🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتم صبحانه خوردم که رها گفت رها:داداش! رسول:جان داداش؟ رها:چرا امروز ناراحتی؟ رسول:هیچی بابا ، دیروز فشارم افتاد فرماندمون گفت بیام خونه منم گوش نکردم الان میگه حق ندارم برم سایت ! رها:راست میگه خوب دستش درد نکنه! رسول:چرا رها! رها:چون اصلا خونه نیستی ، امروز منم کلاس ندارم ، بریم بیرون ؟ رسول:بریم خرید؟ رها:خرید؟ رسول:آره دیگه ، لباس ندارم ، بریم خرید. رها:باشع :)))))) رسول:ظرف هارو بشور ساعت ۱۰ میریم، من یکم کار دارم تا انجام بدم ، خدا حافظ. رها:باشه ، خدا حافظ. امروز باید میرفتم سر کار ! هنوز خستگی اون ۲ مهمونی پشت سر هم تو بدنم بود ، ولی دیگه دل هره ندارم . یا نرجس آماده شدیم که بریم سایت . نیما رسوندمون و خودش رفت پایگاه شون . وارد سایت شدم ، قرار بود شنود و دوبین روی لباسم برام کار بزارن بعد اون برم خونه ، مثلا از مسافرت کاری برگشتم ! ریحانه برام شنود و دوربین وصل کرد . رفتم پیش آقا محمد و گفتم نرگس:آقا من حاضرم ! محمد:خوبه ، چمدان ها و همه چیز پشت ماشینتون آماده شده ، از ماشین که پیاده شدید دوبین هارو دوشن کنید ، بزار چمدان هارو داوود بیاره . نرگس:چشم رفتیم و سوار ماشین شدیم . حدودا ۳۰ دقیقه طول کشید که رسیدیم ، آقا داوود داخل بیسیم گفت داوود:وارد موقعیت شدیم ، دوربین هارو روشن میکنیم. پ.ن:قراره نرگس بره خونه بلیک 😐😢 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: ممنون عزیزم خیلی خستم . ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م