حاج مھــد؎ خیلے بہ من
احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہگیر؎ نبود؛
اوایل ازدواجمان تجــربہام در خانہدار؎
و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے
ماڪارونے را خیلے دوست داشت.
یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد
ماڪارونے درست ڪنم.
گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم.
گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم
و ڪمڪت مےڪنم.
قابلمہا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم
و ماڪارونےها را داخلش ریختیم.
در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم.
وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم
ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند
و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند.
رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود.
اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم
تعریف مےڪردند و مےگفتند:
بہبہ! چقـدر خوشمــزه است.
#عاشقانه_شهدا
#روایت_همسر_شهید
#شهید_مهدی_طیاری_ایلاقی
@Ekip_haji739