eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
269 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم رسول چش شده؟؟؟؟؟ چرا با من اینجوری رفتار می‌کنه.... نکنه آقا محمد بهش گفته.... اونم عصبی شده.... ولی.... خم شدم و جواب آزمایش رو برداشتم.... رشته پزشکی تحصیل میکردم.... با دیدن جواب مثبت.... چشام گرد شد.... یعنی چی؟؟؟ چطور ممکنه؟؟؟؟ دوباره به برگه نگاه کردم ملو بولات... نام بیمار.... ملو بولات.... این اسم دور سرم می‌چرخید.... گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره رسول رو گرفتم..... نه... جواب نمی‌داد..... چجوری تونست اینقدر راحت دربارم همچین فکری کنه؟؟؟ دوباره زنگ زدم.... رد تماس.... نمی‌دونستم باید چیکار کنم..... گوشیم زنگ خورد.... آقای شهریاری بود.... + سلام آقای شهریاری..... - سلام.... رسول پیشته؟؟؟ + نه.... - خونه اید؟؟؟؟ + نه بیرونم.... -خودتو برسون خونه.... به رسول هم بگو بیاد.... دارم میام اونجا....... + اومدی فرانسه؟؟؟ - آره + باشه....منتظرم.... پوفففففف.... همینو کم داشتم این وسط..... دوباره زنگ زدم و رد تماس..... اجازه نداشت گوشیشو خاموش کنه برای همین رد تماس میداد..... دستمو برای تاکسی بلند کردم..... جلوی پام ترمز کرد.... سوار شدم... £ کجا برم.... آدرس برج رو دادم..... اشک کل صورتمو خیس کرده بود.... اصلا توقع همچین رفتاری رو از رسول نداشتم..... انگاری قلبم تکه تکه شده بود...... وقتی رسیدم.... آقای شهریاری تو لابی نشسته بود.... تو آینه نگاهی انداختم.... چشمام سرخ سرخ مثل یه کاسه خون شده بود...... به طرفش رفتم.... + سلام... اه اه چه صدایی.... برگشت طرفم.... با دیدن قیافم تعجب کرد ولی چیزی نگفت... - سلام....رسول کی میرسه.... + خبری ازش ندارم.... - یعنی چی؟؟؟ + یعنی نمی‌دونم کجاست.... - خب یه زنگی بخش بزن.... + زدم جواب نمیده.... خودتون چرا زنگ نمی زنید.... - نمیشه من زنگ بزنم.... چرا جواب نمیده؟؟؟؟ + نمی‌دونم... نگاهی به اطراف کردم و گفتم... + بهتره بریم بالا ..... ممکنه شک کنن... سرشو تکون داد... و به سمت آسانسور رفتیم.... دکمه آسانسور رو فشار دادم... منتظر شدیم تا برسه.... .... ...... ......... - خانم علوی.... میفهمید چه اشتباه بزرگی کردین.... + درستش میکنم... - چجوری.... + من میدونم چجوری تارک رو دور بزنم.... - پس نمیخوای نقشتو بگی؟؟؟ + فعلا نه.... - گوشیتو میدی؟؟؟ + چرا؟؟؟ - می‌خوام به رسول زنگ بزنم..... + رد تماس میده.... - میدونم یه خط جدید میزارم..... گوشیمو بهش دادم + گوشی خودت کجاست؟؟؟؟ - تو چاه فاضلاب..... همون لحظه گوشیم زنگ خورد.... + کیه؟؟؟ - آقا محمده.... بیا بگیر.... + خودت جواب بده.... سری از رو تاسف تکون داد و تماس رو برقرار کرد... - سلام آقا $....... - بله اینجاست.... $........ - چشم .... گذاشت رو بلندگو.... $ نادیا این چه حرفاییه که رسول میزنه.... اشکام دوباره جاری شد.... + سؤ تفاهم شده.... $ جوابو دیده....چه سو تفاهمی.... + آزمایشا جابجا شده.... $‌یعنی چی؟؟؟؟ یعنی.... + بله من باردار نیستم.... و رسول هم اشتباه متوجه شده..... برگه رو از کیفم در آوردم و به سعید دادم..... + بفرمایید اینم جواب آزمایش.... میدم به رفیقتون نگاه کنه..... ملو بولات.... $ کدوم آزمایشگاه رفته بودین؟؟؟ + آزمایشگاه....... تماس قطع شد.... سعید از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت..... و با لیوان آبی به سمتم اومد.... - یکم آب بخور.... لیوان رو ازش گرفتم.... لرزش دستام شدید تر شده بود.... نتونستم لیوان رو تو دستام نگه دارم.... افتاد رو زمین و میلیون ها تکه شد.... .... ...... .........