#پارت_صد_نه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
صدای سعید اینقدر بلند بود....که جفتمون از جامون پریدیم.....
با تعجب و ترسیده از جام بلند شدم و به سمت اتاق رسول رفتم....
درو باز کردم و گفتم
+ چیشده؟؟؟؟
فقط نگام میکرد...
+ میشنوی چی میگم؟؟
گوشی دستش بود و یه نفر از پشت خط بلند صداش میزد
گوشی رو از دستش قاپیدم
+ الوو؟؟؟
- چرا سعید جواب نمیده؟؟؟ مگه چی گفتم
+ میشه دوباره حرفتو تکرار کنی؟؟؟ که من چراشو بگم....
- من گفتم مادرم...پدر و مادر بچه ها رو دعوت کرده برای ناهار....
شاهین و آقا امیر علی هم اینجا بودن و دعوت شده بودن
امیر علی کار داشت شاهین رو داد دست مسعود که ببره خونه ما.....
+ معرکه ای آقا فرشید معرکه....
مگه آقا محمد بهت نگفت مسعود جاسوسه تارکه.....
اگه اتفاقی برای خانواده هاتون بیفته چی؟؟؟؟
- چی داری میگی....آقا محمد به من چیزی نگفت
مادر و خانومشون خونه ما هستن
آقا محمد رفت خونه کار داشت
+ بهش زنگ زذی؟؟؟
- آره ولی خاموش بود....
یا خداااااا
+ ببین این وسط یه اتفاقی افتاده
رسول هم از صبحه رفته بیرون ولی هنوز برنگشته
گوشیشم خاموشه....
تروخدا یه پیگیری کن ببین آقا محمد کجاست
- باشه شماها هم پیگیر رسول باشید
+ باشه باشه....
تماس رو قطع کردم....
برگشتم بهشون نگاه کردم....
نگرانی از چشماشون می بارید.... گفتم
+ نگران نباشید انشالا اتفاقی نمیوفته
ولی باید الان برین ایران
سعید گفت
£ ایران؟؟؟ رسول چی....
+ به احتمال زیاد رسول هم ایرانه
£ از کجا میدونی
+ هم جاسوسم قبلا یه چیزایی گفته بوده
و هم اینکه من یه مدت پیش تارک بودم
یبار که اینقدر مست شده بود
درباره نقشه هاش یه چیزایی گفته بود
£ تارک برای چی دشمنی میکنه؟؟؟؟
+ فعلا راه بیفتید
تو راه براتون تعریف میکنم
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره