🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهاردهم
گفتم
رسول:سلام خانم میرزایی
نرجس:برو آقا مزاحم نشو!
رسول:منم رسول!
نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس !
رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟
نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم .
رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا
نرجس:نه ممنون
رسول:تعارف نکنید دیگه
بالاخره سوار شد
رفت نشست پشت .
گفتم
رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟
نرجس:گلزار شهدا
رسول:کجا؟
نرجس:گلزار شهدا !
رسول:منم میخواستم برم همونجا !
نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول...
رسول:بعله؟
نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید .
رسول:عیب نداره
نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید!
رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه!
نرجس:واقعا!
رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟
نرجس:همین بقل ، ممنون
رسول:خواهش میکنم .
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم
رفت سر مزار شهدای گمنام
منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم .
فکر کردم مزاحمه !
رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم
رسول:مزاحم شدن؟
نرجس:بله!
رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟
نرجس:ن...نه برادرم هستن :)
رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه .
داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد !
نیما:رسول !!!
رسول:بعله
نیما:نشناختی؟!
برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!!
رسول:نیما خودتی؟
نیما:چطوری داداش !
رسول:زنده ای !
نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟
رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم !
نرجس:شما دوست بودید؟
رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :)
نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد !
رفتم و پریدم بغل نیما
گفتم:چشمت چی شده ؟
نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس .
رسول:واقعا؟!
نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم .
رسول:همینجا بگو خوب .
نیما :نمیشه .
نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد .
رسول:چرا اینطوری کردی ؟
نیما:...
پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م