eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت هشتاد و یک اوزان وارد اتاق شد.... + چیشد؟؟؟؟ پیداشون کردی؟؟؟؟ - آره.... + خب.... - پسره اتاق عمل بود.... دختره هم تا چند ساعت دیگه میمیره.... + میمیره؟؟؟ برا چی؟؟؟؟ - عفونت تو خونش پخش شده....زده به قلبش.... گروه خونیش هم که کمیاب.... با لبخند نگام کرد + حالا چرا خوشحالی؟؟؟؟ اخمی کرد و از جاش بلند شد - تو تکلیفت اصلا با خودت مشخصه.... تا چند ساعت پیش داشتی براش نقشه میکشیدی.... بعد الان از خوشحالی من برای مرگ اون دختره بی همه چیز ناراحتی.... عصبی غریدم + اوزان - نه اینجوری فایده نداره.... یا فکر اون دختره رو از سرت بیرون می‌کنی یا.... + یا چی؟؟؟؟ چه غلطی میخوای بکنی؟؟؟ گوشیم زنگ خورد + معلومه کدوم گوری هستی؟؟؟؟ چرا تلفنتو جواب نمیدی؟؟؟ $ بابا موقعیتش نبود..... + محمد الان کجاست؟؟؟ $ شرمندتونم آقا.... داد زدم + شرمندگی تو بدرد من نمیخوره بهت گفته بودم چشم از محمد برندار..... اما تو.... $ جبران میکنم + این گندی که زدی رو میخوای با چی جبران کنی؟؟؟؟با جونت؟؟؟؟ به تته پته افتاد... $ آقا من غلط کردم هرکاری بخواید انجام میدم...فقط یه فرصت بهم بدید + باشه..... شاهین الان پیش کیه؟؟؟ $ پیش رسول....چطور مگه؟؟؟ + اینو هنوز یاد نگرفتی که سوال نپرسی.... $ بله ببخشید + من شاهین رو می‌خوام.... $ آخه رسول شاهین رو از خودش جدا نمیکنه.... + تو یجوری ازش میگیری.... + در ضمن همین امروز شاهین رو از رسول میگیری و به یه بهونه ای خودتو میرسونی به محمد و چشم ازش برنمی‌داری.... $ اتفاقا بچه هایی که استانبول بودند دارن برمیگردند و محمد پنج نفرمونو خواسته بریم استانبول + خوبه...خوبه + فقط یادت نره که این آخرین فرصتته....و گرنه $ خیالتون راحت.... ناامیدتون نمیکنم نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
پارت هشتاد و چهار رمان عشق وطن شهادت همینطور جلوم داشت رژه می رفت عصبیم کرده بود + میتمرکی سرجات یا نه؟؟؟؟ - چرا نمیفهمی؟؟؟ یاسمن نیست... نیما رو گرفته بودن دلمون به خانوادش خوش بود که اونا هم غیب شدن باید هرجور شده خانوادشو پیدا کنیم.... یاسمن رو اولش با شایلین رامش می کردیم حالا که دیگه نیست... خانوادش بهترین گزینه ست.... اومد کنارم و سیگار رو از لای انگشتام بیرون کشید و گفت - تارک فراموشش کن.... تموم شد.... درسته نمیخواستیم بکشیمش... ولی....مرده دیگه.... ولش کن.... عصبی نگاش کردم + مرد؟؟؟ تموم شد؟؟؟ چی تموم شده؟؟؟؟ چطوری فراموشش کنم؟؟؟؟ یقشو گرفتم.... + تو اگه جلوی اونو نمیگرفتی.... الان شایلین زنده بود.... قاتلش تویی زد زیر دستمو گفت - آره من قاتلم اصلا خوبه؟؟؟ عشقم کشید... فهمیدی؟؟؟؟ همش تو فکر اون دختره آشغال بودی..... خواهر من کنار تو داشت آب میشد... دستمو محکم مشت کردمو کوبیدم تو صورتش..... + اوزان بزار کارم با عموش تموم بشه....تو و خواهرتو عین سگ میکشم.... ..... .......... .............. از اتاق بیرون اومدم..... گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره سعید رو گرفتم...... رو بوق چهارم پنجم جواب داد.... £ سلام آقا.... + سلام سعید جان کجایی؟؟؟ £ توراه ادارم.... + باشه.... زود بیا.....