﷽
" ؏ـطر ِ نࢪگس "
«قسمتسوم»
#راوی
بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده میشود و با سرعتی عجیب به طرف سالن میدود.
قلبش بیقرار برای دیدن پدر، دیوانهوار به قفسهٔسینهاش میکوبد!
چندبار تا مرز زمین خوردن پیش میرود و یکبار هم به خانم میانسالی برخورد میکند، اما آنقدر هول شده و ترس و نگرانی حالش را بهم ریخته است که اینها برایش مهم نیست!
بالاخره به پذیرش میرسد و با نفسنفس میگوید: ب..ببخشید... با من... تماس گرفتن... گفتن پدرم... تصادف کرده و... آوردنش اینجا!
پرستار که دختر جوانیست، همانطور که به مانیتور روبهرویش نگاه میکند میپرسد: اسمشون؟!
+ محمد... محمد حسنی!
- چند لحظه صبر کنید.
صبر؟ آری، صبور است و به این خصلت که از مادر به ارث برده شهره! اما در این شرایط، صبر برایش معنا ندارد.
پرستار بالاخره به چشمان نگران و منتظرش نگاه میکند و میگوید: تازه عملشون تموم شده. طبقهٔ دوم، اتاق۱۰۳
#حلما
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم هقهق گریهام رو کنترل کنم، دویدم طرف پلهها و ازشون بالا رفتم.
رسیدم جلو در اتاق که همون لحظه دکتر میانسالی ازش بیرون اومد.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: سلام، بفرمایید!
به اتاق اشاره کردم و بغضم رو به سختی قورت دادم.
+ حالش... حالش چطوره؟
مشکوک پرسید: شما چه نسبتی باهاش داری؟
+ دخترشم!
ابروهاش بالا پرید و متعجب لب زد: بزرگتر از شما توی خونه نبود بیاد بالا سرش؟
اخم کمرنگی کردم، سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم.
نفس عمیقی کشید و در جواب اولین سوالم گفت: وضعیتش نرماله، واقعاً خدا بهش رحم کرده که کامیون با سرعت خیلیبالا بهش نزده. وگرنه...
سرم با شدت بالا اومد، حس کردم گردنم رگبهرگ شد!
با رنگ و روی پریده ناشی از ترس گفتم: کا..کامیون؟
- بله، با یه کامیون تصادف کرده و مقصر راننده کامیون بوده که به شدت خوابآلود بوده و حواسپرت! زنده موندن پدر شما، لطف خداست و یه معجزه...
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: آسیب زیادی به پهلوش رسیده، برای همین یه عمل اورژانسی اما سرپایی داشت که خداروشکر خوب پیش رفت، فشار زیادی هم به دندهها و کمرش وارد شده که کوفتگی و کبودی رو در پی داشته. دست چپش در رفته بود که جا انداختیم، کتفشم ضرب دیده، واسش آتل بستیم. پاهاشم یکم زخم و زیلی شده بود که زیاد چیز مهمی نبود و بخیه زدیم. اما خوشبختانه خطرِ اصلی تقریباً رفع شده! همین که سرش آسیب ندیده و خونریزی داخلی یا مغزی نداره جای شکر داره.
ماتم برده بود، فقط تونستم با صدای لرزون بپرسم: میتونم... ببینمش؟
- تازه از ریکاوری بیرون اومده، بخاطر مسکنها بیهوشه اما الاناست که بهوش بیاد! فقط مراقب باشید خیلی به خودش فشار نیاره. و لطفاً به خانواده و بزرگترها هم خبر بدید. بااجازه!
از کنارم رد شد و رفت.
دست لرزونم رو روی دستگیرهٔ در محکم کردم و به پایین فشار دادم.
در به آرومی باز شد، از همون لایِ در نگاهش کردم.
به ثانیه نکشیده چشمام خیس شد! با صدای لرزون آروم لب زدم: بمیرم الهی...
چشمای قشنگش بسته بودن و براش سوند تنفسی گذاشته بودن.
وارد شدم و در رو بستم.
بیصدا کنارش روی صندلی نشستم و کولهام رو روی پاتختی گذاشتم.
هیچوقت نخواستم با لباس بیمارستان، روی این تخت و با این وضعیت تصورش کنم. عجیب از حال بدش میترسیدم و حالا جملهٔ «از هر چی بترسی، سرت میاد!» رو بهتر و بیشتر میتونستم درک کنم.
دستش رو توی دستم گرفتم و چشمام رو بستم. همون گرمای همیشگی رو داشت. شروع کردم نوازش کردنش...
چند لحظه که گذشت، صدای ضعیفش باعث شد چشمام رو باز کنم و قطرهٔ اشکم روی دستش بریزه.
- سلام... عزیزِ... دلِ بابا!
لبخندش اینبار پررنگ نبود، بیجون بود!
چشماش اینبار خسته نبود، خمار بود!
صداش اینبار محکم نبود، بیحال بود!
دست آزادم توی موهای فرش رفت و اونا رو به بازی گرفت، بیشک تلاشم برای جلوگیری از لرزش صدام بینتیجه بود.
+ سلام دردت به جونم، حلما دورت بگرده. خیلی درد داری بابایی؟
تکسرفهای کرد، چشماش رو لحظهای بست و دوباره باز کرد و کمی خودش رو بالا کشید. دستم که توی موهاش بود رو گرفت و بوسید.
- عه... خدا نکنه، ببخشید بابا... نتونستم... به قولم... عمل کنم... حتماً خیلی... معطل شدی!
اخم کردم و دلخور لب زدم: این چه حرفیه شما میزنی الان؟ فدای سرت، الان بهتری؟
همونطور که سعی داشت بشینه گفت: تو رو که... میبینم... خوبِ خوبم!
سرش رو به بالش تکیه داد، دستش رو روی پهلوش فشرد و گفت: میشه تختو... بیاری بالا؟ میخوام... بشینم!
با التماس گفتم: جونِ حلما نه! خواهش میکنم.
نفسی گرفت و چیزی نگفت، دستش هنوز روی پهلوی زخمیش بود.