حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌دوم» #رسول گزارش‌ها رو مرتب کردم تا وقتی آقامحمد اومد براش ببرم. با اطلا
" ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌سوم» بعد از حساب کردن کرایه، از ماشین پیاده می‌شود و با سرعتی عجیب به طرف سالن می‌دود. قلبش بی‌قرار برای دیدن پدر، دیوانه‌وار به قفسهٔ‌سینه‌اش می‌کوبد! چندبار تا مرز زمین خوردن پیش می‌رود و یک‌بار هم به خانم میانسالی برخورد می‌کند، اما آن‌قدر هول شده و ترس و نگرانی حالش را بهم ریخته است که این‌ها برایش مهم نیست! بالاخره به پذیرش می‌رسد و با نفس‌نفس می‌گوید: ب‍..ببخشید... با من... تماس گرفتن... گفتن پدرم... تصادف کرده و... آوردنش اینجا! پرستار که دختر جوانی‌ست، همان‌طور که به مانیتور رو‌به‌رویش نگاه می‌کند می‌پرسد: اسم‌شون؟! + محمد... محمد حسنی! - چند لحظه صبر کنید. صبر؟ آری، صبور است و به این خصلت که از مادر به ارث برده شهره! اما در این شرایط، صبر برایش معنا ندارد. پرستار بالاخره به چشمان نگران و منتظرش نگاه می‌کند و می‌گوید: تازه عمل‌شون تموم شده. طبقهٔ دوم، اتاق۱۰۳ دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم هق‌هق گریه‌ام رو کنترل کنم، دویدم طرف پله‌ها و ازشون بالا رفتم. رسیدم جلو در اتاق که همون لحظه دکتر میانسالی ازش بیرون اومد. با تعجب نگاهم کرد و گفت: سلام، بفرمایید! به اتاق اشاره کردم و بغضم رو به سختی قورت دادم. + حالش... حالش چطوره؟ مشکوک پرسید: شما چه نسبتی باهاش داری؟ + دخترشم! ابروهاش بالا پرید و متعجب لب زد: بزرگتر از شما توی خونه نبود بیاد بالا سرش؟ اخم کم‌رنگی کردم، سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم. نفس عمیقی کشید و در جواب اولین سوالم گفت: وضعیتش نرماله، واقعاً خدا بهش رحم کرده که کامیون با سرعت خیلی‌بالا بهش نزده. وگرنه... سرم با شدت بالا اومد، حس کردم گردنم رگ‌به‌رگ شد! با رنگ و روی پریده ناشی از ترس گفتم: کا..کامیون؟ - بله، با یه کامیون تصادف کرده و مقصر راننده کامیون بوده که به شدت خواب‌آلود بوده و حواس‌پرت! زنده موندن پدر شما، لطف خداست و یه معجزه... مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: آسیب زیادی به پهلوش رسیده، برای همین یه عمل اورژانسی اما سرپایی داشت که خداروشکر خوب پیش رفت، فشار زیادی هم به دنده‌ها و کمرش وارد شده که کوفتگی و کبودی رو در پی داشته. دست چپش در رفته بود که جا انداختیم، کتفشم ضرب دیده، واسش آتل بستیم. پاهاشم یکم زخم و زیلی شده بود که زیاد چیز مهمی نبود و بخیه زدیم. اما خوشبختانه خطرِ اصلی تقریباً رفع شده! همین که سرش آسیب ندیده و خون‌ریزی داخلی یا مغزی نداره جای شکر داره. ماتم برده بود، فقط تونستم با صدای لرزون بپرسم: می‌تونم... ببینمش؟ - تازه از ریکاوری بیرون اومده، بخاطر مسکن‌ها بیهوشه اما الاناست که بهوش بیاد! فقط مراقب باشید خیلی به خودش فشار نیاره. و لطفاً به خانواده و بزرگترها هم خبر بدید. بااجازه! از کنارم رد شد و رفت. دست لرزونم رو روی دستگیرهٔ در محکم کردم و به پایین فشار دادم. در به آرومی باز شد، از همون لایِ در نگاهش کردم. به ثانیه نکشیده چشمام خیس شد! با صدای لرزون آروم لب زدم: بمیرم الهی... چشمای قشنگش بسته بودن و براش سوند تنفسی گذاشته بودن. وارد شدم و در رو بستم. بی‌صدا کنارش روی صندلی نشستم و کوله‌ام رو روی پاتختی گذاشتم. هیچ‌وقت نخواستم با لباس بیمارستان، روی این تخت و با این وضعیت تصورش کنم. عجیب از حال بدش می‌ترسیدم و حالا جملهٔ «از هر چی بترسی، سرت میاد!» رو بهتر و بیشتر می‌تونستم درک کنم. دستش رو توی دستم گرفتم و چشمام رو بستم. همون گرمای همیشگی رو داشت. شروع کردم نوازش کردنش... چند لحظه که گذشت، صدای ضعیفش باعث شد چشمام رو باز کنم و قطرهٔ اشکم روی دستش بریزه. - سلام... عزیزِ... دلِ بابا! لبخندش این‌بار پررنگ نبود، بی‌جون بود! چشماش این‌بار خسته نبود، خمار بود! صداش این‌بار محکم نبود، بی‌حال بود! دست آزادم توی موهای فرش رفت و اونا رو به بازی گرفت، بی‌شک تلاشم برای جلوگیری از لرزش صدام بی‌نتیجه بود. + سلام دردت به جونم، حلما دورت بگرده. خیلی درد داری بابایی؟ تک‌سرفه‌ای کرد، چشماش رو لحظه‌ای بست و دوباره باز کرد و کمی خودش رو بالا کشید. دستم که توی موهاش بود رو گرفت و بوسید. - عه... خدا نکنه، ببخشید بابا... نتونستم... به قولم... عمل کنم... حتماً خیلی... معطل شدی! اخم کردم و دلخور لب زدم: این چه حرفیه شما می‌زنی الان؟ فدای سرت، الان بهتری؟ همون‌طور که سعی داشت بشینه گفت: تو رو که... می‌بینم... خوبِ خوبم! سرش رو به بالش تکیه داد، دستش رو روی پهلوش فشرد و گفت: میشه تختو... بیاری بالا؟ می‌خوام... بشینم! با التماس گفتم: جونِ حلما نه! خواهش می‌کنم. نفسی گرفت و چیزی نگفت، دستش هنوز روی پهلوی زخمیش بود.