منتظرتم..... £ اتفاقی افتاده؟؟؟؟ + نه نگران نباش..... £ چشم آقا تا ده دقیقه دیگه میرسم ..... ....... .......... به اتاقم رفتم و منتظر سعید شدم.... تو این دوماه چه اتفاقایی رو پشت سر گذاشتیم.... داوود.... شایلین...... نفس عمیقی کشیدم.... در اتاقم باز شد و امیرعلی اومد داخل تو این دوماه چقدر پیر شده بود + سلام چیزی شده؟؟؟ ¥ آره....یه لحظه بیا اتاقم... از جام بلند شدم و همراه امیر علی به اتاقش رفتیم.... وارد اتاق که شدیم پرونده ای به سمتم گرفت و گفت ¥ بخش کوچکی از مدارکیه که یاسمن بهمون داده.... این فیلمو نگاه کن.... فیلم رو پلی کرد..... صدای جیغ میومد... و یه نفر صورتشو پوشنده بود... و داشت با اره برقی سر دو تا از پسر بچه هایی که تو اون اتاق بودند رو میبرید.... اینا آدم نیستن.... از حیوونم پست ترن.... شاهین هم بین اون بچه ها بود.... این کی بود که جیغ میزد و التماس میکرد + صدای شایلینه..... چشاش نمدار شد و گفت ¥ آره صدای شایلینمه..... داره برای جون شاهین التماس می‌کنه..... محمد..... اینا اینجوری دختر منو مجبور کردن.... وگرنه دخترم.... + میدونم امیرعلی.... شایلین دختر بدی نبود که.... ¥ محمد.... خدا خیلی زود هدیشو ازم پس گرفت.... خیلی زود بود میخواستم چیزی بهش بگم... ولی.... منصرف شدم.... هنوز وقتش نبود... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
پارت هشتاد و نه رمان عشق وطن شهادت + ببین من آدرس خونه رسول و عموی شایلین می‌خوام.. $ آخه نمیشه دنبالشون راه بیفتم.... یجورایی بهم شک کردن + من نمی‌دونم.....من آدرسشونو می‌خوام..... $ خیل خب.... + این جوابه که به من میگی؟؟؟؟ $ تا کی وقت دارم.... + تا آخر هفته $ تا آخر هفته؟؟؟؟؟؟ من هم آدرسشونو پیدا کنم هم یاسمنو....؟؟؟؟ + بله....همین که گفتم این موارد رو آخر هفته ساعت ۱۲ شب ازت می‌خوام... و تماس رو قطع کردم.... اون دختره کیه؟؟؟؟ کی رو میخوان بفرستن اینجا.... این دختر تا الان کجا بودن که تازه پیداش شده از زندانشون اوردن به احتمال زیاد باید یاسمن باشه یعنی یاسمن دستگیر شده؟؟؟ گاف داده؟؟؟ نمیشد هیچ حدس قطعی ای زد باید منتظر بمونیم.... آقای عبدی افرادتو بفرست بببین چه بلایی سرشون میارم..... رو مبل ولو شدم و شبکه بی بی سی رو زدم.... اصلا نمی فهمیدم چی میگن فکرم خیلی مشغول بود..... صدای زنگ بلند شد.... یکی دستشو گذاشته بود رو زنگو خیال نداشت بیخیال بشه همزمان هم محکم در میزد.... از جام بلند شدم و به سمت در رفتم همینکه در رو باز کردم مشت محکمی خورد تو صورتم تلو تلو خوردم.... عوضی........ £ تو به چه حقی خواهر منو سیاه و کبود نصفه شبی از خونش انداختی بیرون؟؟؟؟ پوزخندی زدم + خونش؟؟؟؟ + تا اونجایی که میدونم خواهرت کلفت خونم بوده.... £ میکشمت آشغال.....( بچه ها مجبورم مودبانه تر بنویسم.....وگرنه اونا باهم اینجوری حرف نمیزنن....) به طرفم حمله کرد و یقمو گرفت چسبوندم به دیوار.... هیچ حرکتی نمیزدم و این بیشتر عصبیش می کرد.... دستشو مشت کرد و زد تو صورتم.... هلش دادم و روش خیمه زدم.... مشتام محکم رو صورتش می‌نشست..... صورتش خونی و سیاه شده بود.... از روش بلند شدم و رو صورتش تف کردم.... یه لگد به پهلوش زدم و به سمت آشپزخونه رفتم.... بطری آبو برداشتم و یک نفس سر کشیدم خواستم در یخچال رو باز کنم که بطری رو بزارم سرجاش یهو یه چیز محکمی از پشت خورد تو سرم.... چشمام سیاهی رفتو....... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
رمان عشق وطن شهادت فصل دو - تو چرا پسرتو یبارم بغل نمیکنی؟؟؟؟ نگاش کن.... + سوزان برو بیرون.....صدای نکره اون حروم زاده رو هم خفه کن....... - خودت آرومش کن...من کاری ندارم....... + باشه......خودم آرومش میکنم..... لباش کش اومد و لبخندی زد.... هه.... از جام بلند شدم و به سمتش رفتم..... بچه رو از بغلش کشیدم بیرون..... + برو بیرون....... چقدر خوشحال شده....... از جاش بلند شد......و گونمو بوسید و از اتاق بیرون رفت..... هنوز هم داشت ونگ ونگ میکرد..... خواستم به سمت میزم برم..... که.... در با شدت باز شد..... انگین بود.... ¥ پیدا کردم...... + صدبار بهت گفتم در بزن بعد بیا داخل..... چی رو پیدا کردی?؟؟؟؟ ¥ اثر انگشت دختره رو..... + کدوم دختر...... ¥ همون دختری که پیش رسوله.... + آریا........ + چجوری پیدا کردین..... ¥ از پله ها افتاده بود.... آوردش بیمارستان.... اونجا هم پرستاره اثر انگشتشو گرفت..... + خیل خب..... بده شناسایی کنن ببینیم کیه؟؟؟؟ مشخصات و اطلاعات تا هفت پشت جد آبادشو می‌خوام.... فهمیدی انگین؟؟؟؟ ¥ بله آقا.... + خوبه حالا هم برو بیرون.... به سمت میز رفتم..... و بچه رو روی میز خوابوندم..... کشو رو باز کردم...... و..... ..... ........ .......... +سوزان.... پسرم رو مبل خوابه.... ببرش تو اتاقش.... ذوق زده از جاش بلند شد چشماش برق میزد...... پوزخندی زدم.... و اونم به سمت اتاق رفت.... در کمتر از یه دقیقه صدای جیغش بلند شد..... رو مبل لم دادم و مشغول خوردن قهوه شدم.... اوزان با شنیدن صدای جیغ های سوزان از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاق رفت........ بعد پنج دقیقه.... اومد پیش من.... سرخ شده بود.... رگای گردنش هر لحظه متورم تر میشد..... یه مشت محکم زد تو صورتم..... کلتشو در آورد که شلیک کنه..... که سوزان رسید - اوزان ولش کن..... $ برو گمشو کنار - چیکار داری میکنی؟؟؟؟ $ ندیدی چه بلایی سرمون آورده..... یا خودتو زدی به بیخیالی..... - بیخیال شو اوزان..... بعدها... خودش تقاص این کارو پس میده.... و بعد زدن این حرف چشاش سیاهی رفت و پخش زمین شد.... از جام بلند شدم و بیخیال به سمت اتاق استراحت رفتم.... اصلا برام اهمیتی نداشت که برای اونا چه اتفاقی میوفته.... اول به سمت سرویس رفتم..... و صورتمو شستم..... رو تخت دراز کشیدم.... و به این فکر کردم.... این دختر کیه؟؟؟؟ نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + ببین این خبرا و اطلاعات از محمد به درد من نمیخوره..... اینا چیه که داری به من میگی - آخه آقا.... محمد زیاد با ما حرف نمیزنه.... دیگه برای جلسات مارو صدا نمیزنه.... همین اطلاعات رو هم از بچه ها گیر آوردم + پس دیگه به درد من نمیخوری..... - آقا.... + اخراجی.... تماس رو قطع کردم..... از همون اول هم بی مصرف بود..... شماره انگین رو گرفتم + چیشد؟؟؟ £ خونشون رو پیدا کردم طبقه نه این برجی که برات لوکیشن‌شو فرستادم واحد دارن.... + من نادیا رو می‌خوام.... £ نادیا؟؟؟؟ + آره..... £ آخه.... + چیه؟؟؟؟ £ نادیا تنهایی جایی نمیره + خب نره... £ یعنی چی؟؟؟ + انگین.... من نادیا رو می‌خوام... اون می‌دونه یاسمن کجاست... حالا اگه میتونی نادیا رو از اون یارو جدا کنی که هیچ اگه هم نتونستی کارشو تموم کن.... £ خلاص.... + خلاص.... £ چقدر وقت دارم؟؟؟ + حداکثر تا فردا شب... £ اوکی... + سوال دیگه ای نداری؟؟؟ £ نه... دیگه از این کارا خسته شدم.... یاسمن رو پیدا کنم همه چی تمومه.... همه رو باهم دود میکنم بعدشم یه تیر خلاص تو مغز و... تمام..... خواستم از اتاق بیرون برم که چشمم افتاد به آینه موهای قسمت شقیقه سفید شده بود.... به آینه نزدیک تر شدم.... چشام بی روح تر از قبل شده بود.... سوزان راست می‌گفت.... من روحی ندارم... مثل یه مرده متحرکم.... اونا همه احساسات و روحمو ازم گرفتن محمد باید تقاص پس بدی.... انتقام سختی میگیرم منتظر باش.... ... ..... ....... +رسول من می‌خوام با ملو برم بیرون... ¥ نمیشه.... + ببین جنبه نداری یکی بیاد برات ارزش قائل شه و بگه کجا می‌ره بعدشم به اجازه تو احتیاجی ندارم.... ¥ داری.... + ندارم.... ¥ ببین میتونی بدون اجازه من بری بیرون... + میرم... خوبشم میرم.... به سمت در رفتم.... دستگیره رو بالا پایین کردم.... لعنت بهت رسول... لعنت... به سمتش قدم تند کردم.... + چرا درو قفل کردی؟؟؟؟ به چه حقی... انگار نه انگار که باهاش حرف میزدم.... + رسول... اعصاب منو بهم نریز.... بازم جوابمو نداد... و بیخیال مشغول کاراش بود... + چرا نمیزاری؟؟؟؟ بازم اهمیت نداد.... + رسول.... چرا محل سگم نمیزاری؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم نمی‌دونم چرا بغض کرده بودم.... + باشه... باشه... فهمیدم تا اجازه ندی هیچ کاری نمیتونم بکنم.... به سمت اتاقم راه کج کردم.... به اتاقم که رسیدم... برگشتم طرفش.... + استاااادددد.... اجازه نفس کشیدن دارم.... ¥ نادیاااا.... + نادیا چی رسول؟؟؟ چرا مثل یه زندونی با من رفتار میکنی؟؟؟؟ ¥ چون... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + چیه؟؟؟ - آقا من با دوست نادیا حرف زدم.... اونم گفت که قراره باهم برن بیرون.... ولی من هرچی منتظر شدم... از خونه نیومد بیرون... + حتما آریا اجازه نداده.... نادیا رو بیخیال شو... - بیخیال شم؟؟؟ + آره.....می‌خوام کاری برام انجام بدی که نادیا و آریا بیان جلو پام زانو بزنن و التماس کنن... - آقا چه نقشه ای دارید؟؟؟ + باید بری ایران.... - ایران برای چی؟؟؟؟ کلافه گفتم + انگین اینقدر سوال نپرس...گوش بده.... - چشم... + میری ایران...اونجا با یه نفر که عکس و شمارشو برات میفرستم... قرار میزاری.... مردای ایرانی خیلی رو ناموسشون حساسن... - و از من میخواین... که اونا رو براتون بیارم.... + آره ولی.... باید دو نفرشونو بکشی.... بدن تیکه تیکه شدشونو می‌خوام.... - آخه آقا.... + انگین اگه کارتو درست انجام ندی.... تضمین نمیکنم که بلایی بدتر از این سرت در نیارم.... به پت پت افتاد -چشم.... + خوبه.... خووووبههه.... تماس رو قطع کردم.... و گوشیو پرت کردم رو مبل.... محمد خانوادمو گرفتی.... پیرهن سیاه تنت میکنم.... نمیزارم.... نمیزارم... تا آخر عمرت رنگ خوشی ببینی.