پارت نود و دو
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا ( اینم اسم مستعار دختره هست که محمد براش انتخاب کرده )
خداییییاااااااااا
این چرا اینجوریه؟؟؟؟
اصلا نمیزاره حرف بزنم
خب آخه نه طبقه رو با پله پایین میرن....
حالا چون خودش میتونه بره پایین منم باید بتونم....
همش میگه عجله کن عجله کن.....
ایییشششششش
صبحونه هم نخورده بودم....
جونی نداشتم....
خرامان خرامان پایین میرفتم....
آخه چرا تموم نمیشه؟؟؟؟
نه طبقه خیلیه....
نفسم تنگ شده بود.....
ولی بازم ادامه دادم
چون اصلا حوصله غر زدن های رسول...
ای وای
حوصله غر زدن های آریا رو ندارم.....
گلوم میسوخت....
تو طبقه پنجم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتم....
ولی دستمو به دیوار گرفتم....
چند لحظه صبر کردم...
دست کردم تو کیفم....
واااااایییی
چرا من با خودم آب برنداشتم؟؟؟؟
سر گیجم بهتر شد و ادامه دادم....
وقتی رسیدم طبقه هفتم....
از شدت نفس تنگی....
واستادم تا نفسم بالا بیاد...
سرگیجه هم داشتم....
یهویی چشمام سیاهی رفت و از پله ها افتادم....
دیگه نفهمیدم چیشد....
#آریا ( رسول )
سر و صورتش خونی بود....
کنارش نشستم....
+ نادیا.....نادیا منو نگاه کن.....
از حال رفته بود....
باهم محرم بودیم....
ولی
نمیدونم چرا نمیتونستم....
بهش دست بزنم....
به سختی نفس میکشید.....
خودمو لعنت کردم....
چرا واینستادم که پا به پام بیاد....
چجوری بلندش کنم؟؟؟
باید بغلش میکردم.....
سرشو بلند کردم....
خواستم دست زیر زانوش بندازم تا بلندش کنم که
گوشیم زنگ خورد....
نگاه کردم...
آقا محمد بود....
چقدر من خوش شانسم....
بلندش کردم....
بهش میخورد پنجاه و خورده ای باشه....
ولی خیلی سبک تر بود....
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
وارد پارکینگ شدم و
به سمت ماشین رفتم....
وقتی رسیدم به ماشین....
بیاااا
حالا چیکار کنم؟؟؟؟
چجوری سوییچ رو دربیارم از جیبم...
آروم گذاشتمش رو زمین.....
سوییچ رو از جیبم درآوردم و سریع در رو باز کردم....
و دوباره بغلش کردم.......
و رو صندلی عقب خوابوندمش......
به سرعت ماشین رو دور زدم
و پشت رول نشستم.....
به سمت در پارکینگ روندم.....
ریموت رو از داشبرد درآوردم و در رو باز کردم.....
بیمارستان دوتا خیابون بالا تر. بودم....
به چهارراه رسیدم....
که چراغ قرمز شد
لعنت بهت.....
گوشی منو نادیا به نوبت زنگ می خورد...
آقا محمد بود....
وقت برای توضیح دادن نداشتم....
خواستم از چراغ قرمز عبور کنم
که
یادم اومد نباید تو این کشور تخلفی انجام بدم.....
برگشتم و نگاهی بهش کردم....
هنوزم سنگین نفس میکشید.....
پنجره ها رو پایین دادم....
تا هوای تازه بهش برسه....
بالاخره سبز شد
و با سرعت حرکت کردم.....
به بیمارستان که رسیدم.....
سریع پیاده شدم و
مجبور شدم دوباره بغلش کنم
و به سمت بیمارستان دویدم....
پرستار که منو دید....
با سرعت...
یه تخت آورد و
نادیا رو روش خوابوندم.....
دکتر اومد بالا سرش....
و به پرستارا گفت
¥ ببریدش تو اتاق شماره هفت....
خواستن ببرنش....
که مانع شدم....
به سمت نادیا رفتم....
و خم شدم..........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
#پارت_نود_سه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#آریا
دکتر الکی یه معاینه کرد و گفت
¥ حالش خوبه....فقط یکم تو نفس کشیدن مشکل داره.....
رو به پرستارا کرد و گفت
¥ ببریدش اتاق هفت....
جلوشونو گرفتم....
رفتم بالا سرش....
خم شدم و روسریشو جلوتر کشیدم
و جوری که بقیه متوجه نشن
گفتم
+ خوب سواری گرفتیا.....
بعداً به حسابت میرسم.....
پرستارا بردنش....
گوشیم دوباره زنگ خورد
بازم آقا محمد بود....
میترسیدم جواب بدم
حتما خیلی عصبی شده.....
ولی چاره ای هم نداشتم...
+ سلام آقا.....
- رسوووولللل.....چرا جواب نمیدی؟؟؟
معلومه چیکار میکنید اونجا؟؟؟؟
رسول بخوای اونجا سربه هوا باشی دلیلی برای نگه داشتنت نمیبینم.....
+ آقا توضیح میدم....
- چه توضیحی؟؟؟؟چه توجیهی میخوای برای من بیاری؟؟؟؟؟
نمیگی جواب ندادن تو
برای ما به معنی....
گیر افتادنتونه؟؟؟؟؟؟
+ معذرت میخوام.....
- رسول معذرت خواهیت به درد من نمیخوره.....دقت کن...دقت
نادیا کجاست؟؟؟؟
خدایا چی بگم؟؟؟؟
- الو رسول میگم نادیا کجاست؟؟؟؟چرا تلفنشو جواب نمیده؟؟؟؟
گوشی رو بده بهش.....
+ پیش منه....فقط یه الان نمیتونه صحبت کنه.....
- رسول چرا آدمو زجر کش میکنی؟؟؟؟؟
بگو دیگه.....
+ بیمارستانیم.....
- بیمارستان چرا؟؟؟؟
+ از پله ها افتاد.....
- رسول.... رسول.....
خوبه حالش.....
+ بله آقا....
- دیگه تذکر ندما.....گوشیتو در هر شرایطی جواب میدی....
+ چشم آقا
- با من در تماس باش.... خداحافظ...
+ حتما.... خدانگهدار.....
تماس رو قطع کردم و
نفس عمیقی کشیدم
به سمت اتاق شماره هفت رفتم.....
وقتی رسیدم...
دکتر هم از اتاق بیرون اومد
+ وضعیتش چطوره؟؟؟؟
¥ خوبه حالش....
براش سرم زدیم
سرمش تموم بشه....مرخصه...
+ ممنون...میتونم برم داخل....
¥ بله... بفرمایید....
دکتر و پرستار رفتند....
و وارد اتاق شدم.....
چشاشو بسته بود.....
بی صدا روی مبل نشستم....
امروز از کار و زندگی افتادیم.....
بخاطر ایشون....
بعد آقا محمد به من میگه سر به هوا.....
پرستار در رو باز کرد و گفت
£ این برگه رو ببرید حسابداری....تا نیم ساعت دیگه...
دوس دخترتون مرخصه
دوست دختر؟؟؟؟
از جام بلند شدم و برگه رو
ازش گرفتم...
+ایشون همسر بنده هستند...
نه دوست دخترم.....
پشت چشمی نازک کرد
و گفت
£ حالا هرچی....
و از اتاق بیرون رفت
عجبببببب.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
@gando82