حاج مھــد؎ خیلے بہ من احتــرام مےگذاشت و اهـل بھــانہ‌گیر؎ نبود؛ اوایل ازدواج‌مان تجــربہ‌ام در خانہ‌دار؎ و آشپز؎ ڪامل نبود. حاجے ماڪارونے را خیلے دوست داشت. یڪ روز ظھــر پیشنھـاد داد ماڪارونے درست ڪنم. گفتم: در پختنش خیلے وارد نیستــم. گفت: عیبے ندارد، من تا حــدود؎ بلدم و ڪمڪت مےڪنم. قابلمہ‌ا؎ را رو؎ اجـاق گاز گذاشتیم و ماڪارونےها را داخلش ریختیم. در قابلمہ را هم گذاشتیم و منتظر پختنش شدیم. وقتے در قابلمہ را برداشتم، دیدم ماڪارونےها بہ هم چسبیــده بودند و هیچ شبـاهتے بہ ماڪارونے نداشتند. رفتــار حاجے خیلے بزرگوارانہ بود. اصلا چیز؎ نگفتنـد؛ اتفــاقا از غـذا هم تعریف مےڪردند و مےگفتند: بہ‌بہ! چقـدر خوشمــزه است. @Ekip_haji739