eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عشق وطن شهادت فصل دوم ¥ چون عین بچه ها رفتار می‌کنی.... لجبازی می‌کنی... من این اجازه رو به تو نمی‌دم که بخوای این مأموریت رو خراب کنی.... و مثل قدیم امنیت کشور رو به خطر بندازی.... + من امنیت کشور رو به خطر انداختم؟؟؟؟ ¥ نه من به خطر انداختم.... کی بود که برای کشور های غربی جاسوسی میکرد بعدشم فکر نکن چون اومدیم پاریس دوران حبست تموم شده و هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی.... تو الان هم در حبسی.... + تو حبس نیستم.... تو جهنمم... ¥ حالا هر اسمی میخوای بزار روش..... + ببین منو.... اهمیت نداد..... + هوی با توام.... برگشت طرفم..... ¥ مودب باششش..... + من دلیلی نمی‌بینم که با بی ادبان مودبانه صحبت کنم از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.... وقتی از کنارم رد شد گفت ¥ تو هیچوقت نه چیزی میبینی و نه درک میکنی.... + ببین بچه خوشگل..... اون موقع که از تارک و گروهش اطلاعات گیر میاوردی و خوشحال دستاتو محکم به میز می کوبیدی و میگفتی ایول پیدا کردم.... فکر کردی اینقدر راحته از تارک اطلاعات گیر بیاری.... یا اینکه احساس کردی خیلی قدری.... نه اون موقع سیستم در اختیار من بود جوری هک شده بود که کسی متوجه هک شدن سیستم ها نشده بود.... من می‌فهمیدم که چه اطلاعاتی میخوای.... و کمک میکردم..... و هدایتت می کردم که به اون اطلاعات برسی.... من به کشورت....ایران خیلی بیشتر از تو و امثال تو خدمت کردم..... کشوری که فقط دو سال توش زندگی کردم..... بعد هنوزم داری به من میگی جاسوس؟؟؟؟ من الان جاسوسی کردم؟؟؟ من الان به کشورت خیانت کردم؟؟؟؟ آره؟؟؟؟ به سمت اتاقم رفتم و گفتم + کاش همه جاسوسا اینجوری باشن.... ¥ درست.... تو به ما اطلاعات دادی.... اونم سوخته.... در کنار جاسوسیت.... به ما هم اطلاعات سوخته دادی اسمشم گذاشتی خدمت.... عصبی به سمتش برگشتم + اطلاعات سوخته؟؟؟؟ چشت دراد.... من اطلاعات درست و انقضا دار بهت دادم.... چند تا از اطلاعات سوخته بودن....اونم بخاطر تو بود.... تو نتونستی... به موقع اطلاعات رو دربیاری.... همون موقع صدای زنگ در ورودی بلند شد.... رسول به سمت در رفت و قفلشو باز کرد.... سعید فوری اومد داخل و گفت £ چخبرتونه شما ها؟؟؟؟؟ صداتون تا پارکینگ میومد.... ¥ سعید جان این حرفا رو به من نگو با دست به من اشاره کرد و ادامه داد ¥ یه این بگو.... + این به درخت میگن.... ¥ حداقل درخت کارایی داره ولی تو.... £ رسوول... + کارایی نبودن رو بهت نشون میدم.... پوزخندی زدم £ شما ها مثلا اومدین ماموریت؟؟؟؟ بجای این که کاراتونو انجام بدین.... دارید جر و بحث و کل کل میکنید..... نویسنده ثمین فضلی پور لایک یادت نره لطفاً حمایت کنین