شهیـــღـد عِشـق
. گفت: اومد مقر، خسته بود، اما مثل همیشه بلند بلند میخندید. رسما خستگی رو شرمنده کرده بود. اومد و دراز کشید. تو همین حال هم از سر به سر گذاشتن و جواب تیکه های بچه ها رو دادن غافل نمیشد. گفت: اومدم داخل اتاق، دیدم دراز کشیده. صدام کرد... دستش رو باز کرد و گفت بیا بغلم یه خورده دراز بکش. . عشق کردم... اما... حیا هم کردم. رفتم کنارش دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روی بازوش... . . گفت: تو اون همه ترافیک صدایِ پشتِ شبکه بیسیم، یه صدایی عمار رو به خودش آورد. "عمار عمار حبیب" نگذاشت به دومین ندا برسه، جستی زد و نشست و بیسیم رو دستش گرفت و شروع کرد با حاج قاسم حرف زدن. گفت: بچه ها سوژه پیدا کرده بودن. مکالمه‌ش که با حاج قاسم تموم شد دوباره دراز کشید. حالا نوبت بجه ها بود، میگفتن: پاشو.. پاشو احترام بذار. یکی از بچه ها هم عین قرقی پرید سیخ نشست و مثلا بیسیم دستش گرفت و شروع کرد ادای عمار رو در آوردن...سلام حاج آقا، بگوشم... و باز هم صدای خنده... . . گفت: حالا نوبت اسماعیل بود که سوژه بشه. قدیر دوربین رو گردوند سمت اسماعیل که داشت مثل همیشه سرپا حلوا شکری میخورد. قدیر پرسید:اسماعیل چی میخوری؟ +حلوا _ حلوایِ کیه؟ + حلوااااائه.... و یه خمپاره خورد کنار خونه. اسماعیل که دم در بود گفت: اوه اوه اوه شصت زدنا قدیر با خنده ریزی گفت جامونو پیدا کردن تمومه و دوربین گوشی رو برگردوند سمت عمار که بی هیچ عکس العملی دراز کشیده بود. باید تیکه آخر رو هم به عمار مینداخت؛ گفت: عمار برا خمپاره بلند نشد ولی واسه حاج قاسم بلند شد... . . راستش من فکر میکنم چهل و دو هفته پیش قدیر هم کنار عمار برای ورود حاج قاسم بلند شدن. همراه با سیدابراهیم و میثم و روح‌الله و بقیه شهداء. من فکر میکنم الان همه شون با هم، پشت سر حاج قاسم راه افتادن و الان کربلان. . . . راستش من فکر میکنم جایِ ما، چقدر پیششون خالیه... . آقای عمار! جناب قدیر! بگید به امام حسین که جایِ ما پیشِ شما خالیه... . . بیدل منم که دلم مانده پیش تو... من جای خالی همه دل های عالمم!