『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_چهل_و_سه #رسول رها زیاد اصرار کرد... خوب که فک کردم د
به نام خدا☺️🐰 ٪ تق تق تق... خانم مهندس😂 * تو هنوز همون دیوونه قدیمی😅 در رو باز کرد.. پریدم بغلش شروع کردم جیغ زدن.. * ایییی😐 چته وحشی😂.. باز رم کردی... ٪ زهر‌مار... مگه تو ادب یادت ندادن😐😂 * چرا.. ٪ کی اینجوری یادت داده😐❤️ * رفیقم😂 باهم خندیدیم و رفتیم داخل... ٪ تعطیلات خوش گذشت😁 *بد نبود... فقط داوود کچلم کرد بس که زنگ زد سفارش داد... ٪ سفارش چی؟؟ * هیچی... آقا دلتنگ پدر و مادرش شده بوده ... هی زنگ میزد... سلام برسون.. عکس بگیر.. فیلم بفرست... مواظبشون باش... هوووففف ٪ اها😅 * تو چه خبر؟؟ دانشگاه چه خبر؟؟ خانواده... خونه .. زندگی.. کار.. ٪ هعی‌... چی بگم... این چند وقت خیلی اتفاقای مختلف افتاد... مزاحمت های راد... فهمیدن رسول😱 اومدنش به دانشگاه... کتک خوردن و بازداشت راد😂 آزادی دوباره و .. خواستگاری سوریش.. بردن آبروی من... اخراج شدن راد... سیلی زدن راد به من... هعی.. فشار روحی.. اومدن علی... کتک خوردن دوباره راد... الانم که تازه دوروزه رنگ ارامش رو دیدم😐.. * یا ابولفضل ... ۲ هفته من نبودما😂😅 خواهر جان یه نفس می گرفتی... ٪😅 بله دیگه ... مشکلات ما در محضر شما هیچ است😂 * شاعر شدی... شعر میگی😂 * چی میخوری برات بیارم؟؟ ٪ قهوه.. * قهوه😳؟! ٪ آره... ندارین؟؟ * چرا... یه سوال بپرسم.. ٪ تو که همه فوضولیات رو میکنی.. اینم روش😂 * شما ژنتیکی به قهوه علاقه دارین؟؟ ٪، چطور😂 * اخه داوود همیشه وقتی چیزی از آقا رسول تعریف میکنه میگه رسول داشت قهوه میخورد.. رسول خیلی قهوه دوست داره..😂 جریان چیه؟ ٪ 😁آره دیگه... منم عادت کردم... *الان میام... یه دقیقه بشین اومدم