
لیست دست مهماندار چیکار میکنه؟؟؟
پلیسه رو کرد به منو گفت
^ با من بیاین....از پرواز جا نمونید....
بعداً برمیگردم و به حساب این مرد میرسم....
از اتاق بیرون اومدیم...
رو صندلی مضطرب نشسته بودن
+ آقا سعید.....
سرشو بلند کرد و گفت
¢ چیشده؟؟؟
+بلند شید بریم....دیر میشه...
¢ جور شد؟؟؟
+, آره....
با عجله پشت سر پلیس فرودگاه میرفتیم.....
پاسپورت هامونو گرفت...
و خودش مشغول انجام کارا شد....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
#پارت_صد_سیزده
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#تارک
+خب... خب
میبینم همه دور هم جمعیم....
فقط یه نفرتون کمه...
اونم تا آخر شب پیداش میشه....
رو کردم به محمد و گفتم
+ بد تقاص پس میدی.....
بد...
میدونستم سرگیجه داره
ولی بازم با یه لحن محکم و کوبنده گفت
- من برای چی باید تقاص پس بدم؟؟؟؟
باید تقاص گند کاری هایی که ازت لو رفته من پس بدم؟؟؟
+ بزار مهمونمون برسه.....
همه چی رو برات در حضور خودش توضیح میدم.....
نگاهی به ساعتم کردم
چهار و بیست و پنج دقیقه عصر بود....
از اون دختر باهوش بعید بود دیر کنه......
#نادیا
+ آقا سعید....برای چی میخواین بیاین؟؟؟؟
برای چی؟؟؟
- خانم محترم اومدن ما سوال داره؟؟؟
+ بله داره.....من میدونم اون دنبال چیه؟؟؟
شماها بیاین اونجا فقط الکی شلوغش میکنید
اونم جوگیر میشه
یه کاری میده دستمون
ازتون خواهش میکنم
- نمیشه....
+ ما رو ببین داریم با کیا حرف میزنیم.....
خیل خب خیل خب چند نفر میخوان بیان؟؟؟؟
- فعلا هشت نفر...
+ با خودتون ده نفر.....
خیل خب....بریم....ولی
ولی خواهش میکنم یکم به حرفای منم توجه کنید
بخدا بیراه نمیگم
- باشه...
+بریم.....
....
........
...........
+ آقا داوود کجاااااااا؟؟؟؟
کجا داری میری همینجوری؟؟؟؟
£ خانم من باید به شما الان تو این موقعیت جواب پس بدم؟؟؟؟
+ بله که باید جواب پس بدی
شما دو نفر به من تو ماشین قول دادین.....
- داوود بیا یه لحظه.....
همین که دیدم مشغول صحبت شدن
و از من غافل....
به سمت پشت خونه رفتم......
دیواراش نسبت به بقیه دیوار های خونه کوتاه تر بود و
میتونستم برم بالا.....
به بالای دیوار که رسیدم
بدون اینکه پایین رو نگاه کنم.....
پریدم پایین......
ساعدمو محکم گاز گرفتم تا جیغم بلند نشه....
تف تو ذات پلیدت تارک
تفففف....
جرعت نداشتم به پام نگاه کنم....
از طرفی هم دردش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد......
فکر همه جاشو کرده بود عوضی.....
نگاهی به دور و اطرافم انداختم....
بللللههههه
پایین دیوارا پر بود از تله موش های بزرگ.....
ناچارا دستمو بردم به سمت پام....
تا شاید بتونم بازش کنم....
نویسنده ثمین فضلی پور