🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_چهل_هفتم
#رسول
رفتم صبحانه خوردم که رها گفت
رها:داداش!
رسول:جان داداش؟
رها:چرا امروز ناراحتی؟
رسول:هیچی بابا ، دیروز فشارم افتاد فرماندمون گفت بیام خونه منم گوش نکردم الان میگه حق ندارم برم سایت !
رها:راست میگه خوب دستش درد نکنه!
رسول:چرا رها!
رها:چون اصلا خونه نیستی ، امروز منم کلاس ندارم ، بریم بیرون ؟
رسول:بریم خرید؟
رها:خرید؟
رسول:آره دیگه ، لباس ندارم ، بریم خرید.
رها:باشع :))))))
رسول:ظرف هارو بشور ساعت ۱۰ میریم، من یکم کار دارم تا انجام بدم ، خدا حافظ.
رها:باشه ، خدا حافظ.
#نرگس
امروز باید میرفتم سر کار !
هنوز خستگی اون ۲ مهمونی پشت سر هم تو بدنم بود ، ولی دیگه دل هره ندارم .
یا نرجس آماده شدیم که بریم سایت .
نیما رسوندمون و خودش رفت پایگاه شون .
وارد سایت شدم ، قرار بود شنود و دوبین روی لباسم برام کار بزارن بعد اون برم خونه ، مثلا از مسافرت کاری برگشتم !
ریحانه برام شنود و دوربین وصل کرد .
رفتم پیش آقا محمد و گفتم
نرگس:آقا من حاضرم !
محمد:خوبه ، چمدان ها و همه چیز پشت ماشینتون آماده شده ، از ماشین که پیاده شدید دوبین هارو دوشن کنید ، بزار چمدان هارو داوود بیاره .
نرگس:چشم
رفتیم و سوار ماشین شدیم .
حدودا ۳۰ دقیقه طول کشید که رسیدیم ، آقا داوود داخل بیسیم گفت
داوود:وارد موقعیت شدیم ، دوربین هارو روشن میکنیم.
پ.ن:قراره نرگس بره خونه بلیک 😐😢
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ممنون عزیزم خیلی خستم .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م