🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 گفتم رسول:سلام خانم میرزایی نرجس:برو آقا مزاحم نشو! رسول:منم رسول! نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس ! رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟ نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم . رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا نرجس:نه ممنون رسول:تعارف نکنید دیگه بالاخره سوار شد رفت نشست پشت . گفتم رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟ نرجس:گلزار شهدا رسول:کجا؟ نرجس:گلزار شهدا ! رسول:منم میخواستم برم همونجا ! نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول‌... رسول:بعله؟ نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید . رسول:عیب نداره نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید! رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه! نرجس:واقعا! رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟ نرجس:همین بقل ، ممنون رسول:خواهش میکنم . ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم رفت سر مزار شهدای گمنام منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم . فکر کردم مزاحمه ! رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم رسول:مزاحم شدن؟ نرجس:بله! رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟ نرجس:ن...نه برادرم هستن :) رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه . داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد ! نیما:رسول !!! رسول:بعله نیما:نشناختی؟! برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!! رسول:نیما خودتی؟ نیما:چطوری داداش ! رسول:زنده ای ! نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟ رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم ! نرجس:شما دوست بودید؟ رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :) نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد ! رفتم و پریدم بغل نیما گفتم:چشمت چی شده ؟ نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس . رسول:واقعا؟! نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم . رسول:همینجا بگو خوب . نیما :نمیشه . نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد . رسول:چرا اینطوری کردی ؟ نیما:... پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م