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم + انگین کجایی؟؟؟ - برای چی آقا؟؟؟ + گفتم آدرس بده.... - مگه ایرانی؟؟؟ + آره با مهمونمون اومدیم ایران.... مهمونت رو آوردن؟؟؟؟ - بله بله آوردن.... + با مسعود تماس بگیر بگو... بنگ بزن خرس... - یعنی چی؟؟؟ + فقط زنگ بزن بگو بنگ بزن خرس - چشم.... رو کردم به رسول که تازه به هوش اومده بود و سعی میکرد دستاشو باز کنه گفتم + عجله نکن....برنامه ها دارم براتون.... صبر داشته باش... £ آقا آدرس رو نمیدین؟؟؟؟ گوشی رو به سمتش گرفتم.... و آدرس رو نشونش دادم + به این آدرس برو £ چشم.... سرمو به صندلی تکیه دادم و اهمیتی به صدای رسول ندادم.... امروز باید همه چی تموم بشه... آقا محمد منتظرم باش.... گوشیم زنگ خورد.... خط سفید انگین بود.... + چیه... - مسعود گفت خرس بنگ رو زد... فقط روباه ها رو سیگاری کن این حرفا یعنی چی؟؟؟ + به تو ربطی نداره.... تماس رو قطع کردم و شماره طوفان رو گرفتم و گفتم + روباه ها رو سیگاری کن ¥ به روی چشم.... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم +خب... خب میبینم همه دور هم جمعیم.... فقط یه نفرتون کمه... اونم تا آخر شب پیداش میشه.... رو کردم به محمد و گفتم + بد تقاص پس میدی..... بد... میدونستم سرگیجه داره ولی بازم با یه لحن محکم و کوبنده گفت - من برای چی باید تقاص پس بدم؟؟؟؟ باید تقاص گند کاری هایی که ازت لو رفته من پس بدم؟؟؟ + بزار مهمونمون برسه..... همه چی رو برات در حضور خودش توضیح میدم..... نگاهی به ساعتم کردم چهار و بیست و پنج دقیقه عصر بود.... از اون دختر باهوش بعید بود دیر کنه...... + آقا سعید....برای چی میخواین بیاین؟؟؟؟ برای چی؟؟؟ - خانم محترم اومدن ما سوال داره؟؟؟ + بله داره.....من میدونم اون دنبال چیه؟؟؟ شماها بیاین اونجا فقط الکی شلوغش میکنید اونم جوگیر میشه یه کاری میده دستمون ازتون خواهش میکنم - نمیشه.... + ما رو ببین داریم با کیا حرف میزنیم..... خیل خب خیل خب چند نفر می‌خوان بیان؟؟؟؟ - فعلا هشت نفر... + با خودتون ده نفر..... خیل خب....بریم....ولی ولی خواهش میکنم یکم به حرفای منم توجه کنید بخدا بیراه نمیگم - باشه... +بریم..... .... ........ ........... + آقا داوود کجاااااااا؟؟؟؟ کجا داری میری همینجوری؟؟؟؟ £ خانم من باید به شما الان تو این موقعیت جواب پس بدم؟؟؟؟ + بله که باید جواب پس بدی شما دو نفر به من تو ماشین قول دادین..... - داوود بیا یه لحظه..... همین که دیدم مشغول صحبت شدن و از من غافل.... به سمت پشت خونه رفتم...... دیواراش نسبت به بقیه دیوار های خونه کوتاه تر بود و میتونستم برم بالا..... به بالای دیوار که رسیدم بدون اینکه پایین رو نگاه کنم..... پریدم پایین...... ساعدمو محکم گاز گرفتم تا جیغم بلند نشه.... تف تو ذات پلیدت تارک تفففف.... جرعت نداشتم به پام نگاه کنم.... از طرفی هم دردش هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد...... فکر همه جاشو کرده بود عوضی..... نگاهی به دور و اطرافم انداختم.... بللللههههه پایین دیوارا پر بود از تله موش های بزرگ..... ناچارا دستمو بردم به سمت پام.... تا شاید بتونم بازش کنم.... نویسنده ثمین فضلی پور