#پارت_صد_شش
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
+ آقا راستش....
تا اومدم حرف بزنم....
صدای زنگ در بلند شد....خواستم از جام بلند شم...
که رسول گفت
¥ بشین من میرم....
سرمو تکون دادم...
رسول به سمت در رفت و از چشمی نگاه کرد....
با تعجب به سعید گفت
¥ این اینجا چیکار میکنه؟؟؟....
£ کی؟؟؟
رسول جوابی نداد...
درو باز کرد....
وقتی اومد تو....
کامل خشکم زد.....
این...
این....اینجا؟؟؟؟
چجور ممکنه آخه؟؟؟
از جام بلند شدم...
+ سلام... خوش اومدید....
بهم نگاه کرد...
$ سلام...ممنونم....ببخشید دیگه مزاحم شدیم....
چشام گرد شد....
+ گل پسر مزاحم چیه میگی؟؟؟؟
اولا اینجا که خونه من نیست....زندانمه....
به آشپزخونه رفتم....
تا شربتی چیزی درست کنم....
رسول هم پشت سرم اومد و گفت
¥ اینا چی بود گفتی؟؟؟
+ وای رسول....دیوونم کردی....
مگه دروغ گفتم....
زندونیم دیگه....
¥ حرفت هیچ.... چه طرز حرف زدنه؟؟؟
گل پسر چی بود ؟؟؟؟
+ آها....پس بگو...
ببین الان این جملت....دوتا معنی داره....
یا حسودی کردی...
یا غیرتی شدی....
حالا کدومش....؟؟؟؟
با تعجب نگام کرد....
پوزخندی زدم و...دست به سینه به اپن تکیه دادم
و منتظر نگاش کردم...
¥ تو...
تو...رسماً دیوونه ای....
+ درس پس میدیم استاااااد....
حالا برو بیرون بزار به کارم برسم....
¥ والا تو این به سال ندیدم....
وقتی از بیرون میام...
بلند شی...حتی یه لیوان اب بهم بدی....
+ مگه خودت چلاقی؟؟؟
¥ پس اونم چلاق نیست...خودش درست میکنه....
+ باهوش..استاااااد....مهمونه.... غریبس...
نمیتونه که بیاد آشپزخونه برای خودش شربت درست کنه خوشتیپ....
بعدشم...
تو بلند شو طولانی مدت برو جایی....
وقتی برگشتی....منم همه کاری برات میکنم
بهش نزدیک تر شدم و در گوشش گفتم...
+ فقط یه مدت فیس جذابتو نبینم....
برگشتم و مشغول کارم شدم....
زیر چشمی نگاش کردم....
سری از روی تاسف تکون داد...
و از آشپزخونه بیرون رفت...
چند دقیقه بعد....
سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم....
سینی رو روی میز گذاشتم....
رسول وقتی دید...چهارتا لیوان شربت آوردم....
یه کوچولو موچولو...لبخند نامحسوسی زد...و بازم سرشو تکون داد....
حرصم گرفته بود...
میخواستم همه دکوراسیون صورتشو بیارم پایین....
برگشتم آشپزخونه...و شیرینی رو از یخچال برداشتم....
با پیش دستی برگشتم....
و مجبورا کنار رسول نشستم....
وقتی نشستم آقا محمد گفت....
¢ خب ادامه حرفتو بگو....
+ چیزه زیاد مهم نبود....
میخواستم از رسول گله کنم....
با چشمای گرد شده نگام کرد....
+ آقا محمد...
اون جاسوس رو پیدا کردین؟؟؟
¢ نمیشه به راحتی به کسی مشکوک شد و تهمت زد....
+ بله درست میفرمایید....
برگشتم به رسول نگاه کردم و ادامه دادم
+ کاش بعضیا بیشتر تلاش میکردن تا از شما درس اخلاق یاد بگیرن....
بگذریم....
پوفففففف
+ خیلی کارش تمیزه....
هیچ ردی از خودش بجا نمیزاره....
ولی من ازش مدرک دارم....
¢ میشناسیش؟؟؟؟
+ بله....
¢ چه مدارکی؟؟؟
+ الان براتون میفرستم....
بلند شدم و پشت سیستم نشستم....
تمام مدراکی که ازش داشتم و برای آقا محمد فرستادم....
¢ یه چند لحظه صبر کنید...من مدارکو نگاه کنم....
آقا محمد مشغول مطالعه مدارک شد....
بچه ها یجوری نگام میکردن....
بعد چند دقیقه...
آقا محمد با تعجب گفت
¢ مسعووود؟؟؟
+ بله مسعود....
¥ آقا....پس اگه مسعود جاسوسه....
شاهین....یا خداااا....
آقا محمد بلند داد زد...
¢ مگه هنوز شاهین پیش مسعوده؟؟؟؟
¥ آقا امیرعلی....بعضی موقعا شاهین رو پیش مسعود میزارن....
برگشتم به رسول نگاه کردم...
+ الان چی گفتی؟؟؟؟
شاهین رو میزارید پیش مسعود؟؟
آره؟؟؟؟؟
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین