#پارت_صد_چهار
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
من باید می رفتم بیرون.....
خدایا چیکار کنم؟؟؟؟
اگه به رسول بگم که باز عصبی میشه....
و به آقا محمد میگه....
چیکار کنم؟؟؟؟
نشستم رو تخت و شالمو باز کردم....
با این که رسول بهم محرم بود
ولی بازم شال سرم میکردم....
پوووففففف....
پریشون بودم.....
استرسم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد....
باید به یکی میگفتم....
یکی باید بهم کمک کنه....
به کی بگم آخه؟؟؟؟
میترسم....
از همشون میترسم....
جلو رسول بلبل زبونی میکنم....
کل کل میکنم باهاش....
ولی وقتی داد میزنه سرم
یا دعوام میکنه
بدجور میترسم ازش....
قلبم تند تر میکوبه....
رو تخت دراز کشیدم....
سرم داشت منفجر میشد....
چشامو بستم
و سعی کردم آروم باشم
تا بتونم بهتر فکر کنم
ولی...
فایده ای نداشت....
رسول راست میگفت....
من هنوز بچم....
هیچی نمیفهمم...
اگه میفهمیدم....که این فاجعه به بار نمیومد که....
صدای در بلند شد....
شالمو از رو میز برداشتم و سرم کردم....
+ بله؟؟؟؟
¥ بیا آقا محمد کارت داره....
+ خیل خب...
خودم بهشون زنگ میزنم....
¥ تماس تصویریه....
میخواد با هممون صحبت کنه....
+ آها....
چون بچم نمی فهمم دیگه...
¥ میشه هر چیزی رو اینقدر کشش ندی؟؟؟
+ آره میشه...
با تعجب نگام کرد....
آره تعجبم داشت....
برای اولین بار جلوش کوتاه اومدم....
بساط سیستم های رسول تو اتاق مخفی پذیرایی بود....
به سمت سیستم ها رفتیم
تعجب کرده بودم....
چرا آقا محمد تماس تصویری گرفته؟؟؟؟
خطرناکه....
به سیستم ها که رسیدیم گفتم...
+ سلام آقا...
خطرناک نیست تماس تصویری گرفتید....
$ سلام....
نه خطری نداره....
کنترل شدس....
$ خب یه گزارش شفاهی به من بده رسول....
¥ بله آقا حتما....
خواست شروع کنه که گفتم
+ میخواستم یه چیزی رو بهتون بگم....
$ چی میخوای بگی؟؟؟؟
+ یه مشکلی پیش اومده....
رسول برگشت طرفم
تو نگاش تعجب و سوال و نگرانی موج میزد
خدایا کمکم کن....
+ چجوری بگم....
$ نادیا آروم باش....
اول یه نفس عمیق بکش....
بعد از اول اول....ماجرا رو برام بگو....
سرمو تکون دادم
و نفس عمیقی کشیدم....
+ آقا راستش....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین